داستانِ موفقیتِ هنری فورد و توماس ادیسون
موفقیت دارای چند فرمول مهم است که اگر هر فرد با داشتن نقشهی حرکت بتواند مسیر درست را طی کند در نهایت میتواند به مقصد میرسد.
حال اگر فردی در زندگی خود، مسیر و نقشهی معلومی نداشته باشد هرگز نمیتواند آنطور که باید و شاید به موفقیت برسد. چه بسا بودهاند افرادی که با در نظر نگرفتن این اصول مهم، تنها به دنیا آمدند و بعد از چندین سال زندگی این دنیا را ترک کردهاند.
براستی چرا برخی توانستهاند از همان وقت و زمانی که ما نیز آن را در اختیار داشتهایم به بهترین شکل ممکن استفاده کنند اما برخی نیز همان زمان را صرف کارهایی کردهاند که نه تنها سودی نداشته بلکه حتی ممکن است هم به زندگی فردی خود و هم به جامعه آسیب زده باشند! که این حکایت از این دارد که فرد حتی نمیدانسته برای چه به دنیا آمده است چه برسد به اینکه بخواهد هدف و مقصدی معلوم نیز برای خود داشته باشد.
اگر شما خوانندهی عزیز ، مسیر معلوم و مشخصی را برای زندگی و رسیدن به چشماندازهای مطلوب در نظر دارید مطالعهی زندگی افراد موفق هرچه بیشتر و بهتر میتواند شما را در طی کردن این مسیر کمک نماید.پیشنهاد می کنم هرچه بیشتر و بیشتر به دنبال داستان زندگی افراد موفقی باشید که توانستند مسیر معلوم و مشخصی داشته باشند و هیچ گاه از شکست نهراسیدند بلکه همان شکست ها را مقدمهی رسیدن به موفقیتهای بزرگ برای خود در نظر گرفتند....
حال ادامهی داستان:
«هنری فورد» در سیام جولای 1836، در ایالت میشیگان امریکا چشم به جهان گشود. پس از اینکه فورد دورهی ابتدایی را به پایان رساند، پدرش تصمیم گرفت که او را به جای فرستادن به مدرسه و پاره و فرسوده کردن لباس، در مزرعه نگه دارد تا یاریاش کند. کار در مزرعه هرگز نظرش را جلب نکرد. او میل داشت کارهایش با ماشین ارتباط داشته باشد. گرچه او از کودکی به چنین چیزی میاندیشید، در هفدهسالگی مقصود خود را آشکار و کارآموزی در کارگاه موتورسازی «درای راک» را آغاز کرد. فورد در نخستین سال کار در این کارگاه، کارآموزی را به پایان رساند و از فن مکانیکی آگاهی کامل پیدا کرد. اندیشهی ساختن خودرو، آرام و قرار او را سلب کرده بود. او هر نشریهی علمی را که بهدست میآورد، با حرص و ولع، از نظر میگذرانید. همین که شرکت ادیسون دیترویت، شغل مهندسی ماشینسازی را به او پیشنهاد کرد، بیدرنگ آن را پذیرفت.
او برای دومین بار خانواده را ترک کرد و پس از آن دیگر نتوانست نزد خانواده اش باز گردد. او خانه ی بسیار کوچک و محقری را در دیترویت اجاره کرد و کارگاهی را در پشت آن به وجود آورد و هر روز پس از بازگشت از کارخانه، تا پاسی از نیمه شب در این کارگاه با موتور بنزینی خود کار می کرد. شعار فورد این بود:
« هر کاری که جاذبه داشته باشد، آسان است و همیشه می توان به نتایج آن اطمینان داشت.»
سرانجام تلاش مداوم او ثمر بخشید و در سال 1892 ، در سن بیست و نه سالگی درست هفده سال پس از آن که نخستین ماشین را در آن جاده ی روستایی دیده بود و با خود عهد کرده بود روزی به رویای خویش تحقق بخشد، ساخت اولین موتور اتومبیل خود را به پایان رساند. هفده سال تلاش و فداکاری بی وقفه، رویای او را با واقعیت پیوند داد و او را به آرمانش رساند.
