حکایت فیل و آفتاب پرست ها
آیا با رجوع به عقلمان میتوانیم افرادی را که از ما توانمندتر هستند شکست دهیم؟ حیوان کوچکی همچون آفتابپرست میتواند حیوان بزرگی همچون فیل را شکست دهد؟
در حکایتی که برای بچههای افریقایی تعریف میکنند:
یک فیل کم و بیش بزرگ وقتی در جنگل در حال گشت و گذار بود، با یک آفتابپرست مواجه میشود و به او میگوید که چقدر تو کوچکی، و خنده سر میدهد و همچنین با لحن بدی به او میگوید: از سر راهم برو کنار و گرنه له میشوی. آفتابپرست در جواب به او میگوید: بله شاید از تو خیلی کوچکتر باشم اما میتوانم خیلی سریعتر از تو بدوم.
فیل ابتدا خندهای سر داد ولی بعد عصبانی شد و به او گفت: کوچولو. آفتابپرست هم با اعتمادبهنفس کامل جواب داد:
اگر میخواهی، بیا فردا زورآزمایی کنیم و ببینیم که کداممان با سرعت میدویم؟
هر چند این پیشنهاد برای فیل خندهدار بود ولی پیشنهاد را قبول کرد و برای روز بعد قرار گذاشتند.
آفتابپرست فوری دوستانش را جمع کرد و برای آنها از صحبتهایی که با فیل داشتند تعریف کرد و به آنها سفارش کرد که فردا باید همهی ما همشکل و همرنگ باشیم و علاوه بر آموزش روشهای مسابقه، از آنها خواست که فردا زمان مسابقه در جاهای مختلف مخفی بشوند و منتظر بمانند تا وقتی که فیل آنها را ببیند و بعد از دیدن فیل فرار کنند.
در روز مسابقه، فیل به محل مسابقه آمد و آفتابپرست هم آنجا بود. وقتی فیل شروع به دویدن کرد، آفتابپرست بدون اینکه فیل متوجه شود از پشت فیل به طرف دمش رفت و بدون اینکه فیل متوجه شود مخفی شد.
فیل با تمام وجودش و با سرعت میدوید و از اینکه جلوتر از آفتابپرست بود خوشحال بود؛ یکدفعه متوجه آفتابپرست شد که جلوتر از او میدود. شوکه شد.
در حالی که خیلی متعجب شده بود دوباره با سعی و تلاش هر چه تمامتر به دویدن خود ادامه داد و از او فاصله گرفت و درست در لحظهای که فکر میکرد آفتابپرست را جا گذاشته است با خودش گفت: حالا کمی آرامتر بروم تا خستگی در کنم؛ با کمال تعجب دوباره متوجه شد که آفتابپرست جلوتر از او میدود، هر چند که خسته شده بود ولی دوباره سرعت گرفت و مجددا از او جلو زد. متاسفانه باز هم درست وقتی که میخواست آرامتر بدود آفتابپرست را جلوتر از خود دید و با وضعی بسیار خسته ادامه داد.
آفتابپرستهایی که فیل جلوتر از خودش میدید دوستهای آفتابپرست بودند، ولی فیل متوجه این مسأله نبود.
در نهایت، فیل به این مسأله پی برد که هر کاری که بکند نمیتواند آفتابپرست را ببرد.
فیل بالاخره خسته شد و روی زمین دراز کشید و آفتابپرست اصلی از روی فیل پایین آمد و از او سؤال کرد:
مسابقه چطوری میگذره؟
فیل در جواب بالاخره شکست خود را قبول کرد.
آفتابپرستها از استعداد تغییر رنگ خود نهایت استفاده را کردند و رقیب قدرتمند خود را شکست دادند و خوشحال بودند.
فیل هم که به قدرت و توانایی آفتابپرستها پی برده بود،
متوجه شد که: ما نه با بزرگی بدنمان بلکه با بزرگی عقلمان میتوانیم موفق باشیم.