اخیراً چالش نامی است که در دنیای مجازی شکل میگیرد و فراخوانی عمومی اعلام میشود همچون پیادهروی خانوادگی که همه یکدیگر را برای حفظ سلامتی، به شرکت در آن ترغیب و تشویق میکنند. حتی عدهای برای شرکت در این فراخوان عمومی، تیزر و تبلیغ میکنند که مبادا از این اصل مهم جا بمانی یا حتی خواسته یا ناخواسته در آن شرکت نکرده باشی. ضمنا گاهی عدهای هم پیدا میشوند که به تو شرکت در آن را یادآوری میکنند و با ارسال انواع پیام در تلگرام و دایرکت کردن عکس ها در اینستاگرام مان، حضور جدی در آن را تاکید می کنند. این اصل سرنوشت ساز که نقش بسیار مهم و تاثیرگذاری در میزان موفقیتهای روزمره ما دارد بسیار راهگشاست. دایرهی ارتباطی تو با بقیه را گسترش میدهد و کمک میکند تا بتوانی با به کار بردن تگ چالش، امکان بازدید صفحه و میزان لایکت را بالا ببری.
قدیمها در دانشگاه که بودیم، برخی دانشجویان همیشه در صحنهی کلاس حاضر، استاد را به خاطر اثبات یا عدم اثبات قضایا و معادلات به چالش میکشیدند تا بدانند خودشان درست میگویند یا استاد که البته در آخر گاهی دانشجو در این چالش برنده میشد و استاد هم متوجه میشد که ده سال به اشتباه حرفی را در سر کلاسها به دانشجوها آموخته. این دانشجویان سهم بزرگی از یادگیری را دارا بودند و البته که به خاطر میزان بالای مطالعاتی که در درس موردنظر داشتند، لطف میکردند و مطالعات علمی و آموزشی خود را با دیگران و از جمله اساتید در میان میگذاشتند. اولین بار واژهی چالش را در دانشگاه شنیدم.
حال اخیرا مثل اینکه مُد شده و از این واژه در برخی جاها استفادههای علمی هم میشود که نمیدانم هدفش چیست و قرار است در نهایت چه چیزی گیر ما بیاید. تبادل علمی- مطالعاتی، تعارض علمی- مطالعاتی، تحول بنیادین علم و پیشرفت به سمت موفقیت و...
که البته در نهایت میبینی از آن فضا خارج شدی و شاید هم متاسفانه بعضی ها در آن مشارکت داشته اند ولی در نهایت نه تنها چیزی گیرتان نیامد
- بلکه روی حساب همان واژهی چالش که سر کلاس برای لحظاتی سکوت میشد و دانشجویی
شروع به تبادل دادههای مطالعاتی خودش با استاد میکرد تا بالاخره درستی و صحت
مسأله مشخص شود- وقت با ارزش تان هم از دست رفت.
وقتی که میشد صرف کارهای با ارزش تر و مفیدتری شود اما تمام شد.
من هرگز گول واژهی چالش را نمیخورم....
از کودکی آرزویم این بود که روزی بتوانم به جایگاه مهمی برسم و بتوانم از این جایگاه به مردمم خدمت کنم. من در عالم کودکیام ابزارهای تلقین را نمیدانستم. آن موقع اثری از کتابهای موفقیت اکنون در بازار نبود. اما من تنها لذت کودکیم کتابخواندن بود. یادم هست شبها گاهی تا صبح بیدار بودم و کتاب میخواندم. همیشه از خواندن سرگذشت آدمهایی که توانسته بودند به رویاهایشان برسند لذت میبردم و آرزوهای دوران کودکیم را هنوز به خاطر دارم. با اینکه در مدرسه همیشه شاگرد اول کلاس بودم اما این هیچ وقت راضیم نمیکرد و احساسم این بود که باید کاری بزرگتر از درس خواندن انجام داد. یادم هست اولین کتابی که در زمینهی تجسم رویاهایم خواندم کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود. آن کتاب آنچنان در من تاثیر گذاشته بود که در همان عالم کودکیم، خودم را آلیس میدانستم در دنیایی که قرار است کارهای عجیبی در آن انجام شود. الان و در این جایگاه اکنون با طی کردن فراز و فرودهای زیاد در زندگیم به این نتیجه رسیدهام که برای رسیدن و تحقق رویاها باید جنگید. باید تمام سختیهای راه را به جان خرید، باید مسلح وارد میدان شد. الان به عنوان کسی که سالها مطالعه کردم، تفکرم این است که باید بیشتر و بیشتر به جایگاههای متعالیتری رسید و هیچگاه از حرکت باز نایستاد. هستند آدمهای کوچکی که هیچگاه دوست ندارند موفقیتهای شما را ببینند و ممکن است با حرفهای منفی و مغرضانهشان مانعی برای شما ایجاد کنند اما مطمئن باشید اگر شما مصمم باشید و صادقانه در مسیر حرکت کنید هیچگاه نخواهند توانست مانع موفقیتهای بزرگ شما شوند.
