روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه توانگری» ثبت شده است

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۲۱ ب.ظ

از دولت عشق- با قدرت عشق اول خودمان را شفا بخشیم!

قدرت عشق یعنی هر کاری از من برمی آید برای تاباندن مهر به زندگی دیگری یا دیگران انجام بدهم بی هیچ توقع و منتی. انتظار جبران نداشته باشم. فقط محبتم را به جریان بندازم.من با عشق آموخته هایم را در این سالها در اختیار شما میگذارم. من با عشق در تمام این سالها بسیاری را راهنمایی کرده ام و مشاوره داده ام. من با عشق برای همه می نویسم بی هیچ توقعی در دیده شدن و به امید آنکه تمام این علمی که در اختیار من به لطف الهی قرار گرفت بتواند اثری در شما و در زندگی تان بگذارد و بشود نور، امید و جریان عشق در زندگی شما.

قدرت عشق یعنی حساب و کتابی برای تاباندن مهرم در کار نیست. سالها بعد چیزی را به کسی یادآوری نمی کنم. عشق و محبتم را نثار میکنم بی آنکه آن را در ذهن کسی بکارم تا به تلاطم جبران آن بیافتد. حتی بالاترین و زیباترین تعریفش هم میتواند این باشد که از خداوند نیز توقع دیدن و رسیدن به خواسته هایم را ندارم. من همراستا با صفات الهی پیش میروم. عشق، معجزه میکند. عشق جریان زندگی شما را وارد مسیرهای تازه ای میکند که حتماً خودتان به مرور از آن شگفت زده خواهید شد. اما یک انسان عاشق، صفات ویژه و برجسته ای دارد که باید مسیری را برای رسیدن به آن طی کند. باید بتواند از مسیر تاریک و سرد بخشش عبور کند. باید بتواند از کنار خطاهای انسان ها به راحتی عبور کند و آن را فراموش کند و انتظار و توقع حتی عذرخواهی هم نداشته باشد. باید بتواند ذهن مثبت و سرشار از انرژی داشته باشد انرژی که ناشی از تفکر سالم و خالی از بدبینی و نگاه شر به دیگران است، باید بتواند مهر و عشق را به جریان بفرستد به جای دفن کینه و دشمنی و تمام اینها جزء طلب مهر خداوند و بخشیدن قلب به خداوند معنایی ندارد.

عاشق شدن سخت است. خیلی سخت. باید دلت خیلی بزرگ باشد و براحتی از کنار تمام این سختی ها عبور کنی.

با هم ادامه ی کتاب از دولت عشق را میخوانیم و آرزو می کنم بتوانیم باهم این جریان بزرگ و شفابخش عشق را به جریان درآوریم تا لایق انسانیت و طی کردن مسیر تعالی خویش باشیم.

«از انگلستان نامه یی دریافت کردم که میگفت: به محض مطالعه ی کتاب از دولت عشق ناگهان مردی 72 ساله ( هم سن خودم) که همسرش را از دست داده است و از زندگی مرفهی نیز بهره مند است عاشقم شد و با هم ازدواج کردیم. مصاحبت او را بسیار شگفت و دلنشین یافته ام. من همواره برای این کتاب برکت می طلبم، زیرا سعادتم اکنونم را مدیون آنم.»

اما چگونه آرمانهای این کتاب « از دولت عشق» به نویسنده اش کمک کرد:

من نیز از کتاب « از دولت عشق» که بر میزان فهم و ادراکم از زندگی افزوده است سپاسگزارم. بسیاری از مطالب این کتاب در نخستین سالهای دهه ی 1960 نوشته شده بود. آن موقع، من در آپارتمانی مشرف به دانشگاه تگزاس در شهر آستین زندگی میکردم. چون همسرم در آن دانشگاه تدریس میکرد. ما تازه عروسی کرده بودیم و بسیار خوشبخت بودیم. هنوز این مقالات به صورت کتاب انتشار نیافته بود که به ناگاه شوهرم درگذشت. دیگر نه تنها عشق چیز باشکوهی به نظر نمی رسید خیلی هم شکسته و شکاف برداشته به چشم می آمد.

عارفان باستان گفته اند: « نخست تنویر میآید، آنگاه تشرف و از پس اینها خرمن موهبت نو.»

من پیشاپیش قدرت عشق الهی را آموخته و درباره اش نوشته بودم. این دوران تنویرم محسوب میشد. اما واقعه ی درگذشت ناگهانی همسرم شاید تشرف ژرفتر من به ساحت عشق بود.

