میگویند برای رسیدن به جایگاه افراد
موفق، باید مثل آنها فکر و رفتار کرد. عادتهای
آنها را در خود ایجاد کرد تا شانس رسیدن به موفقیت را بیشتر کرد. یکی از سایتهای همیشگی که آن را دنبال میکنم
و دستنوشتههای
آن را میخوانم، سایت جناب محمدرضا شعبانعلی
است.
هربار که میخوانم قطعاً منجر به انجام کاری
نو و آغاز تصمیمهای تازه برای تغییر است. تلاش میکنم
نکاتی را که یاد میگیرم عمل کنم هرچند انجامش ابتدا
سخت به نظر برسد.
چندهفته ی قبل که داشتم یکی از نامههایشان
در بخش گفتگو با دوستان مطالعه میکردم به نکتهی جالبی رسیدم که خواندنش خالی از لطف نیست. شاید بیشتر با خودم اندیشیدم براستی آدمهای موفق، فرصتی برای انجام کارهای ساده و پیشپاافتاده ندارند و ترجیح میدهند
همهی وقت و توان و انرژیشان را برای کارهای بزرگ با دستاوردهای بیشتر بگذارند.
کارهایی که آدمهای معمولی، همت انجام آن را ندارند
و ترجیح میدهند روزشان را با گشت و گذار در
دنیای مجازی تلف کنند و مطالب متفرقه و پراکنده مطالعه کنند.
نامه تحت این عنوان نوشته شده بود :
برای باران: جستجوی
نقطه تعادل در زندگی
یکی از دوستان نوشته که وقتی نوشته های شما رو می خونه، سطح توقعش از
خودش بالا میره.
می خوام بگم که منم عین اون! و این بالا رفتن توقع با من کاری کرد کارستون.
سال قبل به مدت دو ماه روزانه دوازده تا چهارده ساعت کار می کردم و شبها هم تا ساعت
دوازده -یک می نوشستم و درسهای متمم رو می بلعیدم(به معنای واقعی.. چون انگار گرسنه
ای بودم که قرار بود ظرف رو از جلوم بردارن.
بعد نتیجه اش این شد که ورزشم رو بعد از سالها، در این دو ماه رها کردم
که بتونم هی کار کنم و هی بخونم. موسیقی رو هم چون دنبال بهانه برای ول کردنش بودم،
هم چنین.
بعد یه هویی ضعف شدید عضلانی گرفتم و درد گردن و شانه باعث شد از زندگی
بیافتم. بازم از رو نمی رفتم و روشم رو ادامه میدادم. تا جایی که دیگه نتونستم! له
شدم! فقط درحدی می تونستم/می تونم پای کامپیوتر بشینم و توی شرکت بمونم که گردنم اجازه
بده. چندین جلسه فیزیوتراپی و درد به مدت ۵ ماه
مداوم حاصل تقلید کلاغ از کبک بود.
اینو نوشتم که بگم از این ماجرا یک درس گرفتم . هرکسی باید حدود خودش
رو تشخیص بده و بشناسه. من فهمیدم که حتی اگر بخوام، نمی تونم آقای شعبانعلی باشم.
یعنی یک ترمزهایی دارم که بهم اجازه نمیدن و کنترلشون دست من نیست. برای همین الان
سعی می کنم با محدودیتها و ناتوانی هام کنار بیام. ماکزیمم ده ساعت کار و دو ساعت ورزش
و دو -سه ساعت مطالعه که بخشی از اون کاغذیه، نهایت چیزیه که در توان منه. ممکنه با
همه قدرت پرگاز برم جلو ولی موتور می سوزونم.
فقط کاش امثال آقای شعبانعلی رمز این همه توان کاری شون رو می گفتن. چطوریه
که یه سری از افراد می تونن و من نمی تونم؟
کمی حرف برای باران
باران جان.خیلی از حرفهایی که الان برات مینویسم به بهانههای مختلف
در جاهای مختلف نوشتهام و چون سبک خوندن تو و دقیق خوندن تو رو میدونم، مطمئن هستم
که اون بخش تکراری از حرفها رو حتماً قبلاً در جاهایی که بهش اشاره کردهام، خوندی.اما
حرف تو، برای من بهانهای هست و فرصتی، تا اون حرفها رو یک کاسه کنم و بنویسم.
