انکار یا پذیرش واقعیت؟
داستانها همیشه از جایی شروع می شوند. داستانها، خلق میکنند. آدمهایی دیگر، را به ما نشان میدهند. آدمهایی که گاهی حتی باور بودنشان در زندگی واقعی کمی دور از ذهن است. داستانها به ما کمک میکنند جور دیگری به زندگی نگاه کنیم. شاید گاهی با نشان دادن تلخیها، قصد دارند دردهای ما را التیام بدهند و بگویند پایان همهی رنجها، گاهی متفاوت از هم خواهد بود.
ما خالق داستان زندگی خود هستیم. رفتارهایمان، انتخاب کردنها و نگرشمان از هم داستان متفاوتی را رقم خواهد زد.
امشب بعد مدتها در حالیکه از بار سنگین مطالعه و کتابهایم راحت شدهام، دست به آرشیو میبرم و فیلمی را میکشم بیرون تا برای چندساعت از دنیای واقعی کنده شوم.
Blue.
نام فیلمی است فرانسوی محصول سال 1993.
داستان فیلم راوی زنی است که در یک حادثهی اتومبیل دختر و همسرش را از دست میدهد. جنگ بین زن و پذیرش واقعیت و بازگشت به زندگی عادی تمام مدت فیلم مخاطبش را درگیر میکند.
حس نفرت از زندگی، قبول نکردن واقعیت و عدم پذیرش آن، دور شدن از آدمها و کلنجار رفتن برای آنچه که هست و آنچه که بوده سیر روانکاوانهی فیلم است.
گذشتهی ما و حلقههای ارتباطی که گاهی ممکن است ما را به آنچه که تلخ بوده و برایمان رخ داده است هدایت کند، به خوبی در فیلم دیده میشود.
یاد کتاب درمان شوپنهاور میافتم که دکتر اروین یالوم در بخشی از کتاب اینگونه سخن میگوید:
«میخواستم نه تنها قهرمان داستان من با مرگ خویش کنار بیاید، بلکه به مراجعان خود نیز کمک کند تا با مرگ مواجه شوند. دلیل انتخاب و معرفی موضوع مرگ در فرآیند رواندرمانی به سالهایی باز میگردد که با بیماران سرطانی درمانناپذیر کار میکردم. بیماران زیادی را دیدم که در مواجهه با مرگ پژمرده نشدند، بلکه برعکس دچار تغییراتی اساسی شدند که تنها میتوان آن را رشد شخصیت، پختگی یا پیشرفت خردمندی نامید. آنها در اولویتهای زندگی خود تجدیدنظر کردند، موضوعات روزمره را ناچیز شمردند، از داشتههای مهم خود مانند کسانی که دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی که مدتهای مدیدی از آنها غافل مانده بودند شاکر و شادمان شدند. یکی از بیمارانم میگفت: « سرطان، روانرنجور را شفا میبخشد.» اما افسوس که انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی که بدنش مورد تهاجم سرطان قرار میگیرد، منتظر بماند تا بیاموزد که چگونه زندگی کند.»