یک داستان جالب
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را در میان گذاشت پس از روزهای طولانی کار کردن و زحمت کشیدن حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد سعی کرد او را منصرف کند اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد سرانجام صاحب کار درحالیکه با تأسف با این درخواست موافقت میکرد از او خواست تا به عنوان آخرین کار ساخت خانهای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود برای این منظور به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و بهسرعت و بیدقت به ساختن خانه مشغول شد و زود به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیهای است از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن به کار میبرد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن به کار میگرفت یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد. این داستان کوتاه ماست. ما زندگیمان را میسازیم هر روز میگذرد گاهی با کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم پس در اثر یک شوک و اتفاق غیر مترقبه میفهمیم مجبوریم از همین ساختهها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنید.
فرصتها از دست میروند و گاهی بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکش هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده شود یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود مراقب سلامتی خانهای که برای زندگی خود میسازید باشید.