روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کمی عاشقانه تر» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۴۲ ب.ظ

انتخاب با شماست

حتماً شما هم مثل من دیده اید آدمهایی را که عاشق می شوند. به رفتارهایشان دقت کرده اید؟ قطعاً اگر رفتاری حاکی از عاشق بودن و عاشق شدن نشان نمی دادند شما نمیتوانستید رفتارهای آن فرد عاشق را در خاطرات تان ثبت کنید و به آن مفهومی بدهید تحت عنوان عاشقی. اصلاً این رفتارها هستند که به شخصیت ما معنا میدهند. مثلاً من در خاطراتم و تجربه های بالینی ام میدانم یک روزی آن شخص کسی را بسیار دوست داشت و برای آن عشق چه اندازه فریاد میزد تا همه بدانند او هم عاشق شده است و با آن عشق باید به دیگران معنای دوست داشتن را نشان بدهد و ما هم یاد گرفتیم عشق یعنی اینکه دیگران بدانند در زندگی من شخصی هست که من او را آن چنان دوست دارم که گاهی رفتارهای عاقلانه ای نمیتوانم از خودم نشان بدهم. همین است که گاهی با این جملات هم فرد عاشق را معنا میکنند: « آدم عاشق که میشه، کور میشه!»، « آدم عاشق، دیوانه است!»، « عشق، چیزی شبیه به جنون است. آدم عاشق جنون عاشقی دارد!» و چیزهایی مثل این که همه مان در زندگی شنیده و دیده ایم.

اعتقاد من خلاف این داستان هاست. داستان هایی که گاهی از دل تاریخ درآمده و ما را به سمت همان رفتارها سوق داده است. داستان هاست که میشود الگوی زندگی من و شما. ما از دل داستان هاست که آینده ی زندگی خودمان را می سازیم و بستگی دارد ما چه داستانی را به چه الگوهای انسانی برای خودمان درنظر بگیریم تا از روی دست آنها ارزش های خود را پیش ببریم. تفاوت ما در ارزش ها و باورهایمان است و برای همین من یک داستان زندگی را ملاک قرار میدهم و تو یک داستان با آن شخصی که مطابق ارزش های زندگیت رفتار کرده است.

من اعتقاد دارم عشق را باید در پستو قایمش کرد. عشق را نباید فریاد زد. اصلاً همین است که عشق میتواند بالندگی و برازندگی به تو بدهد. اتفاقاً این عشق است که تو را عاقل تر میکند نه هیجانی تر و دیوانه تر. وقتی عشق را قایم کنی، وقتی بتوانی درون دل را همانند آنچه که خداوند در کالبد جسم آن را پنهان خلق کرده است، پنهان نگهش داری، وقتی هیچ کس عشق درون دل را نبیند آن وقت در معرض راهزنی قرار نمی گیرد. آن وقت آن عشقی که ما هزاران بار شنیدمش که عشق نرسیدن است، عشق از دست دادن است دیگر معنایی ندارد.

من معتقدم آدمهای عاشق که عشق را پنهان میکنند، آدمهای عاشقی که عشق را درون سینه شان فریاد میزنند نه در بیرون، آنها به کمال یافتگی نزدیک ترند. آدمهای عاشقِ این چنین دیوانه نیستند بلکه این عشق آنها را به عاقل ترین مردمان نزدیک تر خواهد کرد.

اگر عاشق اید، اگر میخواستید به عشق برسید، اگر خواستید عشقی را در زندگی تجربه کنید و تا آخر عمر آن را برای خودتان نگهش دارید تا یک زندگی عاشقانه را تجربه کنید، آن را هیچ وقت فریاد نزنید. آن را هیچ وقت در معرض راهزنی راهزنان زندگی قرار ندهید که عشق آدمهای خارج از دامنه را حسود خواهد کرد.

مهم نیست دیگران بدانند شما عاشقید یا دیوانه وار گرد شمع تان می چرخید مهم این است که شما اگر خودتان را دوست داشته باشید، اگر عزت نفس و اعتماد به نفس داشته باشید حتماً میتوانید عشق را تنها به دوش بکشید و نیازی ندارید دیگران بدانند شما چه در دل پنهان داشته اید. آدمهای عاشق خوب میدانند چگونه عشق آنها را رشد میدهد، دلشان را بزرگ میکند.