امیدوارم باز شدن این بحث باعث بشه گفتگوهای دیگهای در این زمینهها
شکل بگیره. چنانکه بحث گفتگو با دوستان هم (که من خودم خیلی دوستش دارم) در ابتدا در
ذهن من به خاطر نوشتن پاسخ به نکته هایی که تو مطرح کرده بودی شکل گرفت.
بذار اول یه خاطره برات بگم.
خیلی سال پیش، فرودگاه بین المللی مهرآباد بودم. داشتم دو تا چمدون بار
میکشیدم با خودم که برم دم کانتر و تحویل بار بدم و روند دریافت کوپن پرواز رو طی
کنم.آقای حسین عبده تبریزی رو دیدم. اون موقع بیشتر درگیر بورس و بازار سرمایه بود.
یه کیف کوچیک دستش بود. از این کیفهای مدارک که نسل پدران ما خیلی زیاد
استفاده میکردن و میکنن وقطع کاغذ A5 داره.
فکر کردم به استقبال کسی اومده. چون بهش علاقه و ارادت داشتم زیرچشمی
نگاهش میکردم و فهمیدم که از لندن اومده.
این جوری و با یک کیف کوچیک سفر لندن رفتن، یک معنا بیشتر نداره: صبح
رفته یه جلسهای سمیناری یا چیزی شبیه این و شب برگشته و نیاز به هیچ وسیلهی اضافی
نداره.
تمام مدتی که کنار گیت، منتظر رسیدن ساعت پرواز بودم به این فکر میکردم
که من هم باید این جوری کار و زندگی کنم. هم لذت داره و هم کلاس و پرستیژ.
فکر میکنم شش یا هفت سال بعد بود که با یک کیف دستی کوچولو، توی ترمینال
بین المللی فرودگاه امام خمینی پیاده شدم.
خوب یادمه که کیف دستی داشتم اما کمی بزرگتر بود. قبل سفر رفته بودم یه
کیف اندازهی همون کیف عبده تبریزی خریده بودم. میخواستم همون صحنهای که چند سال
قبل، تجسم کردم رو بسازم (اگر چه با جابجایی فرودگاه ازمهرآباد به امام، این کار به
صورت کامل امکان پذیر نبود).
بعد از اون، تقریباً سبک زندگی فرودگاهی من به صورت جدی شروع شد.
یا سفرهای کوتاه چند ساعته میرفتم و در یک فرودگاه جلسه میگذاشتم و
برمیگشتم یا یه فهرست از شهرهای مختلف رو با پروازهای کانکشن به هم میچسبوندم و از
این قطار کردن هواپیماها، لذت میبردم.
یکی از لذتهام این بود که پروازهام جوری به هم نزدیک باشن که خونه نرم
و از این ترمینال به اون ترمینال برم.جاهای خوب با نماهای خوب بیزینس لانژهای فرودگاه
های مختلف رو حفظ شده بودم. صندلیهایی که برای دراز کشیدن استفاده میشدن.
کیفهای سایز مختلف برای سفرهای متفاوت.
اون موقع اینستاگرام نبود. وگرنه فکر کن چقدر میشد به سبک این روزهای
آدمها، پُز داد و لوکیشن زد.
میان پرده:
یه چیزی همیشه خیلی باعث خندهی من میشه. اون هم لوکیشن زدنهای مردم
در اینستاگرامه.
به نظرم خیلی کار قشنگیه لوکیشن زدن و کلاً قابلیت ارزشمندیه. اگر چه
کنجکاو بودن مزمن مردم ما (بخون: فضول) باعث شده که ما نتونیم به جنبههای مثبت این
قابلیت زیاد فکر کنیم و شاید یکی از علتهای فراگیر نشدن Foursquare در ایران (فقط یکی از علتها) همین باشه که اخلاق همدیگر رو میشناسیم.
کلاً ما مردم روحیهمون با پوکمون سازگارتره. یکی رو هدف قرار بدیم و انقدر مثل کاراگاه
ژاور تعقیبش بکنیم تا یه جا تسلیممون بشه و بمیره و ما به سراغ پوکمون بعدی بریم.اما
به هر حال، این قابلیت لوکیشن زدن خیلی جالبه. یه بار که بیکار شدی، تعدادی از لوکیشنهای
اینستا رو بررسی کن. عمدهشون مربوط به مناطق ثروتمند شهر هستن.