موفقیت مستلزم شکیبایی و پایداری است. افرادی که پس از چند ماه یا حتی چند سال از رفتن به سوی هدف خود باز می مانند، باید از استقامت و مداومت این مرد بزرگ درس عبرت بگیرند. روزی او با نخستین اتومبیل بنزینی بزرگ و بدقواره ی خود که در حال حرکت پنداشتی تلوتلو می خورد، در خیابان های دیتروت ظاهر شد. ساکنان شهر با دیدن آن، مانند آدمیانی که به سیاره ی دیگری قدم نهاده باشند، شگفت زده شدند. او می گوید:
«مردم اتومبیل مرا به چشم یک مزاحم می نگریستند. این اتومبیل سر و صدای زیادی ایجاد می کرد و اسبها را رم می داد. به علاوه در خیابان ها موجب ازدحام می شد. هر جا اندکی توقف می کردم، چنان انبوهی از جمعیت اطرافم را می گرفت که حرکت مجدد برایم مقدور نبود. اگر دقیقه ای اتومبیل را در جایی رها می کردم ، فضولی از راه می رسید و پشت فرمان می نشست و می کوشید آن را به حرکت درآورد. عاقبت مجبور شدم با خود قفل و زنجیری بردارم و به هنگام توقف آن را به یک تیر چراغ ببندم.»
او برای اینکه کارایی اتومبیلش را تا آنجا که ممکن بود افزایش دهد، حدود یک سال آن را در همه ی زمینه ها آزمایش کرد. سرانجام این اتومبیل را به قیمت دویست دلار فروخت.
فورد پس از کسب نخستین موفقیت، تحقیقات و آزمایش های خود را رها نکرد، چرا که هدفی بزرگتر را پیش رو داشت. او در خاطرات خود می نویسد:
«قصد نداشتم اتومبیل های لوکس و زیبا بسازم. من به تولید انبوه
می اندیشیدم. از این رو می دانستم که قبل از هر چیز، باید نمونه ای
در اختیار داشته باشم.»
درتمام این مدت، او در شرکت ادیسون دیتروت کار می کرد و همواره
به سرانجام اتومبیل بنزینی خود می اندیشید. مدیران شرکت هنگام بستن قرارداد جدید، افزایش حقوق و سمت بالاتری را به او پیشنهاد کردند. فورد اندیشید که اگر بخواهد این قرارداد را بپذیرد، باید تحقیقات خود را در زمینه موتورهای بنزینی نیمه تمام گذارد و وقت خود را به نیروی برق که پیش بینی می شد تنها منبع انرژی در آینده باشد اختصاص دهد.
جان کلام این است که از او تقاضا شده بود تا به بهای دست کشیدن از رویاها و آرزوهای خویش، از مزایای عادی فراوان و آینده ای روشن بهره مند شود. این دامی است که بیشتر مردم در آن فرو می افتند، چرا که به قول معروف سرکه ی نقد به از حلوای نسیه است! نیاز مردم به امنیت شغلی و مالی چنان شدید است که آماده اند تا از ارزشمندترین آرزوهای خود چشم بپوشند. اما فورد ترجیح داد که شانس خود را در بوته ی آزمایش بگذارد و تمام تلاش خود را صرف تحقق آرزوهای خویش یعنی تولید انبوه خودروهای بنزینی کند.
یک بار دیگر در تاریخ بشریت، مردی می خواست ثابت کند که اگر خواسته ای از ژرفای دل برخیزد به طور حتم برآورده خواهد شد، حتی اگر همه ی مردم آن را ناممکن شمارند. او می گوید:
«برای اینکه تحت فرمان کسی نباشم ، دست از کار کشیدم.»
در پانزدهم آگوست 1899 ، هنری فورد در نهایت فقر و تنگدستی شرکت ادیسون را ترک کرد. او قصد داشت با تولید انبوه خودرو بر این گمان که تنها ثروتمندان استطاعت خرید اتومبیل را دارند، خط بطلان بکشد. هیچ یک از بازرگانان با تجربه ی دیترویت حاضر نشد یک پول سیاه در این کار پرخطر سرمایه گذاری کند. مردم معمولا در طرح هایی سرمایه گذاری می کنند که از نتایج آن کاملا اطمینان داشته باشند. به همین دلیل فورد می بایست بار سنگینی را بردوش می کشید.
او عاقبت توانست چند سرمایه گذار با جرئت و جسور را برای تولید خودروهای بنزینی گرد هم آورد و این آغاز کار شرکت اتومبیل سازی دیترویت بود. فورد به عنوان سر مهندس شرکت، سه سال تمام بر تولید اتومبیل های این کارخانه که کم و بیش به نخستین اتومبیل او شبیه بودند، نظارت داشت. این شرکت تنها می توانست در هر سال حدود شش تا هفت اتومبیل تولید کند. فورد به این می اندیشید که اتومبیل های خوب و مناسبی برای استفاده ی عموم تولید کند، در صورتی که شرکای او تنها به تولید بیشتر، فروش بیشتر و گرمی بازار خود می اندیشیدند. سرانجام بین او و شرکایش اختلاف نظر پدید آمد و او ناگریز در سال 1902 استعفای خود را تسلیم کرد و از شرکت اتومبیل سازی دیترویت کناره گرفت. در استعفانامه ی خود نوشته بود که دیگر تحت فرمان کسی نخواهد بود. در حقیقت، این تجربه ی تلخ نه تنها ایمان فورد را متزلزل نکرد، بلکه به او آموخت که برای پیشرفت باید مستقل بود و عنان کار و زندگی را به دست گرفت. او می گوید:
« البته خوب و پسندیده است که انسان هر روز صبح در اول وقت، کار خود را آغاز کند و هر بعد از ظهر آن را به پایان برساند، به شرط آنکه مقررات موسسه متبوع خود را بپذیرد و مایل باشد که در تمام عمر مزد بگیر باشد و یک حقوق بگیر مسئول باشد.»