شک نکنید موفقیت در انتها نصیب کسی خواهد شد که به خودش ایمان و باور دارد. امید که شما عزیزان بتوانید روزی قلههای بلند پیروزی کشورمان را فتح کنید و یادتان باشد که یکی از اسرار رسیدن به موفقیت مطالعهی زندگی افرادی است که توانستند از صفر به صد برسند. مطمئن باشید میتوانید با همذات پنداری با زندگی افراد بزرگ، موجب جذب موفقیت های بزرگ برای خود شوید....
هنری فورد در سی ام جولای 1836 درایالات میشیگان آمریکا چشم به جهان گشود. پدر او دهقانی بود که هیچ دلیلی برای فرستادن پسرش به مدرسه برای ادامه تحصیل نمی دید. پس از این که هنری دوره ابتدایی را به پایان رساند، پدرش تصمیم گرفت که او را به جای رفتن به مدرسه و پاره و فرسوده کردن لباس، در مزرعه نگه دارد تا او را یاری کند. در نتیجه، فورد از دوران کودکی با کارهای شاق جسمانی در مزرعه آشنا شد. او می گوید:
»در دوران کودکی در این اندیشه بودم که چگونه می توان زراعت را به شیوه بهتری انجام داد.«
استعداد و نبوغ فنی و مکانیکی فورد در عمل، و تصویری که از ماشین در ذهن داشت آغاز پیمودن راهی بود که نیروی ماشین را جایگزین کار طاقت فرسای مزرعه می کرد و به اتحاد چند صد ساله انسان و حیوان بر روی مزارع پایان می داد. در حالی که بچه های هم سن و سال هنری در کوه و دشت بازی می کردند او با تکه پاره هایی از فلزات، که از آنها ابزارهای مختلفی ساخته بود سرگرم می شد. او می گوید:
»در آن روزها، اسباب بازی به شکل متداول امروز وجود نداشت و بچه ها به سلیقه خود برای خودشان اسباب بازی می ساختند. بازیهای من ابزارهایی بود که هنوز با آنها سرگرم می شوم. هر قطعه ای از یک ماشین به نظر من به گوهر گرانبهای یک گنجینه می ماند.«
پدر هنری که به اشتیاق بی حد و حصر و نبوغ و استعداد وی پی برده بود، اجازه داد که کارگاه کوچکی در آلونکی برپا کند و بیشتراوقاتش را درآنجا بگذراند. به این ترتیب، پسرک با چند ابزار ساده و پیش پا افتاده در راهی قدم گذاشت که به پایانی مفید و پرافتخارمی رسید.
