تا یار که را خواهد و میلش به که باشد!
روزهای شلوغم را عموما بیشتر دوست دارم. شلوغی که حس کنم کارهای مفید زیادی در طول روز انجام دادهام. یک جور حس رضایت دارد. شب که سرم را روی بالش میگذارم تا از خستگی بیهوش شوم، صدای حرفهای دیگران توی ذهنم رژه میروند.
شوهرم سالهاست که به من محبت نکرده است. زندگی ما سالهاست بوی عشق نمیدهد، اجبار است.
من و او مدتهاست عاشق هم بودیم، کش و مکشهای زندگیمان نگذاشت دور هم را خط بکشیم. ما همه جوره به پای هم ماندیم، اما او خیلی ناگهانی رفت و دنیا روی سر من آوار شد.
من هیچ دلخوشی به زندگیم ندارم، سالهاست هدفی را جستجو نکردهام. شاید آخرین بار زمانی بود که بعد از یک شکست تلخ و سنگین احساس کردم دنیا برای من حرفی برای گفتن ندارد.
برنامهی مصاحبهی فردا را نوشتهام. سوالاتی که باید آماده میکردم و متن پرسشنامهها.
کلافهام و این فکرها و حرفها نمیگذارد حتی با این خستگی به خواب بروم.
سالهاست کسی نمیداند من چه چیزهایی شنیدم، چه چیزهایی میشنوم و اصلا چرا من وارد این حرفه و شاخهی تحصیلی شدم؟!
اما خودم میدانم.
من همیشه آرزوی کمک به دیگران را داشتم. همیشه دلم میخواست غصهای از روی دل کسی دیگر بردارم. از اینکه کسی روبرویم مینشست و من نمیدانستم باید چه چیزی بگویم تا برایش تسلی خاطر شود، رنجم میداد اما اکنون و در این شرایط خوشحالم که میتوانم به خیلیها کمک کنم، آرامشبخش دلهای شکستهای باشم که شاید شنیدن صدایم برای ساعتها آرامششان میکند و منجر به بلند شدن و از نو شروع کردن میشود.
دنیای مجازی من و فرصتهای کوتاهم برای باهم بودنمان کمتر مجال دیدن واقعیتهای زندگیم را داده است اما من با کارم و با مطالعاتم نفس میکشم. خدمت به دیگران که آسیب دیدهاند، بزرگترین افتخار و لیاقتی بوده است که خداوند نصیبم کرده است.