روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه آموزنده» ثبت شده است

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۷:۳۰ ب.ظ

لحظه های زندگی تان را دریابید

زودتر از هرشب رسیده بودم. پیچ ضبط را پیچاندم: دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد، آخ دلم زیر و رو شد... چشم حرامی با حرم روبرو شد، بیا برگرد خیمه ای کس و کارم، مرا تنها نگذار ای علمدارم...

شب عاشورای 99. بعد این همه سال دیشب تنها شبی بود که وقتی داستان عاشورا را می شنیدم بارها و بارها آرزوی مرگ کردم. اینکه چرا هرسال این داستان را می شنیدم ولی باز هم زنده بودم تمام ذهنم را دیشب به خود مشغول کرده بود.

من که چهارده سال از عمرم را در روان شناسی و دین توامان خرج کرده ام؛ هم درس حدیث خواندم و هم درس روان شناسی؛ همیشه بین این دو تلفیق زده ام. هیچ وقت دلم نخواسته عنوان کنم که مثلاً در تمام این سالها چقدر کتاب خواندم و چقدر همیشه مشتاق دانستن و آموختن بوده ام. چقدر دوست داشتم تمام ساعات روزم در کتابخانه و کتاب خواندن بگذرد چون این عطش دانستن و کشف کردن درونم هیچ گاه خاموش نشده است. اما حکایت این چندسال انتهایی زندگیم را نفهمیدم. چرا چنین شد؟ چرا آن شد؟ چرا و چرا؟ بارها به خودم فکر کردم. به اشتباهاتم بیشتر تا به کمالات و افاضات معنوی و علمی ام. اما هنوز هم خودم را همان قدر نفهم می دانم که در ابتدای راه 18 سالگی ایستاده بودم. آنجا هیچ نمی دانستم. دقیقاً هرچه بیشتر خواندم تا به این سن بیشتر فهمیدم هیچ نمی دانم و همیشه با خودم فکر میکنم روزی که از دنیا بروم باز هم نفهم از دنیا خواهم رفت. نفهم نه به معنای نادان یا احمق بلکه به معنای اینکه با وجود اینکه اینهمه سال خواندم و خواندم ولی باز هم بسیاری کتابها هست که نخوانده ام و بسیاری از خوانده هایم بوده که عمل نکرده ام.

همیشه روزهایی که احساساتم جریحه دار شده در خاطرم مانده است. روان شناسی می گوید: زمانی که شما در اتفاقی تلخ از زندگی واقع می شوید و احساس ناکامی، بی ارزشی و بن بست را تجربه می کنید در این هنگام چون احساسات شما جریحه دار می شود آن اتفاق تا زمانی که زنده باشید در خاطرتان خواهد ماند و دین می گوید: زمانی که شما در لحظات مرگ واقع می شوید تمام لحظات سختی از زندگی را که از تولد تجربه کرده باشید درک خواهید کرد. احساسات قصه ی عجیبی است. شاید اینجا جایش نیست بگویم اما زمانی که زن و شوهری برای مشاوره مراجعه کرده بودند (سالها قبل) آقا میگفت: من که چیزی نگفتم؛ فقط چند تا فحش و توهین بوده! و البته این داستان بارها و بارها تکرار شده بود. زمانی که با خانم صحبت شده بود: خانم میگفت: تمام احساسات من را پایمال کرده است. فحش های رکیک دادن و بددهنی بماند، دست به زن داشتن را چگونه تحمل می کنم؟

مشاور در پاسخ می گفت: دیگر قرار بوده چه گفته شود؟ چطور میتوان انتظار داشت که وقتی احساسات یک زن جریحه دار می شود، باز هم بتوان به زندگی امیدوارش کرد. من بارها و بارها این داستان را از زبان زنان زیادی شنیده ام!

زمانی که ما درکی از احساسات نداشته باشیم و تفکر ما سطحی باشد، همین قدر ساده به داستان نگاه می کنیم. به قولی که میگویند: آب ریخته را نمی شود جمع کرد، داستان احساسات همین است. احساسات را نمی توان عوض کرد. داستان عاشورا بازی احساسات است. داستان بغض و کینه و نفرت که تبدیل به انکار کردن و خوبی آدمهایی بود که بهترین انسانها بوده اند. این داستان از ذهن زمین و زمان پاک نمی شود. بازی احساسات ما هم همین است. چیزی را نمی شود عوض کرد. وقتی با آدمهایی مواجه می شویم که احساسات شان جریحه دار می شود ساعتها و جلسات زیادی به روان درمانی احتیاج دارند تا بتوانند ظلم یا قصه های تلخ زندگی شان را که آسیب دیده اند فراموش کنند که البته فراموش هم نمی شود.