هنری فورد قاطعانه تصمیم داشت در زمره ی مدیران و کارفرمایان باشد. از این رو تمام وقت خود را صرف پی ریزی امپراطوری صنعتی خود می کرد. با وجود این او هنوز چیزی کم داشت که عبارت بود از: روشی که با آن بتواند مردم را از تولیدات خود آگاه کند. مسابقه ی اتومبیل رانی این خلاء را پر کرد. درآن روزها مردم برای سرعت اتومبیل اهمیت زیادی قایل بودند. به همین دلیل، تولید کنندگان اتومبیل برای عرضه ی اتومبیل های خود در این رقابت شرکت می کردند. فورد هم برای این که قدرت موتور اتومبیل های خود را به نمایش گذارد، فرصت را مغتنم شمرد و در سال 1903 دو اتومبیل به نامهای 999 وارو (Arrow) به معنای پیکان برای شرکت در مسابقه آماده کرد. او موفق شد با اختلاف نیم مایل در مسابقه برنده شود.
ادامه دارد.....
پایان قسمت دوم
منتشر شده در :
دوستان عزیز و موفق من سلام؛
لازمهی موفقیت و تغییر مثبت، داشتن دوستانی است که مانع جدی در مقابل حرکتهای تو نباشند.
اگر در اطرافتان کسانی هستند که همواره باعث اتلاف وقت شما در هر زمینهای میشوند، شهامت به خرج دهید و آنها را از دایرهی زندگیتان خارج کنید.
با کسانی نشست و برخاست کنید که همسو با ارزشها و رفتارهای موفقیتآمیز شما هستند. برای هر روزشان برنامهریزی و هدف دارند و نظم زندگی شما را به واسطهی عادتهای اشتباهشان بهم نمیریزند.
داشتن همنشین موفق، یکی از اصول ساده و مهم برای رسیدن ما به یک تحول پایدار است.
برایتان روز چهارشنبه ی خوبی را آرزو دارم. امید که از فرصت امروز بهترین استفاده را بکنید.
اخیراً چالش نامی است که در دنیای مجازی شکل میگیرد و فراخوانی عمومی اعلام میشود همچون پیادهروی خانوادگی که همه یکدیگر را برای حفظ سلامتی، به شرکت در آن ترغیب و تشویق میکنند. حتی عدهای برای شرکت در این فراخوان عمومی، تیزر و تبلیغ میکنند که مبادا از این اصل مهم جا بمانی یا حتی خواسته یا ناخواسته در آن شرکت نکرده باشی. ضمنا گاهی عدهای هم پیدا میشوند که به تو شرکت در آن را یادآوری میکنند و با ارسال انواع پیام در تلگرام و دایرکت کردن عکس ها در اینستاگرام مان، حضور جدی در آن را تاکید می کنند. این اصل سرنوشت ساز که نقش بسیار مهم و تاثیرگذاری در میزان موفقیتهای روزمره ما دارد بسیار راهگشاست. دایرهی ارتباطی تو با بقیه را گسترش میدهد و کمک میکند تا بتوانی با به کار بردن تگ چالش، امکان بازدید صفحه و میزان لایکت را بالا ببری.
قدیمها در دانشگاه که بودیم، برخی دانشجویان همیشه در صحنهی کلاس حاضر، استاد را به خاطر اثبات یا عدم اثبات قضایا و معادلات به چالش میکشیدند تا بدانند خودشان درست میگویند یا استاد که البته در آخر گاهی دانشجو در این چالش برنده میشد و استاد هم متوجه میشد که ده سال به اشتباه حرفی را در سر کلاسها به دانشجوها آموخته. این دانشجویان سهم بزرگی از یادگیری را دارا بودند و البته که به خاطر میزان بالای مطالعاتی که در درس موردنظر داشتند، لطف میکردند و مطالعات علمی و آموزشی خود را با دیگران و از جمله اساتید در میان میگذاشتند. اولین بار واژهی چالش را در دانشگاه شنیدم.