طرف حراجیهای مرکز شهر رو یواشکی میره و عکس هم میندازه توضیح نمیده،
اما خرید شمال شهرش رو لوکشین میزنه: الهیه. زعفرانیه. دیباجی
یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه،
میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین میزنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه
چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر میگیره.
نکتهی بامزهی دیگه هم اینه که در ایران لوکیشن نمیزنن، اما از توالت
فرودگاه امام تا تاکسی های برگشت رو لوکیشن میزنن. چون به هر حال کلاس داره.
بگذریم اینهایی که گفتم تحلیل اجتماعی نیست.
بیشتر حسادتهای شخصی من و عقدههای فروخوردهی منه که اون موقع که میشد
کلی لوکیشن آبرومند اعلام کنم، اینستاگرام نبود و الان که هست، لوکیشن آبرومند ندارم.
پایان میان پرده
این سبک زندگی جدید، یه چیزهایی شبیه فیلم Up
in the Air شده بود. نه فقط به خاطر پروازهای
زیاد.
به خاطر اینکه خودم هم، گوشهای از ذهنم، مهمترین انگیزهام از زندگی
شده بود مسافرت رفتن و ماموریت رفتن و جلسه رفتن و مذاکره کردن و این حرفها.
احساس میکردم این سبک از زندگی من، یکی از واضحترین جلوه های موفقیت
هست.
هنوز هم نگاه کنی، خیلیها از اینکه مدام از این شهر به اون شهر و از
این کشور به اون کشور و از این فرودگاه به اون فرودگاه میرن، حس خوبی دارن و حتی اگر
مستقیم اشاره نکنن، میتونی بین خطوط حرفهاشون، بخونی و ببینی و بشنوی که از این سبک
کار و زندگی، احساس غرور میکنن.
سال نود و دو، سالی بود که تدریس رو متوقف کردم. جلسه های مشاوره رو هم
به تعدادی شرکت که کار تخصصیتر میخواستند و پول بیشتر میدادند و زمان کمتر میگرفتند
محدود کردم.
اگر بهت بگن که کم شدن تعاملات اجتماعی، چه اثری توی زندگی میذاره، احتمالاً
مواردی رو حدس میزنی.
نمیدونم جزو فهرستت این که من میگم هست یا نه. اما در مورد من (با کمال
تعجب و البته شرمندگی) یه مورد جالب بود که اصلاً بهش فکر نمیکردم:
دیدم حالا که آدمهای دور و برم محدود شدن و اتفاقاً آدمهایی هستن که Airport
Life رو بهتر و بیشتر از من تجربه کردن و میکنن (چون
کارفرماهای ثروتمندی بودند) حالا کسی نیست که براش از مسافرتهام بگم. کلاسی نیست که
با کیف دستی برم و بگم الان دارم از فرودگاه میام.
دیدم بخش عمدهای از اون چیزهایی که داشتم براش تلاش میکردم، الان قابل
ارائه به کسی نیست و انگار ارزششون رو از دست دادن.
اون روزها، نشستم و یه بار دیگه به سبک زندگیم فکر کردم. به مسیرهایی
که توی اون سالها رفته بودم و انتخابهایی که کرده بودم.به اینکه چجوری میشه توی زندگی
انگیزه داشت.
انگیزهای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.
به اینکه اگر بخوام یه زندگی متعادل داشته باشم، باید چیکار کنم؟ میدونستم
که زندگیم متعادل نبوده.
اما آیا تعادل در زندگی، همون چیزی بود که واعظان موفقیت میگفتن؟
آیا تعادل بین کار و زندگی، تعادل بین سلامت و لذت، تعادل بین خود و دوستان،
تعادل بین گذشته گرایی و آینده خواهی، واقعاً تعادل محسوب میشه؟
چجوری میشه سبکی از زندگی رو پیدا کرد که هم بهم انرژی بده و هم در حسرت
آیندهای که نمیدونم میخواد بیاد یا نه، فرسودهام نکنه.
سبکی که زندگیم هر جا متوقف شد، احساس کنم که راضی
بودم. خوشحال بودم. علی الحساب، توضیح بدم که به این نتیجه رسیدم که تعریفی که از زندگی
متعادل میشنویم و رایج هست، یا از انسانهای شکست خورده است که دارن خودشون رو قانع”میکنند
و فریب میدهند که نباختهاند و یا از تعادل فروشان که با فروختن این بحثها به دیگران،
کاسبی میکنند.برات بیشتر مینویسم.