این چندشب که فرصتی بود تا قصه ی عاشورا را دوباره زنده کنیم چندشب پیاپی مدام در ذهنم به این فکر کردم که داستان حربن ریاحی از کجا شروع شده بود؟ چه شد که در همان چندلحظه تصمیم گرفت به سعادت برسد و راه شقاوت را بر خودش حرام کند؟ او که فریفته ی سپاه دشمن شده بود و کمر همت برای به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام بسته بود در آن لحظات آخر چه بر او گذشت که تصمیمش عوض شد؟

به هیچ نتیجه ای جز اینها نرسیدم:

1-تمام زندگی ما در چند لحظه رقم میخورد. همیشه این لحظات مهمند. داستان احساسات را گفتم که به اینجا برسانم که چطور آن لحظاتی که بار احساسات روی قلب زیاد می شود، می تواند از ما انسانی دیگر بسازد. احساس بغض و کینه یا نفرت از ما دشمنی می سازد که ممکن است ما را تبدیل به یک قاتل کند و از یک طرف احساسات لطیف، واقعی و رافت قلب میتواند یک نفر را به صراط مستقیم هدایت کند. حس غرور، حس خشم، حس نفرت، حس کینه، تمام حس های منفی که بر ما غالب می شود میتواند در یک لحظه آنقدر ما را هدایت کند که مسیر زندگی مان را عوض کند و به جای آنکه انسانی اثرگذار باشیم، تبدیل به انسانی شویم که نه تنها دوست داشتنی نخواهیم بود بلکه چه بسا راه مستقیم و شنیدن حق نیز بر ما بسته شود.

قصه ی زندگی دیگران همیشه پر از تجربه است. دقت کنید اینهایی که چیزی را از دست می دهند اگر از آنها بپرسیم چه شد و چرا؟ دقیقاً حرف از لحظاتی می زنند که اگر بهتر عمل کرده بودند نتایج زندگی اکنون شان این نبود.

2-مهم نبود حر که بود! لحظات آخری که سرنوشتش تعیین می شد همان لحظه برای تمام عمرش کافی بود. چه بسیار کسانی که مدعی دین بوده اند، یا اینکه هستند اما این داستان ما بهتر و برتریم و دیگران بدتر همیشه درون عده ای وجود داشته و دارد تا آنقدر به اعمال خود غره شوند که فراموش کنند اصل کدام است و داستان زندگی ما چیست؟ چه راحت هستند عده ای که همیشه نسبت به اعمال خود و دیگران نقادان ماهر و سرزنش کنندگان زبردستی هستند. فرقی هم نمی کند از کدام سمت باشند.غرور و حس برتری در هر کسی نسبت به شخصیت و مهارت و توانمندی ها و موقعیت هایی که دارد اگر این چنین رفتاری داشته باشد به مراتب وجود دارد و این شیطان درونی و نفس ماست که داستان بهتری و برتری را برای ما و زیرسوال بردن دیگران می سازد.

3-قضاوت دقیقاً از همین نقطه شروع می شود: بهتری و برتری من نسبت به دیگران. آن وقت است که به خودم اجازه می دهم برطبق خط کشی های خودم دیگران را شماتت کنم. وگرنه چه بسیار آدمهای خوب و مخلصی در این دنیای بی ارزش بوده اند که در اوج خوش اخلاقی و تواضع و رفتار خوب نسبت به دیگران زیسته اند.

4- همه چیز همین لحظه است. ما ممکن است در این لحظه باشیم و در لحظاتی دیگر نباشیم. پس چه خوب که در لحظات همیشه رفتار صحیح و مناسب را به دور از احساسات که برگرفته از نفس ماست انتخاب کنیم. چه خوب گفته اند صفت عاقل را که: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. یعنی اگر کسی عاقل باشد و صفت عقل او برتری به احساساتش داشته باشد رفتار و عملی از او سر می زند که باعث پشیمانی و عذرخواهی نباشد.