حال اخیرا مثل اینکه مُد شده و از این واژه در برخی جاها استفادههای علمی هم میشود که نمیدانم هدفش چیست و قرار است در نهایت چه چیزی گیر ما بیاید. تبادل علمی- مطالعاتی، تعارض علمی- مطالعاتی، تحول بنیادین علم و پیشرفت به سمت موفقیت و...
که البته در نهایت میبینی از آن فضا خارج شدی و شاید هم متاسفانه بعضی ها در آن مشارکت داشته اند ولی در نهایت نه تنها چیزی گیرتان نیامد
- بلکه روی حساب همان واژهی چالش که سر کلاس برای لحظاتی سکوت میشد و دانشجویی
شروع به تبادل دادههای مطالعاتی خودش با استاد میکرد تا بالاخره درستی و صحت
مسأله مشخص شود- وقت با ارزش تان هم از دست رفت.
وقتی که میشد صرف کارهای با ارزش تر و مفیدتری شود اما تمام شد.
من هرگز گول واژهی چالش را نمیخورم....
از کودکی آرزویم این بود که روزی بتوانم به جایگاه مهمی برسم و بتوانم از این جایگاه به مردمم خدمت کنم. من در عالم کودکیام ابزارهای تلقین را نمیدانستم. آن موقع اثری از کتابهای موفقیت اکنون در بازار نبود. اما من تنها لذت کودکیم کتابخواندن بود. یادم هست شبها گاهی تا صبح بیدار بودم و کتاب میخواندم. همیشه از خواندن سرگذشت آدمهایی که توانسته بودند به رویاهایشان برسند لذت میبردم و آرزوهای دوران کودکیم را هنوز به خاطر دارم. با اینکه در مدرسه همیشه شاگرد اول کلاس بودم اما این هیچ وقت راضیم نمیکرد و احساسم این بود که باید کاری بزرگتر از درس خواندن انجام داد. یادم هست اولین کتابی که در زمینهی تجسم رویاهایم خواندم کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود. آن کتاب آنچنان در من تاثیر گذاشته بود که در همان عالم کودکیم، خودم را آلیس میدانستم در دنیایی که قرار است کارهای عجیبی در آن انجام شود. الان و در این جایگاه اکنون با طی کردن فراز و فرودهای زیاد در زندگیم به این نتیجه رسیدهام که برای رسیدن و تحقق رویاها باید جنگید. باید تمام سختیهای راه را به جان خرید، باید مسلح وارد میدان شد. الان به عنوان کسی که سالها مطالعه کردم، تفکرم این است که باید بیشتر و بیشتر به جایگاههای متعالیتری رسید و هیچگاه از حرکت باز نایستاد. هستند آدمهای کوچکی که هیچگاه دوست ندارند موفقیتهای شما را ببینند و ممکن است با حرفهای منفی و مغرضانهشان مانعی برای شما ایجاد کنند اما مطمئن باشید اگر شما مصمم باشید و صادقانه در مسیر حرکت کنید هیچگاه نخواهند توانست مانع موفقیتهای بزرگ شما شوند.
شک نکنید موفقیت در انتها نصیب کسی خواهد شد که به خودش ایمان و باور دارد. امید که شما عزیزان بتوانید روزی قلههای بلند پیروزی کشورمان را فتح کنید و یادتان باشد که یکی از اسرار رسیدن به موفقیت مطالعهی زندگی افرادی است که توانستند از صفر به صد برسند. مطمئن باشید میتوانید با همذات پنداری با زندگی افراد بزرگ، موجب جذب موفقیت های بزرگ برای خود شوید....
هنری فورد در سی ام جولای 1836 درایالات میشیگان آمریکا چشم به جهان گشود. پدر او دهقانی بود که هیچ دلیلی برای فرستادن پسرش به مدرسه برای ادامه تحصیل نمی دید. پس از این که هنری دوره ابتدایی را به پایان رساند، پدرش تصمیم گرفت که او را به جای رفتن به مدرسه و پاره و فرسوده کردن لباس، در مزرعه نگه دارد تا او را یاری کند. در نتیجه، فورد از دوران کودکی با کارهای شاق جسمانی در مزرعه آشنا شد. او می گوید:
»در دوران کودکی در این اندیشه بودم که چگونه می توان زراعت را به شیوه بهتری انجام داد.«
استعداد و نبوغ فنی و مکانیکی فورد در عمل، و تصویری که از ماشین در ذهن داشت آغاز پیمودن راهی بود که نیروی ماشین را جایگزین کار طاقت فرسای مزرعه می کرد و به اتحاد چند صد ساله انسان و حیوان بر روی مزارع پایان می داد. در حالی که بچه های هم سن و سال هنری در کوه و دشت بازی می کردند او با تکه پاره هایی از فلزات، که از آنها ابزارهای مختلفی ساخته بود سرگرم می شد. او می گوید:
»در آن روزها، اسباب بازی به شکل متداول امروز وجود نداشت و بچه ها به سلیقه خود برای خودشان اسباب بازی می ساختند. بازیهای من ابزارهایی بود که هنوز با آنها سرگرم می شوم. هر قطعه ای از یک ماشین به نظر من به گوهر گرانبهای یک گنجینه می ماند.«
پدر هنری که به اشتیاق بی حد و حصر و نبوغ و استعداد وی پی برده بود، اجازه داد که کارگاه کوچکی در آلونکی برپا کند و بیشتراوقاتش را درآنجا بگذراند. به این ترتیب، پسرک با چند ابزار ساده و پیش پا افتاده در راهی قدم گذاشت که به پایانی مفید و پرافتخارمی رسید.