در مابقی سالهای آن دهه، این مجال را یافتم تا با اندیشه های این کتاب زندگی کنم. این اندیشه ها یار و یاور و تسلای خاطرم بودند. در این دوران که درباره ی عشق الهی بسیار اندیشیدم و بسیار نوشتم.

همچنین این دوران بود که سخنرانیهای بیشمارم را در ایالات مختلف آمریکا آغاز کردم. همواره در طول سفر، در گرما و سرما و پروازهای طولانی و شهرهای ناشناس و غریبه و کار با مردمان و محیط های ناآشنا یک نسخته از کتاب « از دولت عشق» همراهم بود. اما همواره کار کردن در درون به نمایش بیرونی می انجامد. در سال 1970 دگرگونیهای دلپذیری در زندگیم پیش آمد که سبب شد به شهر سان آنتونیو، در ایالت تگزاس نقل مکان کنم. در این شهر بود که با دومین همسرم آشنا شدم و با او ازدواج کردم. شوهرم برایم خانه خرید و من برای نخستین بار در زندگیم صاحب خانه شدم. چند سال بعد، به شهر پالم دزرت در ایالت کالیفرنیا نقل مکان کردیم که سالها در اندیشه اش بودم. در اینجا توانستم در محیطی که سرشار از زیبایی مناطق گرمسیری است، کارم را به شکل دلخواهم آغاز کنم و ادامه دهم.

از آن لحظه تاکنون همواره شاهد پیشرفت و کامیابی در کار و شیوه ی زندگیم بوده ام و ایمان دارم که آینده، پیشرفتها و کامیابی هایی عظیمتر برایم در آستین دارد. در هر حال، دریافته ام که زندگی من خواه تلخ باشد و خواه شیرین، و خواه آسوده و خواه ناآسوده، از تاثیر آرمانهای این کتاب نمی کاهد.

در طول این سالها به تجربه دریافته ام هرگاه مردم مشکلات گوناگون خود را با من در میان می نهند به آنها توصیه میکنم که کتاب از دولت عشق را مطالعه کنند.

شاید بپرسید: چرا؟

پاسخم این گفته ی گاندی است که : « در طول تاریخ، پیروزی همواره با طریقت عشق و حقیقت بوده است.»

بازرگانی اهل میسوری اخیراً برایم نوشت:

« سالها پیش، به وسیله ی کتاب شما « از دولت عشق» به نهضت حقیقت پیوستم. بارها این کتاب را خوانده ام و آنقدر هدیه اش داده ام که شمارش در توانم نیست. زمانی که به کار بستن آرمانهای آن را آغاز کردم نخست خودم عوض شدم و آنگاه زندگیم عوض شد. از اینکه به اطلاع شما می رسانم که پس از مطالعه ی کتابتان، شاهد پیشرفتی عظیم در زندگیم بوده ام، شادمان و خرسندم.

بازرگانی از کالیفرنیایی برایم نوشت:

« جمله یی که تکانم داد این بود که: «عشق از آن رو در دل شما به ودیعه گذشته نشده تا همانجا بماند. مادامی که عشق را به دیگران نبخشایید عشق نیست.»

از آنجا که عشق الهی، ثروت و توانگری و نور و روشن بینی و هماهنگی و قدرت و شفا میآورد، ایمان دارم که مطالعه ی این کتاب زندگیتان را از بسیاری از جهات متبرک میسازد. از شما میخواهم برکتها و موهبتهایی را که از طریق مطالعه ی این کتاب می ستانید با دیگران در میان بگذارید و تقسیم کنید.

دوستدار شما: کاترین پاندر

نگذارید عشق در قلبتان یخ بزند. به جریان بیندازیدش. همین امروز. هر کاری از دست تان برمی آید برای نظم بخشیدن به جریان های زندگی تان انجام بدهید. از محبت، از دستگیری از دیگران، از ارتباط تان با خداوندی که با عشق ما را آفرید.

چه حیف که این هدیه دست نخورده با ما دفن شود و روح ما را شفا نبخشد.

در روزهای آینده ی فصل های کتاب را برایتان خواهم نوشت به امید خدا.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۱
mina nikseresht
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

ایجاد تعادل در زندگی

میگویند برای رسیدن به جایگاه افراد موفق، باید مثل آنها فکر و رفتار کرد. عادتهای آنها را در خود ایجاد کرد تا شانس رسیدن به موفقیت را بیشتر کرد. یکی از سایتهای همیشگی که آن را دنبال میکنم و دستنوشتههای آن را میخوانم، سایت جناب محمدرضا شعبانعلی است.