آن وقت با بودن آن عشق است که میتوانید مسیر زندگی تان را بی هیچ ترسی شتابان تر و آسان تر قدم بردارید. همان که معشوق بداند کافی است و آن وقت آن عشق معنایی به زندگی و عمرتان خواهد داد که دیگران از درک آن ناتوانند و بنظرم اشتباه لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین و تمام داستان های مثالی تاریخ همین بود که به مردمان ما الگویی داد تا فکر کنیم داد زدن عشق و نشان دادن عاشقی کار درست و رفتاری زیباست و برای همان است که هیچ وقت به هم نرسیدند و این چنین داستان های عشق نیمه تمام در تاریخ به جا ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
mina nikseresht
دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

بازی با زندگی دیگران به چه قیمت هایی؟!

 

 

یادم هست سال گذشته یکی از دوستان روان شناسم که تازه مشغول شده بود به شروع کار پایان نامه اش هنگام گفتگو در مورد فعالیت های آینده اش و تصمیماتی که قرار بود برای برنامه ی کاریش بگیرد را جویا شدم. در پی سؤال من، پاسخ داد: « فعلاً قصد دارم چندین ماه پیش اساتید برتر رشته مان کارورزی و دوره های تخصصی بروم. تجربه کسب کنم کنارشان. کتابهای بیشتری را بخوانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.» دوباره سؤال کردم: « قصد نداری مشاوره بدهی؟» هرچند می دانستم در شش سالی که پیوسته درس خوانده بود نه کاری مرتبط انجام داده بود و نه مطالعاتی خارج از دانشگاه و دوره های تخصصی رفته بود و سؤال من بیشتر مسأله ی سنجش داشت. پاسخ داد: « نه بابا! مگر مشاوره دادن کشک است! مگر می شود با زندگی یک آدم اینقدر راحت بازی کرد!!!»

جواب درست و قابل قبولی بود. پاسخی که در قوانین نظام روان شناسی هم ذکر شده که فرد تا یک سال پس از فارغ التحصیلی از رشته ی روان شناسی اجازه ی مشاوره دادن ندارد. حالا این وجدان و شرف و انسانیت خود فرد را هم اگر اضافه به ماجرا کنیم خیلی ها حتی در دانشگاه هم اکتفا به همان درس و دروس مرتبط کرده اند. نه مراجع دیده اند، نه سالها وقت صرف کرده اند تا مشکلات و زندگی دیگران را بشنوند و نه مرتبط با آن مشکلات دوره های تخصصی روان شناسی دیده اند که بدانند این مشکل به کدام ریشه های روانی بازمیگردد و نسخه های درمانی آن کدام است؟

 

 

چندی قبل مصاحبه ای دادم. در آن مصاحبه از من سؤال کردند: آیا تا به حال مشاوره هم داده اید؟ خیلی باتعجب نگاه کردم. سوال بیجایی بود و شاید هم بیشتر سنجش عیار تخصص من و پایبندی من را میخواستند بسنجند. پاسخ دادم: من به صورت حرفه ای و تخصصی مشاوره نداده و نمی دهم. به عقیده ی من، حداقل ده سال کسب دانش تخصصی و حرفه ای و تجربی لازم است تا بتوان زندگی یک نفر را در دست خود گرفت و او را راهنمایی و البته مشاوره ی تخصصی داد.

 

 

در را بستم و آمدم بیرون. برایم مهم نبود آنها من را می پذیرند یا نمی پذیرند. اصلاً برایم مهم نبود با سابقه ی ده سال کار و مطالعه ی مداوم در رشته ی روان شناسی آنها نسبت به من چه دیدگاه و نظری دارند و یا خواهند داشت. ذره ای در دلم احساس ضعف نکردم که چرا بوده که دور و برم و یا در فضای مجازی برطبق آنچه که تشخیص دادم مشکلات روحی و روانی افراد را راهنمایی کرده ام و در نهایت اشخاص متخصص و متبحر رشته ام را که اساتیدم بوده اند معرفی نموده ام. اما همین قدر که وجدانم از خودم راضی بود و آرامش داشتم که من با زندگی دیگرانی بازی نکردم تا سالها بعد بفهمند اگر آن مشاوره ی غلط نبود، اگر آن رفتار اشتباه مشاور نبود، اگر مشاور من می فهمید تک تک حالتها و رفتارهایش در بدو ورود مراجع و حتی نوع صندلی و طرز نشستنش همه و همه نیاز به تخصص دارد آن وقت هیچ گاه به خودش هیچ وقت اجازه نمی داد برمسندی تکیه بدهد که گاهی حکم یک قتل را بر گردن خواهد داشت. قتل نفس خطایش بخشودنی نیست. شاید کم کاری سازمان نظام هم هست که امروز کسانی جرات کرده اند بی هیچ دانش و سواد تخصصی دفتری، موسسه ای یا حتی سازمانی داشته باشند که با زندگی دیگران براحتی بازی کنند.