امیدوارم در زندگی تان طوری زندگی کنید که نسبت به تصمیمات گذشته تان و زندگی و عمری که از کف رفته احساس پشیمانی و سرزنش خود نداشته باشید!انشالله عاقبت داستان زندگی من و شما هم بحق این روزهای عزیز ختم به خیر و سعادت باشد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۰
mina nikseresht
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ

هنرپیشه‌ی خوبی برای زندگی‌ات باش

هنرپیشه‌ی خوبی برای زندگی‌ات باش

1. صدای پیامک، چرت نیمروزی‌ام را پاره می‎کند. یک آن مانند کسی که برق سه‌فاز او را گرفته باشد به‌سمت آن شیرجه می‎زنم. صدای گریه‌ی سامان گوش خانه را کر می‎کند. نگین (همسرم) که تازه او را خوابانده بود، با صدای بلند می‎گوید: «این کدام خروس بیمحلی است که لنگ ظهر حالی‌اش نمی‎شود؟! صدبار گفتم وقتی بچه را می‎خوابانم تلفن همراهت را روی سکوت بگذار! حالا خودت بیا بخوابانش!» همین که چشمم به متن پیام می‎افتد، با دستپاچگی می‎گویم: «من باید بروم، جلسه‌ی کاری مهمی در شرکت داریم.» با عجله و اضطراب زیاد حاضر می‎شوم. نگین با غرولند می‎گوید: «این چه جلسه‎ی بی‌موقعی است که لنگ ظهر برگزار می‎شود؟! جلسه‌های کاری‌ات که اول صبح یا سرشب بوده است؟!» با تندی جواب می‎دهم: «ببین نگین این‌قدر سین‌جیم نکن. همینی که هست! الان هم باید بروم جلسه.» همین که پایم را از خانه بیرون می‎گذارم و مطمئن می‎شوم که با نگاهش از پنجره تعقیبم نمی‎کند و خیالم راحت می‎شود که بویی از جریان نبرده است، شماره را می‌گیرم و می‌گویم: «مهرگل جان، عزیزم ببخشید معطل شدی. اصلاً قرار خرید امروز را به‌کلی فراموش کرده بودم. من نزدیک خانه‌ام، تندی بیا پایین که با هم برویم. امروز میخواهم به‌مناسبت روز تولدت میهمان من باشی.» هنوز لبخند آرامش از چهره‎ام پاک نشده که نگین با تلفن همراهم تماس می‌گیرد و نگرانی و اضطرابی نابهنگام را به‌جانم می‌‎اندازد. در فکر این هستم که جواب بدهم یا نه؛ اما ناخودآگاه جواب می‎دهم. نگین آن‌سوی خط می‌گوید: «سلام فرامرز، مادر و پدرم امشب قرار است برای سالگرد ازدواجمان به خانه‌مان بیایند، لطفاً شب زودتر به خانه بیا، درضمن من شام هم سفارش داده‎ام.»

ـ بیا و درستش کن.

ـ چی با من بودی؟!  

ـ نه. با پدر خدابیامرزم بودم! باشه. فرداشب جشن سالگرد ازدواجمان را می‎گیریم که من هم جلسه نداشته باشم.

نمی‎فهمم خداحافظی می‌کند یا نه. گوشی را قطع می‎کنم. نفس راحتی می‎کشم که نگین نفهمید او را چطور دور زدم! 

2. در یک مغازه‌ی ابزارفروشی کار می‎کردم. صاحب‌کارم پیرمردی مؤمن بود که ظهرها برای نماز به مسجد می‌رفت. به من اعتماد داشت و خیلی هم اهل حساب و کتاب دقیق نبود. حقوقی هم که به من می‎داد، بد نبود؛ ولی گاهی اسکناس‎های دخل وسوسه‎ام می‎کرد. وقت‎هایی که به مسجد می‎رفت، از دخل مقداری پول بر می‎داشتم؛ اما سعی می‎کردم به‌اندازه‎ای بردارم که معلوم نباشد و موجب رسوایی و از دست دادن کارم نشود. طوری نقش بازی می‎کردم که خودم را مواظب مغازه و سرمایه‎اش جلوه دهم. این اواخر حساب کردم پولی که هر روز از توی دخل برمی‎داشتم، به‌اندازه‌ی حقوق یک ماهم می‌شد و او هم اصلاً متوجه نمی‎شد. هفته‌ی پیش برای پُز دادن جلوی دوستانم و میهمان کردن آن‌ها برای صرف شام در یک شب خاطره‌انگیز، مبلغ بیشتری برداشتم. اول کمی ترسیده بودم و با خود می‎گفتم حتماً او می‎فهمد و ممکن است آبرویم پیش او برود؛ اما خوشبختانه بخت باز هم یارم بود و طوری عمل کردم که نفهمید. به‌قول معروف خوب لاپوشانی کردم. 