هربار که میخوانم قطعاً منجر به انجام کاری نو و آغاز تصمیمهای تازه برای تغییر است. تلاش میکنم نکاتی را که یاد میگیرم عمل کنم هرچند انجامش ابتدا سخت به نظر برسد.

چندهفته ی قبل که داشتم یکی از نامههایشان در بخش گفتگو با دوستان مطالعه میکردم به نکتهی جالبی رسیدم که خواندنش خالی از لطف نیست. شاید بیشتر با خودم اندیشیدم براستی آدمهای موفق، فرصتی برای انجام کارهای ساده و پیشپاافتاده ندارند و ترجیح میدهند همهی وقت و توان و انرژیشان را برای کارهای بزرگ با دستاوردهای بیشتر بگذارند. کارهایی که آدمهای معمولی، همت انجام آن را ندارند و ترجیح میدهند روزشان را با گشت و گذار در دنیای مجازی تلف کنند و مطالب متفرقه و پراکنده مطالعه کنند.

نامه تحت این عنوان نوشته شده بود :

 برای باران: جستجوی نقطه تعادل در زندگی

یکی از دوستان نوشته که وقتی نوشته های شما رو می خونه، سطح توقعش از خودش بالا میره.

می خوام بگم که منم عین اون! و این بالا رفتن توقع با من کاری کرد کارستون. سال قبل به مدت دو ماه روزانه دوازده تا چهارده ساعت کار می کردم و شبها هم تا ساعت دوازده -یک می نوشستم و درسهای متمم رو می بلعیدم(به معنای واقعی.. چون انگار گرسنه ای بودم که قرار بود ظرف رو از جلوم بردارن.

بعد نتیجه اش این شد که ورزشم رو بعد از سالها، در این دو ماه رها کردم که بتونم هی کار کنم و هی بخونم. موسیقی رو هم چون دنبال بهانه برای ول کردنش بودم، هم چنین.

بعد یه هویی ضعف شدید عضلانی گرفتم و درد گردن و شانه باعث شد از زندگی بیافتم. بازم از رو نمی رفتم و روشم رو ادامه میدادم. تا جایی که دیگه نتونستم! له شدم! فقط درحدی می تونستم/می تونم پای کامپیوتر بشینم و توی شرکت بمونم که گردنم اجازه بده. چندین جلسه فیزیوتراپی و درد به مدت ۵ ماه مداوم حاصل تقلید کلاغ از کبک بود.

اینو نوشتم که بگم از این ماجرا یک درس گرفتم . هرکسی باید حدود خودش رو تشخیص بده و بشناسه. من فهمیدم که حتی اگر بخوام، نمی تونم آقای شعبانعلی باشم. یعنی یک ترمزهایی دارم که بهم اجازه نمیدن و کنترلشون دست من نیست. برای همین الان سعی می کنم با محدودیتها و ناتوانی هام کنار بیام. ماکزیمم ده ساعت کار و دو ساعت ورزش و دو -سه ساعت مطالعه که بخشی از اون کاغذیه، نهایت چیزیه که در توان منه. ممکنه با همه قدرت پرگاز برم جلو ولی موتور می سوزونم.

فقط کاش امثال آقای شعبانعلی رمز این همه توان کاری شون رو می گفتن. چطوریه که یه سری از افراد می تونن و من نمی تونم؟

کمی حرف برای باران

باران جان.خیلی از حرف‌هایی که الان برات می‌نویسم به بهانه‌های مختلف در جاهای مختلف نوشته‌ام و چون سبک خوندن تو و دقیق خوندن تو رو می‌دونم، مطمئن هستم که اون بخش تکراری از حرف‌ها رو حتماً قبلاً در جاهایی که بهش اشاره‌ کرده‌ام، خوندی.اما حرف تو، برای من بهانه‌ای هست و فرصتی، تا اون حرف‌ها رو یک کاسه کنم و بنویسم.

امیدوارم باز شدن این بحث باعث بشه گفتگوهای دیگه‌ای در این زمینه‌ها شکل بگیره. چنانکه بحث گفتگو با دوستان هم (که من خودم خیلی دوستش دارم) در ابتدا در ذهن من به خاطر نوشتن پاسخ به نکته هایی که تو مطرح کرده بودی شکل گرفت.