 

 

چندی قبل با یکی از بازرسین سازمان نظام صحبتی داشتم و ایشان اشاره به این داشتند که بسیاری از کسانی که قوانین نظام را در موسسه ام رعایت نکرده اند از کار برکنار کرده ام و البته که جریمه ای مطابق قانون هم دارند و یا پروانه یا مجوز فعالیت شان را هم باطل خواهند نمود با خودم فکر کردم و یاد صحبت یکی از اساتیدم افتادم که دکترای روان شناس هستند و می فرمودند: این جمله را از من به یاد داشته باش هیچ وقت با زندگی کسی بازی نکن. مشاوره دادن دقیقاً مثل لبه ی تیغ راه رفتن است. با هر حرکت اشتباهی خونی جاری خواهد شد که تا ابد جایش باقی خواهد ماند.

 

 

تعجبم از آن کسانی است که ژست مشاور می گیرند، سواد تخصصی و تجربه ی مربوطه را ندارند و البته که بسیار راحت با زندگی دیگران بازی می کنند. حیف که من آن زمان ها دانش لازم امروز را از روان شناسی نداشتم و پای مشاوره هایی نشستم و مشاوره هایی گرفتم که زندگیم را خراب کرد و جای جبران هم نداشت و البته که آن دین به گردن آنها باقی خواهد ماند.

 

 

دوستان عزیزم، تک تک مشکلات روحی اگر اختلال نباشد، دست کم نیاز به این دارد که ذهن مشاور آنقدر دروس تخصصی را خوانده و آموخته باشد که با کتابچه ی ذهنش مراجعه کند و بتواند تک تک گفته هایش مراجع را ارجاع به آن کتاب و آن مسأله ی روحی و روانی بدهد. گاهی مراجع چندین نوع اختلال را باهم دارد و شما باید تمام نشانگان بالینی مراجع را بدانید و تجربه کسب کرده باشید تا بتوانید راهنمایی صحیحی نسبت به آن مشکل بکنید و گاهی روان ما آنقدر پیچیدگی دارد که بی هیچ شکی کسی جز دکترین متخصص روان شناس بالینی یا عمومی با دانش و تخصص شان ما را بتوانند یاری کنند.

 

 

بی شک با چهار کارگاه رفتن و تست کردن دانسته ها روی مراجع بعد اتمام کارگاه نمی توان ادعا کرد که شما تخصص مشاوره دادن را کسب کرده اید. حتماً چهار استاد متخصص و با تجربه باید صحت اعتبار و دانش شما را در طی آموزش دیدن بسنجند.

 

 

توصیه ی بنده به شما این است که در صورتی که نیاز به مشاوره داشتید در زمینه های مورد نیاز به درمانگر متخصص مربوط به همان مشکل مراجعه کنید. یعنی اگر مشکل در ارتباط با همسر خود دارید زوج درمانگران، اگر مشکل در تربیت کودک خود دارید روان شناسان کودک و نوجوان بالینی، اگر مشکلات روحی شدید دارید درمانگران بالینی و اگر درگیری کار و شغل و تحصیل دارید به مشاوران متخصص این رشته ها مراجعه بفرمایید.

 

 

صرف ادعا و بازی با کلمات و نداشتن دانش تخصصی روان شناسی نمی شود براحتی با زندگی دیگران بازی کرد که اگر بازی کردم وجدان و نادانی من است که نمی دانستم هرچیزی نیاز به آموزش و دانش دارد.

 

 

حرف بسیار است و زمان اندک....

