روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راز زندگی» ثبت شده است

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۰۵ ب.ظ

رشد، توأمان با رنج و سختی است اما...

 

داستان رشد در مسیر زندگی داستان پیچیده و سختی است. درست مثل داستان رشد انسان از تولد تا جوانی است. اینکه فرد از زمانی که به دنیا می آید تا زمانی که مسیر و مراحل رشد را طی میکند باید به کدام مراحل تکامل جسمی و روانی برسد به همان میزان رشد در مسیر زندگی برایمان غیرقابل درک و تصور است.

انسانی که در مسیر صحیحی از تعلیم و تربیت واقع می شود کودکی سالم توأم با رشد صحیح، نوجوانی کم دردسر و جوانی پرفایده تری دارد تا فردی که در هر مرحله ای از دوران رشد با چالش هایی مواجه می شود که برای خودش و اطرافیان باعث ایجاد دردسر شده و زندگی پرچالش و خطری را تجربه میکند.هرچند که گاهی همین مواجه با چالش ها فرد را در دوران بعدی رشد مثل جوانی و میان سالی و پیری به فردی با تجربه تر و فهمیده تری تبدیل میکند و البته که این موضوع نیاز به پیش نیازهایی دارد.

فهم زندگی نیز به همان میزان درک مراحل رشد و نحوه ی پذیرش آن در هر مرحله سخت و دشوار است. خصوصا در مراحلی که ما با سختی هایی مواجه می شویم که احساس ناتوانی، ضعف و عدم کنترل بر روی خود داریم. بی شک انسانی که روی خودش کار نکرده باشد و واقف به عیبها و نقص های خود نباشد در طی کردن این مسیر هم با سختی و رنج بیشتری مواجه خواهد شد. ما در سختی ها و دشواری ها، در ارتباطات و برخوردها، در مواجهه با انسان هایی که رفتار و شخصیت سالم ندارند و در اتفاقات ناگواری که در زندگی برایمان می افتد نیاز به یک دستاویز محکم و قوی داریم و آن چیزی نیست جز شخصیت سالم.

شخصیت سالم فردی است که در مواجهه با سختی ها، اشتباهات رفتاری دیگران و یا ضعف ها و اشتباهات خود، این توانایی و مهارت را دارد که برخیزد، جبران کند و از نو بسازد. اگر لازم است در جایی عذرخواهی کند و پا بر روی حقیقتی نگذارد و نفس خود را پیش قدم در تصمیم گیری و بروز اشتباهات بیشتر نکند و البته نحوه ی گذر از مراحل سخت زندگی را هم بیاموزد.

فردی که شخصیت سالم دارد به درک و اهمیت این موضوع واقف است که اگر در مسیر زندگی و طی کردن مراحل رشدِ نفس و بهبود رابطه با خود و دیگران دچار چالش ها و سختی هایی شد چطور و چگونه بر خود مسلط باشد تا دچار اشتباهات بیشتر و تکرار آنها نشود.

بی شک داشتن شخصیت سالم و رسیدن به آن کاری سخت اما پرفایده است. انسانی که میداند هدف از زندگی رشد و رسیدن هرچه بیشتر به خداوند و نزدیک کردن تمام معانی و سختی ها به این مفاهیم است. زمانی که به این درک و آگاهی رسیدیم تمام آنچه که رخ میدهد را علامت رحمت و محبت خداوند درک خواهیم کرد.

اینکه تمام آنچه که برای من و شما رخ میدهد هرچند سخت و گاهی غیرقابل باور و تحمل است، حتماً ولو اینکه نتیجه ی اشتباهات ما و عدم داشتن رفتار صحیح در آن مسیر بوده باشد در همان نیز خداوند بنا به رحمت بی پایان خودش برایمان موهبتی درنظر می گیرد که به مرور زمان متوجه آنها خواهیم شد.

شخصیت سالم کسی است که تمام آنچه که هست و دارد را همه از سمت خداوند می بیند و لذا کسی که در منزل رحمت و برکت خداوند اجاره نشین و وام دار فضل و کرم او باشد خودش را طلبکار و مدعی حساب نمیکند، دچار غرور نسبت به خود و تمام آنچه که ظاهراً متعلق به اوست نمی شود و بی شک رفتار، گفتار و منش درست تری دارد. یادمان باشد رشد توأمان با تحمل سختی ها و رنج های بسیاری است اما همواره دست حمایت خدا در تک تک لحظات دستگیر ما خواهد بود و قطعا شیرینی صبر و تحمل در این مسیر عاید ما در زندگی به شکل های مختلف خواهد شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۰۵
mina nikseresht

دکتر ویکتور فرانکل روان پزشک و پایه گذار مکتب معنادرمانی نقل میکند:

ساعت سه و نیم شب زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت؛ اما کنجکاو بود که بداند نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت، نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم! در نهایت گفت به جای اینکه به زندگیش خاتمه بدهد، به دیدن من به بیمارستان خواهد آمد... .

اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرفهای من در او اثر نکرده!

تنها دلیلش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم؛ به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین از خودگذشتگی اتفاق می افتد به یقین ارزش زیستن دارد...

ما و برخوردهای ما در این عالم پر رمز و راز با انرژی و فرکانس بیشتری به سمت مان بازمی گردد تنها بسته به این دارد که قلب ما آیینه ی چه رفتار و گفتاری است و از ذهن ما کدام افکار باعث جذب و تجلی موهبت ها و یا حتی مشکلات خواهد بود.