بذار اول یه خاطره برات بگم.

خیلی سال پیش، فرودگاه بین المللی مهرآباد بودم. داشتم دو تا چمدون بار می‌کشیدم با خودم که برم دم کانتر و تحویل بار بدم و روند دریافت کوپن پرواز رو طی کنم.آقای حسین عبده تبریزی رو دیدم. اون موقع بیشتر درگیر بورس و بازار سرمایه بود.

یه کیف کوچیک دستش بود. از این کیف‌های مدارک که نسل پدران ما خیلی زیاد استفاده می‌کردن و می‌کنن وقطع کاغذ A5 داره.

فکر کردم به استقبال کسی اومده. چون بهش علاقه و ارادت داشتم زیرچشمی نگاهش می‌کردم و فهمیدم که از لندن اومده.

این جوری و با یک کیف کوچیک سفر لندن رفتن، یک معنا بیشتر نداره: صبح رفته یه جلسه‌ای سمیناری یا چیزی شبیه این و شب برگشته و نیاز به هیچ وسیله‌ی اضافی نداره.

تمام مدتی که کنار گیت، منتظر رسیدن ساعت پرواز بودم به این فکر می‌کردم که من هم باید این جوری کار و زندگی کنم. هم لذت داره و هم کلاس و پرستیژ.

فکر می‌کنم شش یا هفت سال بعد بود که با یک کیف دستی کوچولو، توی ترمینال بین المللی فرودگاه امام خمینی پیاده شدم.

خوب یادمه که کیف دستی داشتم اما کمی بزرگتر بود. قبل سفر رفته بودم یه کیف اندازه‌ی همون کیف عبده تبریزی خریده بودم. می‌خواستم همون صحنه‌ای که چند سال قبل،‌ تجسم کردم رو بسازم (اگر چه با جابجایی فرودگاه ازمهرآباد به امام، این کار به صورت کامل امکان پذیر نبود).

بعد از اون، تقریباً سبک زندگی فرودگاهی من به صورت جدی شروع شد.

یا سفرهای کوتاه چند ساعته می‌رفتم و در یک فرودگاه جلسه می‌گذاشتم و برمی‌گشتم یا یه فهرست از شهرهای مختلف رو با پروازهای کانکشن به هم می‌چسبوندم و از این قطار کردن هواپیماها، لذت می‌بردم.

یکی از لذت‌هام این بود که پروازهام جوری به هم نزدیک باشن که خونه نرم و از این ترمینال به اون ترمینال برم.جاهای خوب با نماهای خوب بیزینس لانژهای فرودگاه های مختلف رو حفظ شده بودم. صندلی‌هایی که برای دراز کشیدن استفاده می‌شدن.

کیف‌های سایز مختلف برای سفرهای متفاوت.

اون موقع اینستاگرام نبود. وگرنه فکر کن چقدر می‌شد به سبک این روزهای آدمها، پُز داد و لوکیشن زد.

میان پرده:

یه چیزی همیشه خیلی باعث خنده‌ی من میشه. اون هم لوکیشن زدن‌های مردم در اینستاگرامه.

به نظرم خیلی کار قشنگیه لوکیشن زدن و کلاً قابلیت ارزشمندیه. اگر چه کنجکاو بودن مزمن مردم ما (بخون: فضول) باعث شده که ما نتونیم به جنبه‌های مثبت این قابلیت زیاد فکر کنیم و شاید یکی از علت‌های فراگیر نشدن Foursquare در ایران (فقط یکی از علت‌ها) همین باشه که اخلاق همدیگر رو می‌شناسیم. کلاً ما مردم روحیه‌مون با پوکمون سازگارتره. یکی رو هدف قرار بدیم و انقدر مثل کاراگاه ژاور تعقیبش بکنیم تا یه جا تسلیم‌مون بشه و بمیره و ما به سراغ پوکمون بعدی بریم.اما به هر حال، این قابلیت لوکیشن زدن خیلی جالبه. یه بار که بیکار شدی، تعدادی از لوکیشن‌های اینستا رو بررسی کن. عمده‌شون مربوط به مناطق ثروتمند شهر هستن.

طرف حراجی‌های مرکز شهر رو یواشکی می‌ره و عکس هم می‌ندازه توضیح نمی‌ده، اما خرید شمال شهرش رو لوکشین می‌زنه: الهیه. زعفرانیه. دیباجی

یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه، میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین می‌زنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر می‌گیره.