نقطه عطف زندگی فورد
وقتی فورد دوازده سال داشت؛ ناگهان اتفاقی ساده او را به راهی پر افتخارهدایت کرد که درهای ثروت و مکنت را به رویش گشود. او می گوید:
»روزی با پدرم درهشت مایلی دیترویت به اطراف شهرمی رفتیم که لوکوموتیوی را دیدیم. منظره آن روز چنان در خاطرم مانده است که گویی همین دیروز بود. ارابه تنها وسیله ای بود که تا آن زمان دیده بودم. لوکوموتیو برای عبور ما و اسبهایمان مجبور به توقف شد. من در برابر دیدگان پدرم که ازحال وهوای من باخبر بود، از ارابه پیاده شدم تا از نزدیک بتوانم لوکوموتیو را ببینم. این صحنه،آغاز ورود من به دنیای ماشین بود. در آن زمان بسیار کوشیدم تا مدلهایی از آن را تهیه کنم. با وجود این هدف نهایی من ساخت اتومبیل بود از زمانی که که با آن لوکوموتیو در آن جاده روستایی روبرو شدم، همواره در اندیشه ساخت ماشینی بودم که جاده ها را درنوردد»
فورد به پیروی از آتش عشق خود که الهام بخش او بود، به فکر ساخت ماشینی افتاده بود که همچون تیری از چله کمان بگریزد و جاده ها را پشت سرگذارد. این خواسته حتی یک دم راحتش نمی گذاشت و به آرزویی وسوسه انگیز بدل شده بود. تفاوت زیادی بین اندیشه وعمل وجود دارد. در حقیقت، عدم جرأت و جسارت، اغلب مردم را در اجرای طرح هایشان به عقب نشینی وا می دارد. اما فورد از کسانی نبود که اجازه دهد مشکلات او را دلسرد و نومید کنند. او متفاوت از دیگران می اندیشید و از این اصل پیروی می کرد:
«هر کاری که جاذبه داشته باشد، آسان است و همیشه می توان به نتایج آن اطمینان داشت»
کار در مزرعه هرگز نظرش را جلب نکرد. او میل داشت کارهایش با ماشین ارتباط داشته باشد. گر چه او از کودکی به چنین چیزی می اندیشید؛ اما در هفده سالگی مقصود خود را آشکار و کارآموزی در کارگاه موتور سازی درای راک را آغازکرد. پدرش با تصمیم او به شدت مخالف بود، زیرا پسرش را که پشتوانه محکمی برای او بود از دست می داد. اما از سوی دیگر، آمریکا یکی از صنعتگران بزرگ خود را به دست می آورد. سه سال به این ترتیب گذشت. فورد در نخستین سال کار در این کارگاه، کارآموزی را به پایان رساند و از فن مکانیکی آگاهی کامل پیدا کرد. او می گوید:
ماشین برای یک مکانیک، چون کتابی برای یک نویسنده است. نخست باید ایده ای از آن را در ذهن پروراند و سپس با ذهنی روشن آن را به اجرا درآورد.
پس از دوره کارآموزی، رویای فورد در روح و روان او ریشه بیشتری دوانید، عطش وی برای تحقق آرمانش شدت گرفت و او را به راهی هدایت کرد که به شکوفایی خلاقیت او می انجامید. اندیشه ساختن خودرو، آرام و قرار او را سلب کرده بود. این نکته را همواره باید به خاطر سپرد که به شکوفایی خلاقیت اومی انجامید که تا اراده ی هست، راهی نیز هست. هنری فورد ایمان داشت که راههای گوناگونی برای رسیدن به آرزوهایش وجود دارد. او برای تأمین نیروی محرکه خودروی خیالی خود، مدتها در اندیشه استفاده از بخار آب بود.