به یقین اگر شما توانایی و مهارت این را دارید که بدون قضاوت و سرزنشگری و با دادن امید به کسی راهی برایش بگشایید، مشکلی از دیگران را حل کنید  و یا غمی و ناراحتی را از روی قلبش بردارید و به جایش همدلی و همدردی از شما دریافت کند با ارزش ترین کار این عالم را دارید چرا که بسیاری انسان ها عادت به تزریق ناامیدی و کنایه زدن در رفتار و گفتار را دارند که بدون آنکه آگاه باشند به زندگی کسی لطمه ای می زنند که شاید تا سالها نتوان آن را جبران کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۲۴
mina nikseresht
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۱ ق.ظ

در مدرسه ی دنیا ما شاگردیم!

کتابها دستم بود. تازه پله ها را بالا رفته بودم و نفس نفس می زدم که تعارف کردند بنشینم. هنوز ساعت تعویض شیفت مان نبود. قرار بود این بار من جای او باشم. اولین بار بود می دیدمش و شناختی ازشان نداشتم. نشستم و با گرمی سلام و علیکی کردیم و بعد پیرامون اینکه چه کسی هستیم و چرا تابحال یکدیگر را ندیده ایم از هم سوال می پرسیدیم. گفتم نمیدانم کلاً من هرکجا هستم کاری که انجام میدهم انفرادی است. یعنی معمولاً من را همیشه برای انجام کارهای اختصاصی شان که دور از بقیه است مامور و منظور می کنند. در عین حال که از تعامل بین بقیه ی دوستانم بهره می برم و ترجیحم همین بوده اما خودم هم هیچ وقت مفهوم این را ندانستم. گفتم من مامور ناظر به جلسه های کارشناسان  واساتید ناظر بر جلسات مشاوره بوده ام و هیچ کدام از بچه های حاضر را نمیشناسم. لبخند گرمی زد و ادامه ی صحبت هایم را با دقت و شوق گوش میداد. آنچه از او در پشت پیشخوان پذیرش می دیدم دختری ریزه اندام با چهره ای همراه با چندخط بر روی پیشانیش بود که نمکینش میکرد و نشان از سن و سالش می داد و مابقی خصوصیات رفتاری و اخلاقی بود که نمود بیشتری از چهره ی بی آرایش و تملق با همان خط خنده های عمیق و گرمش داشت.

جای نفر کناری که خالی شد رفتم نشستم کنارش. از زندگیش گفت. کتابم را که تقدیمش کردم انگار درد دل چاپ نشدن کتابش که بخاطر گرانی کاغذ و راه نیامدن انتشاراتی ها و درخواستش از تهران برای چاپ و جور نبودن شرایطش برای رفتن بود روی دلش سنگینی میکرد و اینها همگی حاصل تعامل 20دقیقه ای ما بود. انگار سالها من را میشناخت. دلیل نتوانستنش برای رفتن به تهران را پرسیدم. گفت: مادرم آلزایمر دارد و با اینکه خواهر و برادرهایم هم هستند اما فقط من را می شناسد که باید تمام روز برای 2ساعت تنها نماند وگرنه دچار اضطراب و دلتنگی می شود. هیچ تاسف و پشیمانی ازینکه تابحال نتوانسته بود کاری که دلش میخواهد را انجام بدهد در صورتش نبود هرچند در کلامش اظهار تاسفی داشت اما ازینکه توانسته بود کنار مادرش بماند راضی بود.

گفتگویمان ختم به این شد که اصلاً علاقه ای به درس خواندن نداشته و به اصرار خواهرش کنکور روانشناسی شرکت کرده بود و اینکه چطور هیچ نخوانده در دانشگاه پذیرفته شده بود و حالا منتظر نتایج مصاحبه ی دکترایش بود. دختری که از او و داستان زندگیش همین نکته ی کلیدی همیشه خاطرم ماند که آنها که خودشان را برای پدر و مادرشان زمین می زنند، هیچ تکبری در رفتار و گفتار ندارند. همان تکلف و سادگی و همان تواضعی که در مقابل زمین زدنش برای آنها را تمرین کرده و آموخته را با دیگران هم دارد.

خداحافظی کرد و رفت و هنوز داشتم از خوبیهایش در همین چنددقیقه که دیدم با همکارم صحبت میکردم. از دیدن این همه تواضع هنوز هم هر وقتی می بینمش به شوق می آیم. هرچند که این برداشت و درک من از هم صحبتی با او بود که شاید برای دیگران اتفاق نیافتد چون تجارب و دانسته های ما با یکدیگر فرق دارد. ضمن اینکه واقعاً عادت کرده ام همیشه نکات مثبت آدمها را ببینم و به خودم یادآوری کنم و ذهنم به این شرط عادت کرده است.

اما این نکته را همیشه در زندگی روزمره با شنیدن تجربیات و دیدن سرنوشت دیگران یادآوری میکنم که خیلی وقتها بی احترامی ها در گفتار و در رفتار، ناسپاسی نسبت به زحمات سالیان دراز پدر و مادر و بی تفاوتی نسبت به نیازها و خواسته های آنها خصوصاً در زمانی که رو به پیری هستند و دل شکسته تر نسبت به روزگار،  باعث و بانی گره هایی در زندگیمان می شوند که شاید تا مادامی که در این دنیا زنده ایم هیچ گاه باز نشود و ما تا پایان عمر دائماً گله کنیم چرا دعایمان مستجاب نشد و چرا عاقبت و سرنوشت ما چنین و چنان بود و مابقی نه و چرا بعضی عاقبت و روزگار و سرنوشت بهتری دارند هرچند که در ظاهر بسیاری چیزها از چشم ما پنهان می ماند و لذت ها و بهره ها را در ظواهر می بینیم بی آنکه از عاقبت کسی خبر داشته باشیم.

