این روزا اینقدر احساس می کنم فرصت کمی برای زندگی واسم باقی مونده که وسواس
نخوابیدن گرفتم. یه نگاهی به کتابهایی که نخوندم میندازم، هدف هایی که قراره تا
چندماه دیگه بهش برسم رو مرور می کنم و دفترم رو ورق میزنم.
بلند میشم اتاقم رو تمیز میکنم. جای وسایل رو عوض میکنم. تنگ شیشه ای که توی اون
صدفهای دریایی رو ریختم، آبش میکنم. میذارمش پشت پنجره. کتابهام رو
مرتب میکنم. حالا خیالم راحت میشه که اتاقم دوباره تمیز شد و میشه با خیال راحت
بشینم و دوباره پای لب تابم چای بخورم و ادامهی کارهام رو انجام بدم.
شب شد. دلشوره میگیرم اما باز سعی میکنم به خودم مسلط بشم و بخوابم. اما
بازم خوابم نمیبره. شبا مثل ارواح گاهی توی خونه راه میرم. همه خوابن و من هنوز
بیدار! کم کم به فکر میفتم برم یه قرص بخورم تا چندساعت بتونم بخوابم. اما بازم
خوابم نمیبره.
فردا میشه و منم و کلی کار نکرده! ساعت چنده؟ هشت صبح؛ امروز حال ورزش کردن
ندارم. بس که شبا نمیخوابم. اما خوب دیشب تصمیم گرفتم فردا صبح بلند شم و برم پارک
بدوم.
چایی میریزم واسهی خودم. با خودم فکر میکنم قراره چه کار کنم. امروز کلاس
زبان دارم. خوشحال میشم. چون تفریحی که با بودنش همیشه شادم. خصوصا اگه استادم خوب
باشه، با کلی انرژی میرم سرکلاس.
دوستم زنگ میزنه. فردا باید برم دانشگاه. دوباره یادم از هدفهام میاد و
روزهایی که مونده تا به اونها برسم رو میشمرم. وقتی خدا حواسش به منه، بازم
پرانرژی میشم. بازم امیدوار میشم به ادامه دادن مسیرهایی که واسم انتخاب کرده.
من هیچوقت از ادامه دادن مسیرم مایوس نشدم. همیشه ادامه دادم. همیشه احساس
میکنم کارهای بزرگی واسهی انجام دادن هست که من باید اونها رو حتما انجام بدم.
وقتی به هدفهام فکر میکنم، دیگه هیچ چیزی واسم مهم نیست. فکرهای بیخود رو
میندازم دور و دایم میگم خدایا کمکم کن. من باید بتونم از فرصت های باقی مانده ی
عمرم بهترین استفاده رو بکنم.
پس من هنوز امیدوارم. خوشحالم. لبخند میزنم. شادم و....
به خودتون و به اهداف تون فکر کنید. همیشه نعمتهایی هست که بشه در موردش فکر
کرد و بابتش هزاربار خدارو شاکر بود.
دوست تون دارم. تا فردا دوباره واستون مینویسم...