نقطه عطف زندگی فورد
وقتی فورد دوازده سال داشت؛ ناگهان اتفاقی ساده او را به راهی پر افتخارهدایت کرد که درهای ثروت و مکنت را به رویش گشود. او می گوید:
»روزی با پدرم درهشت مایلی دیترویت به اطراف شهرمی رفتیم که لوکوموتیوی را دیدیم. منظره آن روز چنان در خاطرم مانده است که گویی همین دیروز بود. ارابه تنها وسیله ای بود که تا آن زمان دیده بودم. لوکوموتیو برای عبور ما و اسبهایمان مجبور به توقف شد. من در برابر دیدگان پدرم که ازحال وهوای من باخبر بود، از ارابه پیاده شدم تا از نزدیک بتوانم لوکوموتیو را ببینم. این صحنه،آغاز ورود من به دنیای ماشین بود. در آن زمان بسیار کوشیدم تا مدلهایی از آن را تهیه کنم. با وجود این هدف نهایی من ساخت اتومبیل بود از زمانی که که با آن لوکوموتیو در آن جاده روستایی روبرو شدم، همواره در اندیشه ساخت ماشینی بودم که جاده ها را درنوردد»
فورد به پیروی از آتش عشق خود که الهام بخش او بود، به فکر ساخت ماشینی افتاده بود که همچون تیری از چله کمان بگریزد و جاده ها را پشت سرگذارد. این خواسته حتی یک دم راحتش نمی گذاشت و به آرزویی وسوسه انگیز بدل شده بود. تفاوت زیادی بین اندیشه وعمل وجود دارد. در حقیقت، عدم جرأت و جسارت، اغلب مردم را در اجرای طرح هایشان به عقب نشینی وا می دارد. اما فورد از کسانی نبود که اجازه دهد مشکلات او را دلسرد و نومید کنند. او متفاوت از دیگران می اندیشید و از این اصل پیروی می کرد:
«هر کاری که جاذبه داشته باشد، آسان است و همیشه می توان به نتایج آن اطمینان داشت»
کار در مزرعه هرگز نظرش را جلب نکرد. او میل داشت کارهایش با ماشین ارتباط داشته باشد. گر چه او از کودکی به چنین چیزی می اندیشید؛ اما در هفده سالگی مقصود خود را آشکار و کارآموزی در کارگاه موتور سازی درای راک را آغازکرد. پدرش با تصمیم او به شدت مخالف بود، زیرا پسرش را که پشتوانه محکمی برای او بود از دست می داد. اما از سوی دیگر، آمریکا یکی از صنعتگران بزرگ خود را به دست می آورد. سه سال به این ترتیب گذشت. فورد در نخستین سال کار در این کارگاه، کارآموزی را به پایان رساند و از فن مکانیکی آگاهی کامل پیدا کرد. او می گوید:
ماشین برای یک مکانیک، چون کتابی برای یک نویسنده است. نخست باید ایده ای از آن را در ذهن پروراند و سپس با ذهنی روشن آن را به اجرا درآورد.
پس از دوره کارآموزی، رویای فورد در روح و روان او ریشه بیشتری دوانید، عطش وی برای تحقق آرمانش شدت گرفت و او را به راهی هدایت کرد که به شکوفایی خلاقیت او می انجامید. اندیشه ساختن خودرو، آرام و قرار او را سلب کرده بود. این نکته را همواره باید به خاطر سپرد که به شکوفایی خلاقیت اومی انجامید که تا اراده ی هست، راهی نیز هست. هنری فورد ایمان داشت که راههای گوناگونی برای رسیدن به آرزوهایش وجود دارد. او برای تأمین نیروی محرکه خودروی خیالی خود، مدتها در اندیشه استفاده از بخار آب بود.
در جایی دیگر اقبال لاهوری می فرماید:
زنـدگــی بر آرزو دارد اســاس
خویشتن را، زِ آرزوی خود شناس
پس از دو سال کار دریافت که این روش، راه به جایی نخواهد برد. او هر نشریه ی علمی را که به دست می آورد، با حرص و ولع، از نظر می گذرانید او می خواست اطلاعات بیشتری از رشته ی مورد نظر خود به دست آورد. به این ترتیب با تلاش فراوان و با مطالعه ی نشریاتی که مطالب تازه ای را در زمینه ی ماشینها به چاپ می رساندند، جای خالی تحصیلات رسمی خود را پر کرد.