هروقت کسی را دیدید که در عین دانش، امکانات، آگاهی و اخلاق، تواضعی مثال زدنی دارد حتماً این نکته را بخاطر بیاورید که او خودش را پیش از همه برای پدر و مادرش زمین زده و هرگاه کسی را دیدید که غرور و خودخواهی زمینه ساز اخلاقیات دیگرش است و زیاد اهل بحث و مجادله با دیگران و بی احترامی به جایگاه انسانی و منزلت آنهاست، حتماً این نکته را یادآور باشید که او در خانه و با اهل خانه و خصوصاّ با پدر و مادرش نیز این چنین است. البته که ما این نکته را در روانشناسی یادآور می شویم که اگر تعامل در خانواده خوب و سازنده باشد و ارتباط عاطفی خوبی بین والد و فرزند و سایر اعضای خانواده برقرار باشد فرد زمانی که در اجتماع های گوناگون قرار می گیرد موفقتر و تنش های اخلاقی و رفتاری کمتری با دیگران دارد. شاید ما در سختی های زیادی دست و پا می زنیم اما این قول خداوند مهربان است که رسیدگی و نرمی و ملاطفت با پدر و مادر زمینه ساز بسیاری خوشبختی ها و بهره بردن لذت های درست و صحیح زندگیست.

اگر ازدواج نکردید و قصد ازدواج داشتید همیشه این نکته را یادتان باشد که با کسی ازدواج کنید که اهمیت و احترام خوبی برای پدر و مادرش قایل است و البته حق شما را هم در زندگی هیچ گاه زیرپا نخواهد گذاشت اما اگر دیدید شخصی در زندگیش پدر و مادر جزء اولویت های مهم زندگیش نیست و بی احترامی و غرورهای بیجایی در مقابل آنها دارد حتماً در نوع انتخاب و برای گفتگوهای بیشتر در این مسأله و بالابردن شناخت و آگاهی در آن  وقت بگذارید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۰:۴۱
mina nikseresht
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۳۰ ب.ظ

لحظه های زندگی تان را دریابید

زودتر از هرشب رسیده بودم. پیچ ضبط را پیچاندم: دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد، آخ دلم زیر و رو شد... چشم حرامی با حرم روبرو شد، بیا برگرد خیمه ای کس و کارم، مرا تنها نگذار ای علمدارم...

شب عاشورای 99. بعد این همه سال دیشب تنها شبی بود که وقتی داستان عاشورا را می شنیدم بارها و بارها آرزوی مرگ کردم. اینکه چرا هرسال این داستان را می شنیدم ولی باز هم زنده بودم تمام ذهنم را دیشب به خود مشغول کرده بود.

من که چهارده سال از عمرم را در روان شناسی و دین توامان خرج کرده ام؛ هم درس حدیث خواندم و هم درس روان شناسی؛ همیشه بین این دو تلفیق زده ام. هیچ وقت دلم نخواسته عنوان کنم که مثلاً در تمام این سالها چقدر کتاب خواندم و چقدر همیشه مشتاق دانستن و آموختن بوده ام. چقدر دوست داشتم تمام ساعات روزم در کتابخانه و کتاب خواندن بگذرد چون این عطش دانستن و کشف کردن درونم هیچ گاه خاموش نشده است. اما حکایت این چندسال انتهایی زندگیم را نفهمیدم. چرا چنین شد؟ چرا آن شد؟ چرا و چرا؟ بارها به خودم فکر کردم. به اشتباهاتم بیشتر تا به کمالات و افاضات معنوی و علمی ام. اما هنوز هم خودم را همان قدر نفهم می دانم که در ابتدای راه 18 سالگی ایستاده بودم. آنجا هیچ نمی دانستم. دقیقاً هرچه بیشتر خواندم تا به این سن بیشتر فهمیدم هیچ نمی دانم و همیشه با خودم فکر میکنم روزی که از دنیا بروم باز هم نفهم از دنیا خواهم رفت. نفهم نه به معنای نادان یا احمق بلکه به معنای اینکه با وجود اینکه اینهمه سال خواندم و خواندم ولی باز هم بسیاری کتابها هست که نخوانده ام و بسیاری از خوانده هایم بوده که عمل نکرده ام.

همیشه روزهایی که احساساتم جریحه دار شده در خاطرم مانده است. روان شناسی می گوید: زمانی که شما در اتفاقی تلخ از زندگی واقع می شوید و احساس ناکامی، بی ارزشی و بن بست را تجربه می کنید در این هنگام چون احساسات شما جریحه دار می شود آن اتفاق تا زمانی که زنده باشید در خاطرتان خواهد ماند و دین می گوید: زمانی که شما در لحظات مرگ واقع می شوید تمام لحظات سختی از زندگی را که از تولد تجربه کرده باشید درک خواهید کرد. احساسات قصه ی عجیبی است. شاید اینجا جایش نیست بگویم اما زمانی که زن و شوهری برای مشاوره مراجعه کرده بودند (سالها قبل) آقا میگفت: من که چیزی نگفتم؛ فقط چند تا فحش و توهین بوده! و البته این داستان بارها و بارها تکرار شده بود. زمانی که با خانم صحبت شده بود: خانم میگفت: تمام احساسات من را پایمال کرده است. فحش های رکیک دادن و بددهنی بماند، دست به زن داشتن را چگونه تحمل می کنم؟

مشاور در پاسخ می گفت: دیگر قرار بوده چه گفته شود؟ چطور میتوان انتظار داشت که وقتی احساسات یک زن جریحه دار می شود، باز هم بتوان به زندگی امیدوارش کرد. من بارها و بارها این داستان را از زبان زنان زیادی شنیده ام!

