تجربه ی کودکی
من عادت ندارم ظهرها بخوابم. کم یادم میآید که ظهر خوابیده باشم و اگر از صبح زود هم بیدار باشم باز هم تا شب بدون اینکه ظهر بخوابم بیدارم. حتی باوجود مشغله های زیادی که در طی روز دارم، حتی اگر تمرینات سخت دومیدانیم باشد، حتی اگر چندین ساعت تمرین بدنسازی داشته باشم، باز هم خوابم نمیبرد. برای چندین دقیقه استراحت میکنم اما خواب نه.
یادم هست دوران ابتدایی که بودم، مادرم قبل از غروب تا چندساعت بعد از شب خانه
نبود. یعنی عموما عصرها با پدرم بیرون بودند و من زمانی که بعد از مدرسه به خانه
میآمدم اگر ظهر تا غروب میخوابیدم کسی خانه نبود و یادم هست زمانی که از خواب
بیدار میشدم با خانه ای تاریک مواجه میشدم که اثری از بقیه نبود. یادم هست گاهی
که از خواب بیدار میشدم و کسی خانه نبود تا چند دقیقه اول گریه میکردم. احساس
ناامنی را با نبودن مادر تجربه می کردم تا اینکه بزرگتر شدم و حالا که گاهی با
وجود خستگیهای زیادی که روزمره برایم دارد این خاطره دوباره و دوباره مرور میشود.البته که الان فرصت خواب ندارم و دقیقا آن تایم بیرون از خانه ام و روزهای تعطیل هم اغلب با خانواده بیرونم.
بهرحال این مسأله من ریشه در تجربهی ناامنی آن دوران دارد. گاهی به این فکر میکنم که کودکانی که در سن صفر تا هفت سال از نبودن مادر در خانه محرومند، یا کودکانی که سهم شان از کودکی طلاق و جدایی والدین شان است، در بزرگسالی این احساس ناامنی تا چه حد میتواند به زندگیشان لطمه بزند؟
باید بدانیم گاهی بعضی رفتارها در بزرگسالی به سختی درمان میشود. تجربهی مواجهه شدن با اشتباهات والدین در کودکی گاهی در بزرگسالی جبران ناپذیر است.