در جایی دیگر اقبال لاهوری می فرماید:
زنـدگــی بر آرزو دارد اســاس
خویشتن را، زِ آرزوی خود شناس
پس از دو سال کار دریافت که این روش، راه به جایی نخواهد برد. او هر نشریه ی علمی را که به دست می آورد، با حرص و ولع، از نظر می گذرانید او می خواست اطلاعات بیشتری از رشته ی مورد نظر خود به دست آورد. به این ترتیب با تلاش فراوان و با مطالعه ی نشریاتی که مطالب تازه ای را در زمینه ی ماشینها به چاپ می رساندند، جای خالی تحصیلات رسمی خود را پر کرد.
به پیش بینی این نشریات گاز حاصل از تبخیر بنزین، می توانست روزی سوخت ماشین ها را تامین کند. مردم عادی چنین اکتشافی را صرفا کنجکاوی های فنی و تخیلات علمی تلقی می کردند و نمی توانستند باور کنند که روزی این ابداعات در کار و زندگی مردم جهان، تحولی بزرگ را ایجاد کند. متخصصان و کارشناسان، اتفاق نظر داشتند که بنزین نخواهد توانست جایگزین نیروی حاصل از بخار آب شود و در موتور اتومبیل به کار برده شود. اما جوانی که در شهری کوچک در میشیگان می زیست، طور دیگری فکر می کرد.
فورد که در شرکت وستینگهاوس به عنوان سر مکانیک خدمت می کرد، کارش را رها کرد و به مزرعه ی خانوادگی خود بازگشت. کارگاه فنی او تمام آلونک را اشغال کرده بود. پدرش به او قول داد که اگر از این ماشین لعنتی دست بردارد، قطعه زمینی را به او خواهد داد .اما فورد این پیشنهاد را نادیده گرفت و استوار به راه خویش ادامه داد. او می گوید:
«هر وقت مجبور نبودم که در مزرعه به بریدن الوار بپردازم، بر روی طرح موتور بنزینی خود کار می کردم و اندک اندک اجزاء آن و چگونگی کارش را کشف می کردم. هر چه به دستم می رسید می خواندم و به همین ترتیب، بیشترین دانش را برای انجام کار اندوختم»
او ایمان کامل داشت که روزی خواهد توانست در کارگاهش خودرویی پدید آورد. به همین دلیل برای تحقق رویای خود بی امان کار می کرد. زندگی در مزرعه همچنان با مزاج او ناسازگار بود. ذهنش عرصه ی تاخت و تاز خلاقیت ها شده بود و کار طاقت فرسای جسمانی در مزرعه، حتی یک دم از تصورات خلاقانه اش نمی کاست. همین که شرکت ادیسون دیترویت، شغل مهندسی ماشین سازی را به او پیشنهاد کرد، بی درنگ آن را پذیرفت
ادامه دارد.....
منتشر شده در :
آکادمی نوآوری و کارآفرینی فردوسی
هنرپیشهی خوبی برای زندگیات باش
1. صدای پیامک، چرت نیمروزیام را پاره میکند. یک آن مانند کسی که برق سهفاز او را گرفته باشد بهسمت آن شیرجه میزنم. صدای گریهی سامان گوش خانه را کر میکند. نگین (همسرم) که تازه او را خوابانده بود، با صدای بلند میگوید: «این کدام خروس بیمحلی است که لنگ ظهر حالیاش نمیشود؟! صدبار گفتم وقتی بچه را میخوابانم تلفن همراهت را روی سکوت بگذار! حالا خودت بیا بخوابانش!» همین که چشمم به متن پیام میافتد، با دستپاچگی میگویم: «من باید بروم، جلسهی کاری مهمی در شرکت داریم.» با عجله و اضطراب زیاد حاضر میشوم. نگین با غرولند میگوید: «این چه جلسهی بیموقعی است که لنگ ظهر برگزار میشود؟! جلسههای کاریات که اول صبح یا سرشب بوده است؟!» با تندی جواب میدهم: «ببین نگین اینقدر سینجیم نکن. همینی که هست! الان هم باید بروم جلسه.» همین که پایم را از خانه بیرون میگذارم و مطمئن میشوم که با نگاهش از پنجره تعقیبم نمیکند و خیالم راحت میشود که بویی از جریان نبرده است، شماره را میگیرم و میگویم: «مهرگل جان، عزیزم ببخشید معطل شدی. اصلاً قرار خرید امروز را بهکلی فراموش کرده بودم. من نزدیک خانهام، تندی بیا پایین که با هم برویم. امروز میخواهم بهمناسبت روز تولدت میهمان من باشی.» هنوز لبخند آرامش از چهرهام پاک نشده که نگین با تلفن همراهم تماس میگیرد و نگرانی و اضطرابی نابهنگام را بهجانم میاندازد. در فکر این هستم که جواب بدهم یا نه؛ اما ناخودآگاه جواب میدهم. نگین آنسوی خط میگوید: «سلام فرامرز، مادر و پدرم امشب قرار است برای سالگرد ازدواجمان به خانهمان بیایند، لطفاً شب زودتر به خانه بیا، درضمن من شام هم سفارش دادهام.»