زندگی شخصی هر کدام از ما مرزها و حریم‌هایی دارد. خلوت‎ها و تنهایی‎هایمان، روابط خانوادگی، روابط شغلی و دنیای ارتباطات مدرن امروزی مواضعی هستند که اگر در هر کدام از آن‌ها نقش خود را به‌درستی ایفا کنیم، از برملا شدن چهره‌ی واقعی خود ترسی نخواهیم داشت و حتی گاهی از این‌که کوشیده‌ایم به آنچه از خوبی‎ها می‌دانیم، پنهان و آشکارا عمل کنیم و نزد دیگران شخصیتی محبوب از خود را به نمایش بگذاریم، خوشحال خواهیم شد؛ اما نکته‌ی اصلی این‌جاست که گاهی همین خلوت‎ها موجب سستی ما می‎شود، تا آن‌جا که گاهی خطاهایی را مرتکب می‎شویم که از چشم اطرافیان دور است و پرده‎هایی که فرمانروای هستی روی آن‌ها می‎کشد، موجب می‌شود در انجام آن‌ها اصرار ورزیم. تصور کنید که به جشن عروسی دعوت می‎شوید. برای خاطره‌انگیز شدن آن جشن، فردی مشغول فیلم‎برداری است. در همان لحظه‎ای که شما تا کمر روی میز خم شده‎اید تا ظرف شیرینی را از آن سر میز، جلوی خود بکشید، متوجه دوربین می‎شوید. شخصی که از پشت لنز آن ناظر عملتان بوده است، شما را ناخودآگاهانه وادار می‎کند مؤدبانه سر جای خود قرار بگیرید. دوربین‎هایی که در جای‌جای زندگی ما نصب شده‎اند نیز همین‌گونه هستند و توجه دائمی به آن‌ها درصد خطاهای ما را تا حدود زیادی کاهش می‎دهد و اساساً هدف از آفرینش کاینات و هستی، کاشتن بذر همین نگرش در انسان است تا او یقین یابد در همه‌حال و همه‌جا تحت نظارت کارگردان آفرینش قرار دارد، چراکه آبروداری عموماً جزء عادات انسان است و جلوه‌ی اصلی صداقت و درستی، زمانی روشن می‎شود که در صحنه‎های زندگی نقش خود را به‌درستی ایفا کنیم. از همین رو امام علی (ع) فرمودند: «از نافرمانى خدا در خلوت‌ها بپرهیزید، زیرا همان که گواه است، داورى مى‌کند.»

یادمان باشد امروز صبح که چشمانمان را گشودیم و قرار بود صحنه‌ی دیگری از زندگی‌مان را برای کاینات و فرشتگان به‌نمایش بگذاریم، حواسمان به دوربین‎های پیرامونمان باشد. بگذاریم هستی برای شکوه نقش‌آفرینیمان بهترین‎ روزی‎ها را به ما هدیه دهد و شاید یکی از آن‌ها تجلی آرزوهایی باشد که مدت‎ها در زندگی‎ منتظر ظهورش بودیم.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۸
mina nikseresht
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ب.ظ

شکست، شخص نیست!

شکست، شخص نیست!


یکی از مریدان استادی فرزانه، تاجری ورشکسته بود. روزی استاد برای تصمیم‌گیری درباره‌ی موضوعی تجاری به مشورت نیاز داشت. به‌همین‌سبب از شاگردان خواست تا وی را نزدش آورند. یکی از شاگردان اعتراض کرد: «اما او تاجری ورشکسته است و نمی‌توان به مشورتش اعتماد کرد.»

استاد پاسخ داد: «شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی‌که شکست خورده، درمقایسه با کسی‌که چنین تجربه‌ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به‌روشنی لمس کرده است، تارهای متصل به شکست را می‌شناسد و بهتر از هرکس دیگری می‌تواند سیاه‌چاله‌های شکست را به ما نشان دهد. آگاه باشید وقتی کسی شکست می‌خورد، هزاران چیز آموخته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد، می‌تواند به دیگران نیز منتقل کند. پس هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!»