 

 

به خدا می سپارمتان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۰
mina nikseresht
جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۵۸ ب.ظ

حق با من است نه با تو!


حق با من است نه تو!

با یک دنیا عشق ازدواج کردم. در ذهنم مردی را ساخته بودم که همه‎ی زندگیش در من خلاصه می‎شد. اما خیلی طول نکشید که فهمیدم همه چیز تنها یک خیال است .از کودکی، عاشق رشته‎ی حقوق بودم، اما حتی فکرش را هم نمی‎کردم روزی در مقام وکالت ، برای زندگی خودم در محضر قاضی بنشینم.

روزی که برای تکمیل پایان‎نامه‎ام به دادگاه انقلاب رفته بودم، مهرداد را پشت در اتاق قاضی دیدم.  برای تقسیط مهریه‎ی برادرزاده‎اش به دادگاه آمده بود و من را پشت در نگاه داشت تا سوالش را بپرسد. همه‎چیز از همان‎جا شروع شد. روز آخری که قرار بود پایان‎نامه‎ام را تحویل بدهم همین که آمدم پایم را از دادگاه بیرون بگذارم، مهرداد جلویم را گرفت. آن روز مثل همیشه نبود. چهره‎اش مضطرب به نظر می‎رسید.

بعد از کلی مِن مِن کردن وقتیحرفش را زد، اولش جا خوردم. هیچوقت فکرش را هم نمی‎کردم روزی کسی توی دادگاه از من خواستگاری کند.

مهرداد تحصیلات آکادمی داشت اما شغلش آزاد بود. فروشگاه لوازم خانگی در جمهوری. اوضاع اقتصادی پدرش توپ بود و به واسطه‎ی این شغل موروثی‎شان، دستش به کار بند شده بود. به نظر می‎رسید عقیده و سلایق مشترکی با هم داشتیم. پدر موافقت کرده بود تا یک شب همراه خانواده‎اش برای صحبت به خانه‎مان بیایند.

در اولین جلسه، سعی کردم سکوت کنم و بیشتر شنونده باشم. به نظر پسر معقولی می‎آمد. اما باز هم نیاز به صحبت‎های بیشتر و مفصل‎تر بود. در جلسات بعدی هدف‎های زندگی‎مان را برای هم گفتیم. پرسید که آیا تمایل به ادامه‎ی تحصیل و کار کردن در بیرون از خانه را دارم یا نه. من هم تمام هم و غم زندگیم این بود که روزی بتوانم در لباس وکالت بهآنهایی که در راهروهای دادگاه برای حل مشکلات شان صف کشیدند، خدمت کنم. از آرزوهای زندگیم برایش گفتم. گفتم که می‎خواهم خودم دفتر وکالت بزنم و البته که در دانشگاه هم تدریس کنم.

بعد از عروسی مهرداد تصمیم گرفت به عنوان ماه عسل یک ماه کل ایران را بگردیم. مهرداد شغلش آزاد بود و می‎توانست هر زمان که دلش می‎خواهد سرکار برود.

اما من...

 بعد از عروسی، چندماهی بود که درگیر افتتاح دفتر وکالت با چندنفر از همکلاسی‎هایم بودم. به خاطر عروسی من، بچه‎ها تصمیم گرفته بودند که ادامه‎ی کار را به بعد از مراسم موکول کنند و من هم قول داده بودم که بلافاصله بعد از آن، برای شروع کار دست به کار شویم. برنامهی مهرداد، تمام برنامه‎هایم را بهم می‎ریخت. نمی‎دانستم چطور باید مخالفت می‎کردم. نبودن یک ماهه‎ی من در کار، قولی که به بچه‎ها داده بودم، باعث بی‎اعتباریم می‎شد.

دو سه روز بعد از مراسم،مهرداد برای هماهنگی بلیت‎هایمان ، تماس گرفت. وقتی برنامه‎های کاریم را برایش توضیح دادم، شروع به جبهه‎گیری و مخالفت کرد. اولش سعی کردم خودم را کنترل کنم و حرفی نزنم و وقتی فهمیدم بلیت‎ها را رزرو کرده و بدون آنکه تاریخ برنامه‎ی کاریم من را بداند، تصمیم گرفته که یک‎ماه تهران نباشیم، ناخودآگاه از کوره در رفتم و گفتم:

-همین‎طور از جلوی خودت تصمیم گرفتی؟! نباید یه کلمه به من می‎گفتی؟ همیشه همینطوری هستی! بدون اینکه از من نظری بپرسی، سر خود عمل می‎کنی! اصلا من نمیام، خودت هرجا دوست داری، تنها برو!!!