زمانی که ما درکی از احساسات نداشته باشیم و تفکر ما سطحی باشد، همین قدر ساده به داستان نگاه می کنیم. به قولی که میگویند: آب ریخته را نمی شود جمع کرد، داستان احساسات همین است. احساسات را نمی توان عوض کرد. داستان عاشورا بازی احساسات است. داستان بغض و کینه و نفرت که تبدیل به انکار کردن و خوبی آدمهایی بود که بهترین انسانها بوده اند. این داستان از ذهن زمین و زمان پاک نمی شود. بازی احساسات ما هم همین است. چیزی را نمی شود عوض کرد. وقتی با آدمهایی مواجه می شویم که احساسات شان جریحه دار می شود ساعتها و جلسات زیادی به روان درمانی احتیاج دارند تا بتوانند ظلم یا قصه های تلخ زندگی شان را که آسیب دیده اند فراموش کنند که البته فراموش هم نمی شود.

این چندشب که فرصتی بود تا قصه ی عاشورا را دوباره زنده کنیم چندشب پیاپی مدام در ذهنم به این فکر کردم که داستان حربن ریاحی از کجا شروع شده بود؟ چه شد که در همان چندلحظه تصمیم گرفت به سعادت برسد و راه شقاوت را بر خودش حرام کند؟ او که فریفته ی سپاه دشمن شده بود و کمر همت برای به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام بسته بود در آن لحظات آخر چه بر او گذشت که تصمیمش عوض شد؟

به هیچ نتیجه ای جز اینها نرسیدم:

1-تمام زندگی ما در چند لحظه رقم میخورد. همیشه این لحظات مهمند. داستان احساسات را گفتم که به اینجا برسانم که چطور آن لحظاتی که بار احساسات روی قلب زیاد می شود، می تواند از ما انسانی دیگر بسازد. احساس بغض و کینه یا نفرت از ما دشمنی می سازد که ممکن است ما را تبدیل به یک قاتل کند و از یک طرف احساسات لطیف، واقعی و رافت قلب میتواند یک نفر را به صراط مستقیم هدایت کند. حس غرور، حس خشم، حس نفرت، حس کینه، تمام حس های منفی که بر ما غالب می شود میتواند در یک لحظه آنقدر ما را هدایت کند که مسیر زندگی مان را عوض کند و به جای آنکه انسانی اثرگذار باشیم، تبدیل به انسانی شویم که نه تنها دوست داشتنی نخواهیم بود بلکه چه بسا راه مستقیم و شنیدن حق نیز بر ما بسته شود.

قصه ی زندگی دیگران همیشه پر از تجربه است. دقت کنید اینهایی که چیزی را از دست می دهند اگر از آنها بپرسیم چه شد و چرا؟ دقیقاً حرف از لحظاتی می زنند که اگر بهتر عمل کرده بودند نتایج زندگی اکنون شان این نبود.

2-مهم نبود حر که بود! لحظات آخری که سرنوشتش تعیین می شد همان لحظه برای تمام عمرش کافی بود. چه بسیار کسانی که مدعی دین بوده اند، یا اینکه هستند اما این داستان ما بهتر و برتریم و دیگران بدتر همیشه درون عده ای وجود داشته و دارد تا آنقدر به اعمال خود غره شوند که فراموش کنند اصل کدام است و داستان زندگی ما چیست؟ چه راحت هستند عده ای که همیشه نسبت به اعمال خود و دیگران نقادان ماهر و سرزنش کنندگان زبردستی هستند. فرقی هم نمی کند از کدام سمت باشند.غرور و حس برتری در هر کسی نسبت به شخصیت و مهارت و توانمندی ها و موقعیت هایی که دارد اگر این چنین رفتاری داشته باشد به مراتب وجود دارد و این شیطان درونی و نفس ماست که داستان بهتری و برتری را برای ما و زیرسوال بردن دیگران می سازد.

3-قضاوت دقیقاً از همین نقطه شروع می شود: بهتری و برتری من نسبت به دیگران. آن وقت است که به خودم اجازه می دهم برطبق خط کشی های خودم دیگران را شماتت کنم. وگرنه چه بسیار آدمهای خوب و مخلصی در این دنیای بی ارزش بوده اند که در اوج خوش اخلاقی و تواضع و رفتار خوب نسبت به دیگران زیسته اند.

4- همه چیز همین لحظه است. ما ممکن است در این لحظه باشیم و در لحظاتی دیگر نباشیم. پس چه خوب که در لحظات همیشه رفتار صحیح و مناسب را به دور از احساسات که برگرفته از نفس ماست انتخاب کنیم. چه خوب گفته اند صفت عاقل را که: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. یعنی اگر کسی عاقل باشد و صفت عقل او برتری به احساساتش داشته باشد رفتار و عملی از او سر می زند که باعث پشیمانی و عذرخواهی نباشد.

امیدوارم در زندگی تان طوری زندگی کنید که نسبت به تصمیمات گذشته تان و زندگی و عمری که از کف رفته احساس پشیمانی و سرزنش خود نداشته باشید!انشالله عاقبت داستان زندگی من و شما هم بحق این روزهای عزیز ختم به خیر و سعادت باشد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۰
mina nikseresht
شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۰۴ ب.ظ

طعم شیرین خوشبختی

داریم به آخر 98 نزدیک می شویم. وقتش رسیده تقویم مان را ورق بزنیم. خاطرات بد و خوب امسال مان را مرور کنیم. خودمان را به چالش دستاوردها یا شکست هایمان دعوت کنیم. به روی تلاش هایمان لبخند بزنیم. وقتش رسیده گرد و خاک دلمان را بتکانیم، اگر فرصت کردیم سال جدیدمان را ورق بزنیم و برنامه ها و تصمیمات مهمش را بنویسیم.