به پیش بینی این نشریات گاز حاصل از تبخیر بنزین، می توانست روزی سوخت ماشین ها را تامین کند. مردم عادی چنین اکتشافی را صرفا کنجکاوی های فنی و تخیلات علمی تلقی می کردند و نمی توانستند باور کنند که روزی این ابداعات در کار و زندگی مردم جهان، تحولی بزرگ را ایجاد کند. متخصصان و کارشناسان، اتفاق نظر داشتند که بنزین نخواهد توانست جایگزین نیروی حاصل از بخار آب شود و در موتور اتومبیل به کار برده شود. اما جوانی که در شهری کوچک در میشیگان می زیست، طور دیگری فکر می کرد.
فورد که در شرکت وستینگهاوس به عنوان سر مکانیک خدمت می کرد، کارش را رها کرد و به مزرعه ی خانوادگی خود بازگشت. کارگاه فنی او تمام آلونک را اشغال کرده بود. پدرش به او قول داد که اگر از این ماشین لعنتی دست بردارد، قطعه زمینی را به او خواهد داد .اما فورد این پیشنهاد را نادیده گرفت و استوار به راه خویش ادامه داد. او می گوید:
«هر وقت مجبور نبودم که در مزرعه به بریدن الوار بپردازم، بر روی طرح موتور بنزینی خود کار می کردم و اندک اندک اجزاء آن و چگونگی کارش را کشف می کردم. هر چه به دستم می رسید می خواندم و به همین ترتیب، بیشترین دانش را برای انجام کار اندوختم»
او ایمان کامل داشت که روزی خواهد توانست در کارگاهش خودرویی پدید آورد. به همین دلیل برای تحقق رویای خود بی امان کار می کرد. زندگی در مزرعه همچنان با مزاج او ناسازگار بود. ذهنش عرصه ی تاخت و تاز خلاقیت ها شده بود و کار طاقت فرسای جسمانی در مزرعه، حتی یک دم از تصورات خلاقانه اش نمی کاست. همین که شرکت ادیسون دیترویت، شغل مهندسی ماشین سازی را به او پیشنهاد کرد، بی درنگ آن را پذیرفت
ادامه دارد.....
منتشر شده در :
آکادمی نوآوری و کارآفرینی فردوسی
هنرپیشهی خوبی برای زندگیات باش
1. صدای پیامک، چرت نیمروزیام را پاره میکند. یک آن مانند کسی که برق سهفاز او را گرفته باشد بهسمت آن شیرجه میزنم. صدای گریهی سامان گوش خانه را کر میکند. نگین (همسرم) که تازه او را خوابانده بود، با صدای بلند میگوید: «این کدام خروس بیمحلی است که لنگ ظهر حالیاش نمیشود؟! صدبار گفتم وقتی بچه را میخوابانم تلفن همراهت را روی سکوت بگذار! حالا خودت بیا بخوابانش!» همین که چشمم به متن پیام میافتد، با دستپاچگی میگویم: «من باید بروم، جلسهی کاری مهمی در شرکت داریم.» با عجله و اضطراب زیاد حاضر میشوم. نگین با غرولند میگوید: «این چه جلسهی بیموقعی است که لنگ ظهر برگزار میشود؟! جلسههای کاریات که اول صبح یا سرشب بوده است؟!» با تندی جواب میدهم: «ببین نگین اینقدر سینجیم نکن. همینی که هست! الان هم باید بروم جلسه.» همین که پایم را از خانه بیرون میگذارم و مطمئن میشوم که با نگاهش از پنجره تعقیبم نمیکند و خیالم راحت میشود که بویی از جریان نبرده است، شماره را میگیرم و میگویم: «مهرگل جان، عزیزم ببخشید معطل شدی. اصلاً قرار خرید امروز را بهکلی فراموش کرده بودم. من نزدیک خانهام، تندی بیا پایین که با هم برویم. امروز میخواهم بهمناسبت روز تولدت میهمان من باشی.» هنوز لبخند آرامش از چهرهام پاک نشده که نگین با تلفن همراهم تماس میگیرد و نگرانی و اضطرابی نابهنگام را بهجانم میاندازد. در فکر این هستم که جواب بدهم یا نه؛ اما ناخودآگاه جواب میدهم. نگین آنسوی خط میگوید: «سلام فرامرز، مادر و پدرم امشب قرار است برای سالگرد ازدواجمان به خانهمان بیایند، لطفاً شب زودتر به خانه بیا، درضمن من شام هم سفارش دادهام.»