تلفن را که قطع کردم ناخودآگاه گریه‎ام گرفت. برایم پذیرش این قضیه خیلی سخت بود. مهرداد از اول همین بود. حتی همان زمان که دوران عقد بودیم، خیلی از تصمیمات را بدون آنکه به من بگوید خودش می‎گرفت.

خلاصه‎ی داستان این شد که رفتن به ماه عسل بنا به خواست هر دونفرمان کنسل شد. از آن شب هم مهرداد با من تا یک هفته قهر بود. نظرش این بود که من کارم را به زندگی‎ام ترجیح داده‎ام. تنها چیزی که در خانواده‎ی مهرداد اهمیت نداشت، تحصیل بود. از نظر آنها، زندگی تنها پول بود.

******

ارزش‎های مشترک:

کم نیستند همسرانی که به دلیل نداشتن ارزش‎ها و علایق مشترک تصمیم به طلاق می‎گیرند. گاهی اشتباهات ما در انتخاب، سبب یک عمر پشیمانی و تحمل است و گاهی ثمره‎ی آگاه نبودن ما از زندگی مشترک و ناآگاه بودن از مسأله‎ی زوجیت سبب آسیب‎های جبران‎ناپذیری در ارتباط و زندگی می‎شود. باید هر کدام از دو طرف با واژه‎ی زوجیت آشنایی داشته باشند. کلمه‎ای که دانستن آن کمک زیادی به بهبود رابطه‎ی زن و شوهر می‎کند.

مفهوم زوجیت:

زوجیت به این معنا که وقتی دونفر با علایق و سلایق و تربیت‎های متفاوت تصمیم گرفتند در کنار یکدیگر قدم بردارند و زندگی را تشکیل بدهند، باید قوانین زوجیت را بدانند و سعی کنند تا خودشان را با آن وفق بدهند. زوجیت یعنی درک علایق و احترام به آنها و اما آنچه که بیش از داشتن عشق بسیار مهم‎تر است داشتن سواد عاطفی در رابطه است.

سواد عاطفی چیست؟

سواد عاطفی یعنی بهره‎گیری از احساسات و عواطف در مسیری که کیفیت زندگی خود فرد و اطرافیانش بهبود یابد تا به حس همکاری، صمیمیت، عشق و تعاون در خانواده و محیط کار و جامعه گسترش یابد. برخورداری از سواد و هوش عاطفی به شما کمک می‎کند تا بدانید عواطف و هیجانات شما و دیگران چه قدرتی دارند.


برنامه یادگیری سواد عاطفی شامل پنج اصل مهم است:

اصل اول: عواطف و احساسات خود را بشناس

بسیاری از افراد نمی‌توانند احساساتی از قبیل غرور، حسرت، عشق یا شرم را تعریف کنند و همین‌طور قادر نیستند علت به‌وجود آمدن این احساسات را در درون خود توضیح دهند. لازم است هر فرد به‌طور دقیق عواطف و احساسات خود را بشناسد زیرا اگر نتوانیم قدرت احساساتمان را ارزیابی کنیم قادر نخواهیم بود میزان تأثیر آن را بر خود و دیگران مشخص کنیم.

اصل دوم: از صمیم قلب با دیگران همدلی کن

حس همدلی با دیگران یعنی توانایی خود را به جای دیگری گذاشتن و درک کردن عواطف و احساسات او.

وقتی که با دیگران همدلی می‌کنیم عواطف و احساسات آن‌ها توجیه‌پذیرند و منطقی به نظر می‌رسد در این حالت ما به طور شهودی درمی‌یابیم که دیگران چه احساسی دارند، احساس آن‌ها چه قدرتی دارد و چه عاملی باعث بروز آن شده است؟!

ادامه ی مطلب را در کتاب بخوانید....

برای تهیه ی کتاب می توانید با شماره ی 09105006563 تماس حاصل بفرمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۸
mina nikseresht