ـ بیا و درستش کن.
ـ چی با من بودی؟!
ـ نه. با پدر خدابیامرزم بودم! باشه. فرداشب جشن سالگرد ازدواجمان را میگیریم که من هم جلسه نداشته باشم.
نمیفهمم خداحافظی میکند یا نه. گوشی را قطع میکنم. نفس راحتی میکشم که نگین نفهمید او را چطور دور زدم!
2. در یک مغازهی ابزارفروشی کار میکردم. صاحبکارم پیرمردی مؤمن بود که ظهرها برای نماز به مسجد میرفت. به من اعتماد داشت و خیلی هم اهل حساب و کتاب دقیق نبود. حقوقی هم که به من میداد، بد نبود؛ ولی گاهی اسکناسهای دخل وسوسهام میکرد. وقتهایی که به مسجد میرفت، از دخل مقداری پول بر میداشتم؛ اما سعی میکردم بهاندازهای بردارم که معلوم نباشد و موجب رسوایی و از دست دادن کارم نشود. طوری نقش بازی میکردم که خودم را مواظب مغازه و سرمایهاش جلوه دهم. این اواخر حساب کردم پولی که هر روز از توی دخل برمیداشتم، بهاندازهی حقوق یک ماهم میشد و او هم اصلاً متوجه نمیشد. هفتهی پیش برای پُز دادن جلوی دوستانم و میهمان کردن آنها برای صرف شام در یک شب خاطرهانگیز، مبلغ بیشتری برداشتم. اول کمی ترسیده بودم و با خود میگفتم حتماً او میفهمد و ممکن است آبرویم پیش او برود؛ اما خوشبختانه بخت باز هم یارم بود و طوری عمل کردم که نفهمید. بهقول معروف خوب لاپوشانی کردم.
زندگی شخصی هر کدام از ما مرزها و حریمهایی دارد. خلوتها و تنهاییهایمان، روابط خانوادگی، روابط شغلی و دنیای ارتباطات مدرن امروزی مواضعی هستند که اگر در هر کدام از آنها نقش خود را بهدرستی ایفا کنیم، از برملا شدن چهرهی واقعی خود ترسی نخواهیم داشت و حتی گاهی از اینکه کوشیدهایم به آنچه از خوبیها میدانیم، پنهان و آشکارا عمل کنیم و نزد دیگران شخصیتی محبوب از خود را به نمایش بگذاریم، خوشحال خواهیم شد؛ اما نکتهی اصلی اینجاست که گاهی همین خلوتها موجب سستی ما میشود، تا آنجا که گاهی خطاهایی را مرتکب میشویم که از چشم اطرافیان دور است و پردههایی که فرمانروای هستی روی آنها میکشد، موجب میشود در انجام آنها اصرار ورزیم. تصور کنید که به جشن عروسی دعوت میشوید. برای خاطرهانگیز شدن آن جشن، فردی مشغول فیلمبرداری است. در همان لحظهای که شما تا کمر روی میز خم شدهاید تا ظرف شیرینی را از آن سر میز، جلوی خود بکشید، متوجه دوربین میشوید. شخصی که از پشت لنز آن ناظر عملتان بوده است، شما را ناخودآگاهانه وادار میکند مؤدبانه سر جای خود قرار بگیرید. دوربینهایی که در جایجای زندگی ما نصب شدهاند نیز همینگونه هستند و توجه دائمی به آنها درصد خطاهای ما را تا حدود زیادی کاهش میدهد و اساساً هدف از آفرینش کاینات و هستی، کاشتن بذر همین نگرش در انسان است تا او یقین یابد در همهحال و همهجا تحت نظارت کارگردان آفرینش قرار دارد، چراکه آبروداری عموماً جزء عادات انسان است و جلوهی اصلی صداقت و درستی، زمانی روشن میشود که در صحنههای زندگی نقش خود را بهدرستی ایفا کنیم. از همین رو امام علی (ع) فرمودند: «از نافرمانى خدا در خلوتها بپرهیزید، زیرا همان که گواه است، داورى مىکند.»
یادمان باشد امروز صبح که چشمانمان را گشودیم و قرار بود صحنهی دیگری از زندگیمان را برای کاینات و فرشتگان بهنمایش بگذاریم، حواسمان به دوربینهای پیرامونمان باشد. بگذاریم هستی برای شکوه نقشآفرینیمان بهترین روزیها را به ما هدیه دهد و شاید یکی از آنها تجلی آرزوهایی باشد که مدتها در زندگی منتظر ظهورش بودیم.