این به تپش افتادن ضربان قلب 98 برای اتمام روزهایش مرا به یاد تمام آنهایی می اندازد که در این روزها تصمیم گرفته بودند برای فردا و سال نویشان رخت نو بر تن کنند؛ بازی های جدید را با فرزندان یا نوه هایشان تجربه کنند. مسافرت های دورتر بروند؛ وسایل خانه شان را اندکی نونوار کنند و چه حیف که نیستند. نمی دانم در آن لحظات آخری که جانشان درگیر جنگ با کرونا بود به چه می اندیشیدند و چقدر سخت است که لحظه ای بخواهی خودت را جای آنها تصور کنی. اینقدر سخت و اینقدر غم انگیز بار سفر آخرت را ببندی و بروی. حتی عزیزترین هایت نتوانند بوسه ی آخر را بر گونه هایت بزنند. بی خداحافظی رفته ای و آنها را برای همیشه با درد خالی نبودن و نداشتنت تنها گذاشته ای.

داشتم به خاطرات سال 98 فکر می کردم. روزهایی که تندتند گذشتند. باورم نمیشود هنوز تازه بار سفر علم و دانش را روی شانه های مهر کاشتیم و چه کارها که در این روزهای آخر ناتمام باقی مانده است. به همین تندی و به همین تیزی. چه روزهایش که اشک روی گونه هایمان غلتید. چه روزهایی که خندیدیم و چه ساده از دستشان دادیم. این روزها که قرنطینه به مزاج بعضی خوش نمی آید و خانه نشین شان کرده است و نمی دانند چطور این ملال ها و سختی های نگشتن در خیابان های شهر و خرید و دورهمی ها را تحمل کنند و برای خاطر جان خودشان و عزیزان شان دست به کارهای نو و عادت های تازه بزنند مشخص می شود شخصیت ما و منش و رفتارمان چطور زندگی مان را تا بدین جا رسانیده است.

خیلی دوست دارم این روزهای پایانی سال از خیلی ها بپرسم آیا احساس خوشبختی دارید یا خیر؟

راستش امروز این سؤال را از خودم پرسیدم. امروز یکی از بهترین روزهایی است که خداوند در این لحظات از عمرم روزیم کرده است تا از خودم این سوال کلیدی و مهم را بپرسم. راستش این سؤال نشانگر میزان شکرگزاری یا سنجش میزان درک ما از زندگی و حیات مان است. میخواهم این سوال را به جای شما و از زندگی خودم پاسخ بدهم.

امسال سال بسیار سختی برایم بود. همیشه فکر می کردم سالهای قبل برایم سخت بوده اما امسال عجیب سخت بود. آنقدر سخت که بسیاری از روزهایش امیدم را به زندگی و بازگشت مجدد به کارها و فعالیت های هر روزم را از دست داده ام. شرح و توضیح دادنش در خور شخصیت و روحیاتم نیست. آدم توضیح دادن و درددل نیستم. اما همین قدر خواستم بدانید که تنها چیزی که در تمام این یک سال نمی توانستم درکش کنم احساس خوشبختی بود. بوده شاید لحظاتی که به صورت موقت این حس را داشته ام اما گذرا بود.

شاکر خداوند مهربانم بودم اما لحظات بسیاری بود که در برابر مشکلاتم احساس ضعف کردم و کسی غیر از خدا نبود که بتواند دست حمایتش را از سرم برندارد و تا به امروزم برساندم.

اما این روزها بیشتر از هر لحظه از زندگیم احساس خوشبختی می کنم. حس خوب خوشبختی. به هیچ کدام از هدف هایی که امسال برای خودم گذاشته بودم نرسیدم. به نظرم نسبت به سال های گذشته دستاورد قابل قبولی برای خودم نداشته ام اما امروز اگر روز آخر حیاتم در این دنیای پر هرج و مرج بود حتماً روزی بود که با حس خوب و لطیف خوشبختی با دنیا وداع می کردم.

راستش مهم نیست چه داریم، کجاییم، به کجا رسیدیم، به کجا خواهیم رسید و یا چه خواستن های دیگر که پایانی ندارد مهم این است که روزی در زندگی تان بتوانید صوت زیبای خوشبختی را در گوش تان بشنوید که صورت تان را با نسیم ملایم و دلنشینش نوازش می کند و آن وقت احساس کنید چقدر خوشبختید و چقدر داشتن این حس شیرین می تواند میزان شکرگزاری و سپاسگزار بودن تان را از هستی و خدایش بالا ببرد.

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است...

امشب شبی است که عاشقانه می پرستمش یگانه مولود کعبه ای را که دور تا دورش را روزی چرخیدم و اشک ریختم برای آن خدایی که روزها از او دور بودم و دور مانده ام....

با آرزوی سلامتی برای تک تک شمایی که پیگیر مطالب اینجا هستید و منت بر سر من می گذارید. آرزوهایتان مستجاب در این فرخنده ایام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۰۴
mina nikseresht

 

 معمولا در پس هر ماجرای موفقیت بار بزرگ ، تلاش های اولیه ی بی ثمر ، کشمکش ها ، و یا اتفاقاتی بوده که به ناگاه تغییراتی اساسی در جریان روند کارها داده و همه چیز را دگرگون کرده است . درواقع قدم های اول ، دشوارترین گام ها در کل مسیرند : راه رسیدن به هدف بسیار طولانی به نظر می رسد ؛ مسیر پر از دشواری است ؛ پرتگاه هایی خطرناک می تواند در سر راه وجود داشته باشد که اگر در آن بیفتیم ، راه چاره ای نخواهیم داشت ؛ عده ی زیادی را می شناسیم که به این راه رفته اند ، اما همگی شکست خورده اند ؛ این تلاش ها فایده ای ندارد و امثال این هراس ها می توانند برای ما خودنمایی کرده و مانع پیشرفت مان گردند .

