کجای راهید؟
نشسته ام یک گوشه.چند روزست بغضی گوشه ی گلویم راه حرف زدن را برایم بسته است. گوشه نشستن ها و تنهایی ها و سکوت را دوست دارم. گاهی غبطه می خورم به حال آنها که بیشتر ساکتند تا حرفی، نکته ای، درسی بنویسند.سکوت شأن هم درس است. می دانیم وقتی او ساکت است در خودش فرو رفته است.دارد به خودش فکر میکند. من این گوشه نشستن ها را دوست دارم. همین گوشه هاست که بیشتر وقتها باعث رشد شده است. همین سکوتها که چرا آمدم و آمدنم بهر چه بود مرا بفکر میبرد. بخودم تلنگر میزنم. نور لوسترهای وسط پذیرایی اذیتم میکند. این روزها به نور حساس شده ام. مغزم تاریکی میخواهد. تاریک که میشود بلند میشوم راه میفتم انگار شب که میشود من باید بلند شوم و کاری کنم. این روزها بیشتر از روزهای سال ۹۹ دنبال خودم گشته ام. چرا بیشتر رشد نکرده ام؟ اخلاق و رفتارم، هدفهای زندگیم که مرا در مسیر حرکت بسمت نور پیش میبرد،من کجای راه ایستاده ام؟
اسم سعدبن عبدالله اشعری را بلندتر از بقیه ی قسمتهای صحبتش ادا می کند. قرار است قصه را به آب برساند؟
من طاقت این قسمتها را ندارم. قلبم این روزها مچاله میشود.هرشب.
من کدام قسمت خودآگاهی ایستاده ام؟
یاد آن روایت و سخن مولاعلی علیه السلام می افتم که فرمود: آیا گمان کرده ای که تو یک جسم و ماده کوچکی هستی در حالی که در تو عالم بزرگی نهفته است.
عالم بزرگ من چیست؟
هوا تاریک تر میشود. مسیری را تا ماشین پیاده میروم و باخودم به دنیای درون خودم و دیگرانی فکر میکنم که تمام هم و غم شأن همان دنیایی است که برای خود ساخته اند!