شکست، شخص نیست!
یکی از مریدان استادی فرزانه، تاجری ورشکسته بود. روزی استاد برای تصمیمگیری دربارهی موضوعی تجاری به مشورت نیاز داشت. بههمینسبب از شاگردان خواست تا وی را نزدش آورند. یکی از شاگردان اعتراض کرد: «اما او تاجری ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.»
استاد پاسخ داد: «شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسیکه شکست خورده، درمقایسه با کسیکه چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را بهروشنی لمس کرده است، تارهای متصل به شکست را میشناسد و بهتر از هرکس دیگری میتواند سیاهچالههای شکست را به ما نشان دهد. آگاه باشید وقتی کسی شکست میخورد، هزاران چیز آموخته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد، میتواند به دیگران نیز منتقل کند. پس هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!»
نکته: شکست، رویدادی ساده است و به تحولاتی عظیم وابسته نیست. ما یکشبه شکست نمیخوریم، بلکه این رویداد، نتیجهی اجتنابناپذیر انباشتِ تفکر یا گزینشهای نادرست است و بهبیانیدیگر چیزی جز تکرار اشتباه در قضاوتهای روزمرهی ما نیست. اینک باید پرسید چرا برخی افراد در قضاوتهایشان به اشتباه دچار میشوند و چرا اینقدر حماقت بهخرج میدهند و هر روز آن خطاها را تکرار میکنند؟
باید پاسخ داد آنها فکر نمیکنند که این موضوع آنقدرها هم مهم باشد. بهنظر اینگونه افراد، اقدامهای روزمرهی ما انسانها چندان مهم نیست. کوتهبینی، تصمیمات نادرست یا هدر دادن زمانهای ارزشمند عمر، اغلب به تأثیری قابل توجه منجر نمیشود. بیشتر مواقع، ما از نتیجهی بیواسطه و فوری کردار خویش فرار میکنیم. برای مثال اگر طی سه ماه گذشته زحمت خواندن حتی یک کتاب را هم به خود ندادهایم فکر میکنیم این کار هیچگونه تأثیر آنی بر زندگی ما ندارد زیرا پس از سه ماه هیچ اتفاقی برای ما نمیافتد؛ لذا این اشتباه در ماههای بعد همچنان تکرار میشود، بدون آنکه مهم به نظر برسد؛ اما باید توجه داشت در آن خطری بزرگ نهفته است؛ زیرا بدتر از کتاب نخواندن، نفهمیدن اهمیت کتابخوانی است. کسانی که غذای ناسالم میخورند، به سلامتشان در آینده آسیب میرسانند، افرادی که زیاد سیگار میکشند، سالها این اشتباه خود را تکرار میکنند، چون بهظاهر برای آنها مشکلی پیش نمیآورد؛ اما درد و رنج ناشی از لذت امروز، در آینده بهسراغ فرد میرود و او را از اعمال خود پشیمان میسازد. بهندرت پیش میآید که پیامد کشیدن سیگار آنی باشد. با وجود این روزی فرا میرسد که فرد را از پا در میآورد و در آن زمان او باید بهای این اشتباه را یکجا پرداخت کند؛ اشتباهی که پیش از این، چندان مهم بهنظر نمیآمد.
خطرناکترین چیز دربارهی شکست، ظرافت آن است
اشتباهات در کوتاهمدت، کوچک بهنظر نمیآید و هیچ اختلالی ایجاد نمیکند، زیرا این اشتباهات تلنبار شده و ناگهان در زندگیمان خود را آشکار میسازد. از آنجا که هیچ مشکلی برای ما پیش نمیآید و هیچ پیامدِ آنی توجه ما را به خودش معطوف نمیکند، ما بهراحتی امروز را سپری میکنیم، به فردا میرسیم و خطاهایمان را تکرار میکنیم. در این میان افکار پلید را از سر بیرون نمیکنیم، به آواهای نادرست گوش میسپاریم، به گزینشهای اشتباه روی میآوریم و با خود میگوییم چون دیروز آسمان آفتابی نبود، پس کارهای نادرست دیروز، احتمالاً اشکالی ندارد و...
اما شرایط اینگونه نیست! اگر در پایان روزی که نخستین اشتباه خود را مرتکب میشویم، آسمان بر زمین میآمد، دیگر هیچگاه آن اشتباه را تکرار نمیکردیم. درست مثل کودکی که بهرغم هشدارهای والدینش، دست خود را در تنوری داغ فرو میکند، در نهایت ما نیز به پیامدهای اشتباهات خود دچار میشویم. متأسفانه شکست هیچگاه فریاد نمیکشد و همانند والدین هشدار نمیدهد.