حال اگر آن قدر قوی و قدرتمند هستید که بتوانید از پس تمامی این افکار مزاحم و ناامیدکننده برآیید ، و در عین حال به همت و تلاش خود ایمان دارید ، و کمربسته برای هرنوع تلاشی هستید ، می توانید از هم اکنون از کسب موفقیت نهایی تان در مسیری که انتخاب کرده اید مطمئن باشید . از پله های نردبان ترقی بالا بروید و هیچ وحشت نداشته باشید که ممکن است بعضی پله ها شکسته باشند و شما مجبور باشید دو پله را یکی کنید ، و یا ممکن است ناگهان زلزله ای رخ دهد و شما از پله ی صدم ، به پایین بیفتید . شاید لحظه ی اول وحشت کنید و با خود بیندیشید که سرمایه چند سال زحمت از بین رفت ؛ اما در حقیقت اگر به اعصاب خود تسلط داشته باشید و  همان لحظه دوباره بلند شوید و به سمت بالا بروید ، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده ، و در عین حال مطمئن باشید که در عالم هستی ، زحماتی که پیشتر کشیده اید کاملا محاسبه شده و زمانی می رسد که پاداش آن تلاش ها به شما ارزانی خواهد شد . برخی اسم آن را شانس می گذارند ؛ در حالی که این چیزی نیست ، جز  نتیجه ی تلاش های قبلیست.

فیگرمن ، که امروزه روزنامه نگاری مطرح در نشریات درجه اول و سایت های مشهور راجع به تکنولوژی است ، داستان زندگی خود را اینگونه شرح می دهد :

 26 ساله بودم که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم . بعد از مدتی تلاش برای پیداکردن کار، در مجله پلی بوی مشغول  به کار شدم. اما تنها شش ماه بیشتر از اشتغالم نمی گذشت که دفتر مجله ، نیمی از کارمندان خود را بی کار کرد . متاسفانه من هم جزء آن ها بودم ، افسرده و دمغ ! به سراغ آرشیو مجله رفتم و از آن جا ، مصاحبه هایی که با افراد مشهور ، از مارلون براندو گرفته تا مالکوم ایکس انجام شده بود را استخراج کردم و مطالعه نمودم . واقعا تکان دهنده بود !

من همواره فکر می کردم که افراد موفق و شهیر ، از ابتدا در مسیر درست قرار داشته اند و همه چیز برایشان در جهت بوده است . اما می دیدم که مشکلاتی که  این افراد با آن ها دست و پنجه نرم کرده بودند ، به مراتب فجیع تر از آن چیزی بود که در ذهن من بگنجد . فقر ، مشکلات خانوادگی ، قدرنشناسی دیگران ، آزاردیدن های شدید ، لطمه خوردن ها ، نداشتن امکانات تحصیلی ، بی عدالتی ها ، توهین ها ، از دست دادن اعضای نزدیک خانواده به بدترین نحو، و مانند آن ، که فکر کردن به برخی از آن ها بر اندامم لرزه می انداخت . پس چطور این انسان های بزرگ در زیر فشار این مشکلات له نشده بودند و در عوض ، به اوج شهرت و موفقیت دست یافته بودند ؟!

آن زمان بود که متوجه شدم پیروزی های بزرگ ، به بهای تحمل سختی ها و قدرت عبور از موانع سخت به دست می آمد . کمتر پیش می آید که فرد بزرگی مثل موتسارت ، از دوران کودکی نبوغ ویژه داشته باشد . این نبوغ هم به هیچ وجه ضمن موفقیت های بزرگ نیست . نقش پشتکار و استمرار در پیروزی ، به مراتب پررنگ تر ازاستعداد و نبوغ است.

جنیفر اگان که نویسنده ای معروف و محبوب است می گوید : "اولین رمانی که نوشتم آن قدر ضعیف بود که حتی مادرم هم به شدت از آن انتقاد کرد . با توجه به نظریات اطرافیان ، باید عشق به نویسندگی را از سر بیرون می کردم ؛ اما هرگز حاضر نبودم هدف متعالی ام را رها کنم و حتی برای لحظه ای از فعالیت و تلاش از پا ننشستم و در این مسیر پیش رفتم ." وی در سال 2011 جایزه ی پولیتسر را برای نوشتن شاهکار ملاقات با یک جوخه آدمکش دریافت کرد .

شارلوت برونته نویسنده رمان جین ایر- اثر به یاد ماندنی خود را برای ناشران متعددی پست کرد ، و از تمامی آن ها جواب منفی شنید . او دیگر پول تمبر نداشت . دریافت یکچنین برخوردی از افراد مختلف ، برای خیلی از ما می تواند کاملا دلسردکننده باشد . اما او انسان بزرگی بود ، و با آن که آن زمان ، کوچک ترین شهرتی نداشت ، اما به خوبی می دانست چه مقصدی را در پیش دارد . پس به هر نحو بود ، باز هم این کتاب را برای ناشرین دیگری فرستاد . حالا سال ها از چاپ این اثر به یادماندنی می گذرد ، و این کتاب همچنان چاپ می شود ، و فیلم های زیادی هم از آن ساخته شده اند . نام شارلوت برونته ، همواره در کنار جین ایر می درخشد .

ست فیگرمن هم با مطالعه زندگی افراد موفق ، توانست روحیه خود را به دست بیاورد و با جد و جهد به پیش رود . او امروز به روزنامه نگاری کاملا مطرح تبدیل شده است . پس شما هم به همین نحو سعی کنید روحیه ای قوی داشته باشید ، تا شکست ها و زمین خوردن ها نتوانند کوچک ترین خللی در علاقه ای که برای رسیدن به هدف بزرگ و مطلوب تان دارید ایجاد کنند . به یاد داشته باشید آن که سرشار از عشق است ، می تواند تا کهکشان ها پرواز کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۵
mina nikseresht
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ب.ظ

بهترین روز زندگی

عده ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند. هر یک از آن‎ها خاطراتی از گذشته تعریف می‎کردند.