نکته: شکست، رویدادی ساده است و به تحولاتی عظیم وابسته نیست. ما یک‌شبه شکست نمی‌خوریم، بلکه این رویداد، نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر انباشتِ تفکر یا گزینش‌های نادرست است و به‌بیانی‌دیگر چیزی جز تکرار اشتباه در قضاوت‌های روزمره‌ی ما نیست. اینک باید پرسید چرا برخی افراد در قضاوت‌هایشان به اشتباه دچار می‌شوند و چرا این‌قدر حماقت به‌خرج می‌دهند و هر روز آن خطاها را تکرار می‌کنند؟

باید پاسخ داد آن‌ها فکر نمی‌کنند که این موضوع آن‌قدرها هم مهم باشد. به‌نظر این‌گونه افراد، اقدام‌های روزمره‌ی ما انسان‌ها چندان مهم نیست. کوته‌بینی، تصمیمات نادرست یا هدر دادن زمان‌های ارزشمند عمر، اغلب به تأثیری قابل توجه منجر نمی‌شود. بیشتر مواقع، ما از نتیجه‌ی بی‌واسطه و فوری کردار خویش فرار می‌کنیم. برای مثال اگر طی سه ماه گذشته زحمت خواندن حتی یک کتاب را هم به خود نداده‌ایم فکر می‌کنیم این کار هیچ‌گونه تأثیر آنی بر زندگی ما ندارد زیرا پس از سه ماه هیچ اتفاقی برای ما نمی‌افتد؛ لذا این اشتباه در ماه‌های بعد همچنان تکرار می‌شود، بدون آن‌که مهم به نظر برسد؛ اما باید توجه داشت در آن خطری بزرگ نهفته است؛ زیرا بدتر از کتاب نخواندن، نفهمیدن اهمیت کتابخوانی است. کسانی که غذای ناسالم می‌خورند، به سلامتشان در آینده آسیب می‌رسانند، افرادی که زیاد سیگار می‌کشند، سال‌ها این اشتباه خود را تکرار می‌کنند، چون به‌ظاهر برای آن‌ها مشکلی پیش نمی‌آورد؛ اما درد و رنج ناشی از لذت امروز، در آینده به‌سراغ فرد می‌رود و او را از اعمال خود پشیمان می‌سازد. به‌ندرت پیش می‌آید که پیامد کشیدن سیگار آنی باشد. با وجود این روزی فرا می‌رسد که فرد را از پا در می‌آورد و در آن زمان او باید بهای این اشتباه را یک‌جا پرداخت کند؛ اشتباهی که پیش از این، چندان مهم به‌نظر نمی‌آمد.

خطرناک‌ترین چیز درباره‌ی شکست، ظرافت آن است

اشتباهات در کوتاه‌مدت، کوچک به‌نظر نمی‌آید و هیچ اختلالی ایجاد نمی‌کند، زیرا این اشتباهات تلنبار شده و ناگهان در زندگی‌مان خود را آشکار می‌سازد. از آن‌جا که هیچ مشکلی برای ما پیش نمی‌آید و هیچ پیامدِ آنی توجه ما را به خودش معطوف نمی‌کند، ما به‌راحتی امروز را سپری می‌کنیم، به فردا می‌رسیم و خطاهایمان را تکرار می‌کنیم. در این میان افکار پلید را از سر بیرون نمی‌کنیم، به آواهای نادرست گوش می‌سپاریم، به گزینش‌های اشتباه روی می‌آوریم و با خود می‌گوییم چون دیروز آسمان آفتابی نبود، پس کارهای نادرست دیروز، احتمالاً اشکالی ندارد و...

اما شرایط این‌گونه نیست! اگر در پایان روزی که نخستین اشتباه خود را مرتکب می‌شویم، آسمان بر زمین می‌آمد، دیگر هیچ‌گاه آن اشتباه را تکرار نمی‌کردیم. درست مثل کودکی که به‌رغم هشدارهای والدینش، دست خود را در تنوری داغ فرو می‌کند، در نهایت ما نیز به پیامدهای اشتباهات خود دچار می‌شویم. متأسفانه شکست هیچ‌گاه فریاد نمی‌کشد و همانند والدین هشدار نمی‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
mina nikseresht