نکته‌ی بامزه‌ی دیگه هم اینه که در ایران لوکیشن نمی‌زنن، اما از توالت فرودگاه امام تا تاکسی های برگشت رو لوکیشن می‌زنن. چون به هر حال کلاس داره.

بگذریم اینهایی که گفتم تحلیل اجتماعی نیست.

بیشتر حسادت‌های شخصی من و عقده‌های فروخورده‌ی منه که اون موقع که می‌شد کلی لوکیشن آبرومند اعلام کنم، اینستاگرام نبود و الان که هست، لوکیشن آبرومند ندارم.

پایان میان پرده

این سبک زندگی جدید، یه چیزهایی شبیه فیلم Up in the Air شده بود. نه فقط به خاطر پروازهای زیاد.

به خاطر اینکه خودم هم، گوشه‌ای از ذهنم، مهم‌ترین انگیزه‌ام از زندگی شده بود مسافرت رفتن و ماموریت رفتن و جلسه رفتن و مذاکره کردن و این حرف‌ها.

احساس می‌کردم این سبک از زندگی من، یکی از واضح‌ترین جلوه های موفقیت هست.

هنوز هم نگاه کنی، خیلی‌ها از اینکه مدام از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور و از این فرودگاه به اون فرودگاه می‌رن، حس خوبی دارن و حتی اگر مستقیم اشاره نکنن، می‌تونی بین خطوط حرف‌هاشون، بخونی و ببینی و بشنوی که از این سبک کار و زندگی، احساس غرور می‌کنن.

سال نود و دو، سالی بود که تدریس رو متوقف کردم. جلسه های مشاوره رو هم به تعدادی شرکت که کار تخصصی‌تر می‌خواستند و پول بیشتر می‌دادند و زمان کمتر می‌گرفتند محدود کردم.

اگر بهت بگن که کم شدن تعاملات اجتماعی، چه اثری توی زندگی می‌ذاره، احتمالاً مواردی رو حدس می‌زنی.

نمی‌دونم جزو فهرستت این که من می‌گم هست یا نه. اما در مورد من (با کمال تعجب و البته شرمندگی) یه مورد جالب بود که اصلاً بهش فکر نمی‌کردم:

دیدم حالا که آدمهای دور و برم محدود شدن و اتفاقاً آدمهایی هستن که Airport Life رو بهتر و بیشتر از من تجربه کردن و می‌کنن (چون کارفرماهای ثروتمندی بودند) حالا کسی نیست که براش از مسافرت‌هام بگم. کلاسی نیست که با کیف دستی برم و بگم الان دارم از فرودگاه میام.

دیدم بخش عمده‌ای از اون چیزهایی که داشتم براش تلاش می‌کردم، الان قابل ارائه به کسی نیست و انگار ارزش‌شون رو از دست دادن.

اون روزها، نشستم و یه بار دیگه به سبک زندگیم فکر کردم. به مسیرهایی که توی اون سالها رفته بودم و انتخاب‌هایی که کرده بودم.به اینکه چجوری میشه توی زندگی انگیزه داشت.

انگیزه‌ای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.

به اینکه اگر بخوام یه زندگی متعادل داشته باشم، باید چیکار کنم؟ می‌دونستم که زندگیم متعادل نبوده.

اما آیا تعادل در زندگی، همون چیزی بود که واعظان موفقیت می‌گفتن؟

آیا تعادل بین کار و زندگی، تعادل بین سلامت و لذت، تعادل بین خود و دوستان، تعادل بین گذشته گرایی و آینده خواهی، واقعاً تعادل محسوب میشه؟

چجوری میشه سبکی از زندگی رو پیدا کرد که هم بهم انرژی بده و هم در حسرت آینده‌ای که نمی‌دونم می‌خواد بیاد یا نه، فرسوده‌ام نکنه.

سبکی که زندگیم هر جا متوقف شد، احساس کنم که راضی بودم. خوشحال بودم. علی الحساب، توضیح بدم که به این نتیجه رسیدم که تعریفی که از زندگی متعادل می‌شنویم و رایج هست، یا از انسان‌های شکست خورده‌ است که دارن خودشون رو قانع”می‌کنند و فریب می‌دهند که نباخته‌اند و یا از تعادل فروشان که با فروختن این بحث‌ها به دیگران، کاسبی می‌کنند.برات بیشتر می‌نویسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۰
mina nikseresht