یک نفر پرسید:

« بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟»

زن و شوهری گفتند:

« بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.»

زنی گفت:

« بهترین روز زندگی‎ام روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.»

مردی گفت:

« روزی که از کارم اخراج شدم، بهترین و بدترین روز عمرم بوده، آن روز باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز به بعد از هر قسمت زندگی‎ام راضی هستم.»

این گفت و گو ادامه داشت تا این که نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسید:

« بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟»

زن گفت:

« بهترین روز زندگی من امروز است، زیرا امروز روزی است که بیش از همه ی روزها برایم ارزشمند است. من نمی توانم دیروز را به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هنوز زنده هستم، پس امروز بهترین روز من است و خدا را برای این شکر می‎کنم.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۱
mina nikseresht
دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۳ ق.ظ

مثل یک قهرمان واقعی زندگی کن

تابستان سال گذشته بعد اتمام دورۀ مربیگری دومیدانی، برای تمرینات ورزشی چندین جلسه را با هماهنگی به سالن قهرمانی می رفتم. کنار کسانی تمرین می کردم که سابقه ی قهرمانی در استان یا کشوری را داشتند. هرچند که 7 سال خودم در رشته های مختلف ورزشی فعالیت داشتم اما با دیدن آنها و نحوه ی تمرینات و سختی کار بعضی هایشان، احساس می کردم نسبت به آنها تمریناتم کمتر است. هر روز تلاشم را بیشتر می کردم تا کمی نزدیک به تمرینات آنها شوم با مربیان شان رفیق می شدم تا بتوانم برنامه ی تمرینی بگیرم. هدف داشتم. دوماه گذشت. کم کم به این مدل تمرین کردن عادت کرده بودم و فکر می کردم باید مُدل و شدتش هم تغییر کند. از آن روز یکسال گذشت و من در یکسال گذشته سنگین تر، جدی تر و حرفه ای تر تمرین کردم. با مربیان مختلف. از دومیدانی تا بدنسازی وکراسفیت. حدود 6 ماه به همین سبک تمرین می کردم تا اینکه به خاطر مشغله های درسی و مطالعاتی و کارهای دیگر مجبور شدم سالن را ترک کنم و به باشگاه عادی بیایم. اما تمریناتم همچنان پابرجا بود. قطعاً کسی همینطوری تمرین سنگین نمی کند  و حتماً پشتش هدف دارد. شاید لازم باشد برای رسیدن به جایی سالها تمرین کرد. هر روز و همیشه تا به جایگاه دلخواه رسید. خلاصه وقتی به باشگاه عادی آمدم روزی نیست که بچه ها نگویند شما چقدر تمرین می کنید! بسه دیگه! ما خسته شدیم! زمانی که کنار قهرمانان رشته ی ورزشیم تمرین می کردم نسبت به آنها من تمرینی نمی کردم. گاهی می دیدم در طول روز سه بار برنامه ی تمرین دارند و من تنها 2 ساعت در روز فرصت داشتم تا به ورزشم اختصاص بدهم اما وقتی به باشگاه عادی آمدم و کنار کسانی قرار گرفتم که صرفاً جهت لاغری یا خوش گذرانی به باشگاه می آمدند به نظرشان می آمد من سنگین تمرین می کنم. هرچند همیشه سعی کرده بودم مُدل قهرمانی تمرین کنم و نفسم کم نیاید. قطعاً ورزش های قهرمانی آسیب هم دارند و من هم از قاعده مستثنی نبودم. یکبار به شدت زمین خوردم و استخوان زانویم بیرون زد اما با مقاومت و دست نکشیدن از ادامه و تلقینات مثبت و درمان خوب شد و بعد از آن هم دو مورد دیگر بود که باز هم با همین تکنیک ها بهبود یافت.

اینها را گفتم تا به این نکته اشاره کنم برای طی کردن مسیر زندگیمان حتماً نیاز به الگو یا الگوهای موفقی داریم که صبور، با پشتکار، اهل برنامه ریزی و نظم در اجرا باشند و چیزی که باعث میشود از مدل و روش زندگیمان و گذران عمرمان به هر شکلی غفلت کنیم قرار گرفتن کنار کسانی است که نه هدف دارند و نه مقصد معلوم. تلاش هم بکنند یا از روی اجبار است و یا با غُرغُر و بد و بیراه به زمان و زمین و اهلش.

قهرمانان برای شکست هایشان هم الگو دارند! این را به جرأت می گویم. حیف وقت و عمرمان که بخواهیم درگیر کسانی نگهش داریم که وقت شان را به هر مدلی چه مجازی و چه حقیقی درگیر فالوور و لایک و خوش گذرانی و عکس و استوری های بی فایده می کنند. اندازه نگه دار که اندازه نکوست.

من سالهاست تصمیم گرفته ام مُدل قهرمانان و الگوهای قهرمانم زندگی کنم. کم و کیفش را با سنجیدن رشد و پیشرفتم مقایسه می کنم و یقین دارم خداوند خودش روی تلاش ها قیمت گذاری می کند و لاغیر.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۳
mina nikseresht
چهارشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ

ایده آلی وجود ندارد!


برایمان شکلی از یک زندگی ایده آل را تعریف کرده اند و این تعاریف دست به دست آدمها می چرخد و اگر خودمان با مطالعه و پرسش از منابع مورد اعتماد و تأیید به تعاریف درستی از زندگی و حیات و یا حتی مرگ نرسیده باشیم، ذهن ما شبیه به توپ دست به دست دیگران و تعاریف شان می چرخد.