ـ بیا و درستش کن.
ـ چی با من بودی؟!
ـ نه. با پدر خدابیامرزم بودم! باشه. فرداشب جشن سالگرد ازدواجمان را میگیریم که من هم جلسه نداشته باشم.
نمیفهمم خداحافظی میکند یا نه. گوشی را قطع میکنم. نفس راحتی میکشم که نگین نفهمید او را چطور دور زدم!
2. در یک مغازهی ابزارفروشی کار میکردم. صاحبکارم پیرمردی مؤمن بود که ظهرها برای نماز به مسجد میرفت. به من اعتماد داشت و خیلی هم اهل حساب و کتاب دقیق نبود. حقوقی هم که به من میداد، بد نبود؛ ولی گاهی اسکناسهای دخل وسوسهام میکرد. وقتهایی که به مسجد میرفت، از دخل مقداری پول بر میداشتم؛ اما سعی میکردم بهاندازهای بردارم که معلوم نباشد و موجب رسوایی و از دست دادن کارم نشود. طوری نقش بازی میکردم که خودم را مواظب مغازه و سرمایهاش جلوه دهم. این اواخر حساب کردم پولی که هر روز از توی دخل برمیداشتم، بهاندازهی حقوق یک ماهم میشد و او هم اصلاً متوجه نمیشد. هفتهی پیش برای پُز دادن جلوی دوستانم و میهمان کردن آنها برای صرف شام در یک شب خاطرهانگیز، مبلغ بیشتری برداشتم. اول کمی ترسیده بودم و با خود میگفتم حتماً او میفهمد و ممکن است آبرویم پیش او برود؛ اما خوشبختانه بخت باز هم یارم بود و طوری عمل کردم که نفهمید. بهقول معروف خوب لاپوشانی کردم.
زندگی شخصی هر کدام از ما مرزها و حریمهایی دارد. خلوتها و تنهاییهایمان، روابط خانوادگی، روابط شغلی و دنیای ارتباطات مدرن امروزی مواضعی هستند که اگر در هر کدام از آنها نقش خود را بهدرستی ایفا کنیم، از برملا شدن چهرهی واقعی خود ترسی نخواهیم داشت و حتی گاهی از اینکه کوشیدهایم به آنچه از خوبیها میدانیم، پنهان و آشکارا عمل کنیم و نزد دیگران شخصیتی محبوب از خود را به نمایش بگذاریم، خوشحال خواهیم شد؛ اما نکتهی اصلی اینجاست که گاهی همین خلوتها موجب سستی ما میشود، تا آنجا که گاهی خطاهایی را مرتکب میشویم که از چشم اطرافیان دور است و پردههایی که فرمانروای هستی روی آنها میکشد، موجب میشود در انجام آنها اصرار ورزیم. تصور کنید که به جشن عروسی دعوت میشوید. برای خاطرهانگیز شدن آن جشن، فردی مشغول فیلمبرداری است. در همان لحظهای که شما تا کمر روی میز خم شدهاید تا ظرف شیرینی را از آن سر میز، جلوی خود بکشید، متوجه دوربین میشوید. شخصی که از پشت لنز آن ناظر عملتان بوده است، شما را ناخودآگاهانه وادار میکند مؤدبانه سر جای خود قرار بگیرید. دوربینهایی که در جایجای زندگی ما نصب شدهاند نیز همینگونه هستند و توجه دائمی به آنها درصد خطاهای ما را تا حدود زیادی کاهش میدهد و اساساً هدف از آفرینش کاینات و هستی، کاشتن بذر همین نگرش در انسان است تا او یقین یابد در همهحال و همهجا تحت نظارت کارگردان آفرینش قرار دارد، چراکه آبروداری عموماً جزء عادات انسان است و جلوهی اصلی صداقت و درستی، زمانی روشن میشود که در صحنههای زندگی نقش خود را بهدرستی ایفا کنیم. از همین رو امام علی (ع) فرمودند: «از نافرمانى خدا در خلوتها بپرهیزید، زیرا همان که گواه است، داورى مىکند.»
یادمان باشد امروز صبح که چشمانمان را گشودیم و قرار بود صحنهی دیگری از زندگیمان را برای کاینات و فرشتگان بهنمایش بگذاریم، حواسمان به دوربینهای پیرامونمان باشد. بگذاریم هستی برای شکوه نقشآفرینیمان بهترین روزیها را به ما هدیه دهد و شاید یکی از آنها تجلی آرزوهایی باشد که مدتها در زندگی منتظر ظهورش بودیم.
شکست، شخص نیست!
یکی از مریدان استادی فرزانه، تاجری ورشکسته بود. روزی استاد برای تصمیمگیری دربارهی موضوعی تجاری به مشورت نیاز داشت. بههمینسبب از شاگردان خواست تا وی را نزدش آورند. یکی از شاگردان اعتراض کرد: «اما او تاجری ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.»
استاد پاسخ داد: «شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسیکه شکست خورده، درمقایسه با کسیکه چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را بهروشنی لمس کرده است، تارهای متصل به شکست را میشناسد و بهتر از هرکس دیگری میتواند سیاهچالههای شکست را به ما نشان دهد. آگاه باشید وقتی کسی شکست میخورد، هزاران چیز آموخته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد، میتواند به دیگران نیز منتقل کند. پس هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!»
نکته: شکست، رویدادی ساده است و به تحولاتی عظیم وابسته نیست. ما یکشبه شکست نمیخوریم، بلکه این رویداد، نتیجهی اجتنابناپذیر انباشتِ تفکر یا گزینشهای نادرست است و بهبیانیدیگر چیزی جز تکرار اشتباه در قضاوتهای روزمرهی ما نیست. اینک باید پرسید چرا برخی افراد در قضاوتهایشان به اشتباه دچار میشوند و چرا اینقدر حماقت بهخرج میدهند و هر روز آن خطاها را تکرار میکنند؟
باید پاسخ داد آنها فکر نمیکنند که این موضوع آنقدرها هم مهم باشد. بهنظر اینگونه افراد، اقدامهای روزمرهی ما انسانها چندان مهم نیست. کوتهبینی، تصمیمات نادرست یا هدر دادن زمانهای ارزشمند عمر، اغلب به تأثیری قابل توجه منجر نمیشود. بیشتر مواقع، ما از نتیجهی بیواسطه و فوری کردار خویش فرار میکنیم. برای مثال اگر طی سه ماه گذشته زحمت خواندن حتی یک کتاب را هم به خود ندادهایم فکر میکنیم این کار هیچگونه تأثیر آنی بر زندگی ما ندارد زیرا پس از سه ماه هیچ اتفاقی برای ما نمیافتد؛ لذا این اشتباه در ماههای بعد همچنان تکرار میشود، بدون آنکه مهم به نظر برسد؛ اما باید توجه داشت در آن خطری بزرگ نهفته است؛ زیرا بدتر از کتاب نخواندن، نفهمیدن اهمیت کتابخوانی است. کسانی که غذای ناسالم میخورند، به سلامتشان در آینده آسیب میرسانند، افرادی که زیاد سیگار میکشند، سالها این اشتباه خود را تکرار میکنند، چون بهظاهر برای آنها مشکلی پیش نمیآورد؛ اما درد و رنج ناشی از لذت امروز، در آینده بهسراغ فرد میرود و او را از اعمال خود پشیمان میسازد. بهندرت پیش میآید که پیامد کشیدن سیگار آنی باشد. با وجود این روزی فرا میرسد که فرد را از پا در میآورد و در آن زمان او باید بهای این اشتباه را یکجا پرداخت کند؛ اشتباهی که پیش از این، چندان مهم بهنظر نمیآمد.