برایمان تعریف کرده اند زندگی پیش رفتن به سوی خوشبختی است و خوشبختی چیزی نیست جز اینکه ما به آمال و آرزوهایمان رسیده باشیم هرچند که این رسیدن ها برای بعضی ها تمامی ندارد و به مرور ما تبدیل به انسانی می شویم حریص که در صورت رسیدن به هدف و آرزو و خواسته هایشش، باز هم رسیدن به خواسته و آرزویی دیگر را طلب می کند و این وسط نه تنها طعم داشتن و رسیدن را درک نکرده، بلکه شبیه به تشنه ای می شود که با هیچ آبی سیراب نخواهد شد.

حال تصور کنید همان کسانی که تعاریف ایده آل را به شما ارائه داده اند و شما برطبق آن زندگی و مدل دلخواه تان را در ذهن چیده اید، در دشواری یا سختی یا حتی رفتار خلاف واقع و انتظارشان از اطرافیان واقع شوند که خلاف آن تصور و تعاریف بوده باشد. آنگاه پیش بینی اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد دور از ذهن نیست.

این افراد تعریف کرده اند همواره در شرایط مورد انتظار بسر ببرند، تعریف کرده اند باید اینگونه و تا این مقطع تحصیلی درس بخوانند. تعریف کرده اند خوشبختی به مقدار زیاد پول داشتن و یا زیستن در شرایط دلخواه شان است که اگر این نباشد و حتی مدتها نتوانسته باشند لباس مورد علاقه شان را بخرند و یا غذای مورد علاقه شان را بخورند، خارج از تحمل و طاقت شان خواهد شد، دچار افسردگی و مقایسه های مخرب می شوند و در نهایت با موجی از ناامیدی، خود و یا دیگران را اذیت خواهند کرد.

تعاریف دیگران، تصاویر ارزشی ما را می سازند و اگر این تعاریف خلاف ارزش یا باور ما باشد، دیگر نمی توان شاهد تعادل در زندگیمان باشیم.

مثل اینکه تصویرمان از ازدواج خوشبختی باشد، احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن است. تصویر ارزشی مان خیانت نیست و اگر این پیش بیاید با همه ی بررسی ها، آن وقت چه اتفاقی برای فرد خواهد افتاد؟ فرد نه تنها این شرایط را نمی تواند کنترل کند و به سمت پیدا کردن راه حل منطقی و درستش باشد بلکه ممکن است دست به رفتارهای اشتباه بزند و زندگیش را از دست رفته بداند.

زندگی ایده آل وجود ندارد. ایده آل ساخته ی ذهن ما و یا دیگرانی است که فکر می کنند اینجا غایتی برای زندگی تعریف شده است و باید به آن غایت مطلوب و دلخواه برسند.

خشم، عصبانیت و واکنش نشان دادن به رفتارهای دور از انتظارمان نسبت به رفتارهای نامناسب دیگران حاصل همین تعاریف ایده آل از انسان هاست. بپذیریم زندگی این چنین تعاریفی را به ما نخواهد داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۴
mina nikseresht


بحران ها را در نظر بگیرید.

وقتی احساس می کنیم همه چیز از کنترل ما خارج شده چه اتفاقی می افتد؟

خودمان را بدبخت ترین موجود عالم می دانیم، احساس می کنیم کسی دوست مان ندارد ، به خودمان و به همه چیز به شکل بدبینانه ای نگاه می کنیم و انتظار نداریم همه چیز به شکل سابقش برگردد. تازه شروع می کنیم به شمردن بدبختی ها و بدشانسی هایی که آورده ایم. ذهن مان آنقدر ما را جلو می برد که در نهایت یا شروع به گریه کردن می کنیم و یا افسرده، ناامید به گوشه ای پناه می بریم تا فکر نکنیم باید چه کاری در این لحظات انجام بدهیم. این قسمت از زندگی فلج کننده است. در واقع ما انتخاب کرده ایم در چنین شرایطی، اینطور فکر کنیم و بعد از آن رفتار نیز به دنبال فکر خواهد آمد.

کتابی اخیراً چاپ شده که نمی دانم نسخه ی فارسی اش کی چاپ خواهد شد ولی عنوان کتاب این است:

Designing your life.

اینطور در خلاصه می توان نوشت که ما فکر می کنیم یک شکل ایده آلی از زندگی وجود دارد. تمام تلاش مان را می کنیم تا به این شکل ایده آل برسیم و بر سر دوراهی ها از خودمان می پرسیم کدام راه به آن زندگی ایده آل ختم خواهد شد. در حالی که این چنین نیست.

هیچ زندگی ای ایده آل نیست. اصلاً ایده آلی وجود ندارد. دقیقا مثل این است که شما نمی دانید فردا چه شکلی از زندگی در انتظارتان است.

در نگاه اول اینطور خواهم نوشت که زندگی ایده آل آن چیزی نیست که در ذهن ما وجود داشته و دارد بلکه زندگی ایده آل شکلی از پذیرش زندگی به شکلی که اکنون هست می باشد.

شما باید بدانید چه می خواهید، برای چه دارید زندگی می کنید و کجای زندگی تان قرار گرفته اید. بعد از آن می توانید برای رسیدن به آنچه که خواسته اید تلاش کنید.

مرحله ی نخست پذیرش آن چیزی است که اکنون هست و وجود دارد. باید این واقعیت را قبول کنید که شکست در انتظار همه ی ماست و ما همواره در معرض شکست، ترس و ناامیدی قرار گرفته ایم. اما....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۸
mina nikseresht