خطرناکترین چیز دربارهی شکست، ظرافت آن است
اشتباهات در کوتاهمدت، کوچک بهنظر نمیآید و هیچ اختلالی ایجاد نمیکند، زیرا این اشتباهات تلنبار شده و ناگهان در زندگیمان خود را آشکار میسازد. از آنجا که هیچ مشکلی برای ما پیش نمیآید و هیچ پیامدِ آنی توجه ما را به خودش معطوف نمیکند، ما بهراحتی امروز را سپری میکنیم، به فردا میرسیم و خطاهایمان را تکرار میکنیم. در این میان افکار پلید را از سر بیرون نمیکنیم، به آواهای نادرست گوش میسپاریم، به گزینشهای اشتباه روی میآوریم و با خود میگوییم چون دیروز آسمان آفتابی نبود، پس کارهای نادرست دیروز، احتمالاً اشکالی ندارد و...
اما شرایط اینگونه نیست! اگر در پایان روزی که نخستین اشتباه خود را مرتکب میشویم، آسمان بر زمین میآمد، دیگر هیچگاه آن اشتباه را تکرار نمیکردیم. درست مثل کودکی که بهرغم هشدارهای والدینش، دست خود را در تنوری داغ فرو میکند، در نهایت ما نیز به پیامدهای اشتباهات خود دچار میشویم. متأسفانه شکست هیچگاه فریاد نمیکشد و همانند والدین هشدار نمیدهد.
فرار از مشکلات ممنوع
آنتونی رابینز
سخنران و نویسندهی مشهور بینالمللی
چندین سال پیش شرکتی افتتاح کردم و در آن مشغول به کار شدم. مدت چند سال سر از پا نمیشناختم و تلاش میکردم و بسیار موفق هم بودم. همچنین اوضاع مالی بسیار عالی بود. توانسته بودم فرارت از همهی محدودیتهای خود قدم بردارم و رشد کنم، هر کاری از من ساخته بود.
بعدها فهمیدم شریک و همکارم اختلاس کرده و قرض بالا آورده است! مشکل کوچکی نیست، نه؟ همه میگفتند محال است بتوانم این مشکل را حل کنم، اما گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
یک سال طول نکشید که راه حلی پیدا کردم و اوضاع را متحول ساختم. این مشکل باعث شد امروزه با هر مشکل دیگری که مواجه شوم، حل آن برایم ساده باشد. اصلاً خودم را نمیبازم. فوری از خود میپرسم چه کار باید بکنم که وضعیت را به نفع خود تغییر دهم؟ و هم مشکل را حل کنم و هم موفقیت دیگری از آن به دست آورم؟ از خود میپرسم چگونه میتوانم از آن هم برای امروز و هم فردای خود استفاده کنم؟
در باتلاق نیفتید
وقتی عصبانی و ناراحت هستید در مشکل خود به دام میافتید. هر چه بیشتر عصبانی شوید و دستوپا بزنید، بیشتر در باتلاق مشکلات فرو خواهید رفت. اگر مدام روی مشکل و نه به راه حل تمرکز کنید، تنها مشکلات را دیده و راهحلها را نخواهید یافت.
فرار از مشکلات ممنوع
وقتی ما انسانها با مشکلی مواجه میشویم روی خود را برمیگردانیم و دوست داریم وانمود کنیم که هیچ مشکلی وجود ندارد. میخواهیم باغچه یا باغی زیبا و پرگل داشته باشیم اما وقتی با علفهای هرز مواجه میشویم خود را میبازیم.
خودمان را گول میزنیم و با گفتن این جمله که: «کدام علف هرز؟ باغچهی من پر از گلهای زیباست. یک دانه علف هرز نمیتوانی پیدا کنی.» خود را فریب میدهیم. بهترین روش برای فرار از مشکلات آن است که به روی خودمان نیاوریم که مشکل داریم و مشکلات را انکار کنیم. همان کاری که بسیاری از ما در زندگی انجام میدهیم.
دوستای خوبم، هرگز نمیبایست از مشکلات روگردان باشیم. شاید بهتر باشد بعضی وقتها از حضور و وجود مشکل هیجانزده شویم. من وقتی در زندگی شخصی یا کاری خود با مشکلی مواجه میشوم میگویم: «مشکل پیش آمده که بسیار هیجانانگیز است!؟» در این مواقع از واژهی هیجانانگیز استفاده میکنم تا احساسی را که در قبال آن دارم تغییر دهم! برای توصیف مشکل و مسألهی خود میتوانم از واژههای دیگری استفاده کنم اما این کار را نمیکنم و معمولاً سعی میکنم از واژههای مثبتتری استفاده نمایم.
نخستین قدم آن است که خودمان را نبازیم و ناراحت و عصبانی نشویم. چون وقتی عصبانی هستیم نمیتوانیم روی راه حلها تمرکز کنیم. چنان چه بر مشکلات تمرکز کنیم و مدام بگوییم: «آه خدای من چرا همیشه این بلاها سر من میآید» به جایی نخواهیم رسید.
درسآموزی از مشکلات
دوستان و عزیزان من، گاهیاوقات درد و رنج بهترین دوست و معلم ماست. گاهی درد و رنج مطالبی به ما میآموزد که لذت و شادی هرگز نمیتواند بیاموزد. گاهیاوقات به هنگام رویارویی با مشکلات است که شروع به تفکر و تعمق میکنیم و پوست میاندازیم و آبدیده میشویم.
تعمق و تفکر کمک میکنه نکتههای اساسی و کلیدی را درک کنیم و این نکتهها هستند که در نهایت موجب رشد و پیشرفت ما میشوند. اما آیا این بدان معناست که به دنبال مشکلات و دردسرها بگردیم؟ خیر. نیازی نیست به دنبال آنها باشید. شاید بگویید که دیگر خسته شدهاید و به مشکلات بیشتری نیاز ندارید. اما واقعیت امر آن است که دارید خودتان را گول میزنید. زیرا تا زمانی که انسان زنده است، گهگاهی در زندگیاش با موانع و مشکلاتی مواجه میشود. سعی نکنید بر آن سرپوش بگذارید. با آرامش آن را حل کنید و از آنها درس بیاموزید.
همواره در آینده با موقعیتهایی مواجه خواهید شد که در آنجا آموختههایتان کمکتان خواهد کرد و مفید خواهد بود. آموختههایی که نتیجهی مشکلات و دشواریهای گذشته است. لحظهای به تمام آنچه مشکلات به شما آموختهاند نگاه کنید. شگفتانگیز است که چقدر از مشکلات و سختیهای زندگی میآموزید و رشد میکنید بیآنکه خودتان بدانید.
چه رازی در تصور کردن نهفته است؟
وقتی والت دیسنی طرح سرزمینی شگفتانگیز را توصیف کرد که زمینی وسیع را در بر میگرفت و هر ساله میلیونها گردشگر را جذب میکرد؛ بسیاری از انسانها تصور میکردند که او دیوانه است. دیسنی در ذهنش مشاهده میکرد که بسیاری از تصوراتش به واقعیت پیوستهاند؛ اما متأسفانه او قبل از مراسم گشایش پارک تفریحی اپکات از دنیا رفت. در روز مراسم، گزارشگری بهسوی همسر والت دیسنی رفت و به او چنین گفت: ”بسیار تأسفبار است که والت امروز اینجا نیست تا شاهد این مراسم باشکوه باشد.“ خانم دیسنی بیدرنگ پاسخ داد: ”او، مدتها قبل، این مجموعه و این مراسم را در ذهنش دیده بود؛ قبل از آنکه من و شما بتوانیم چنین رؤیایی را باور کنیم.“
”تصورکردن بهراستی اهمیتی بسیار دارد. تصورکردن درحقیقت طرحی از پیش تعیینشده برای جذبکردن اموری در آینده است.“
آلبرت اینشتین
وقتی بهخوبی دراینباره بیندیشید؛ پی میبرید محیطی که در آن زندگی میکنیم و کالاهای ساخت بشر، همه و همه، در ابتدا فقط یک رؤیا یا تصور بودهاند. وقتی انسانها دستیابی به خواستههای ارزشمندشان را در ذهنشان تصور میکنند؛ بهمعنایواقعی انگیزه میگیرند تا تصوراتشان را به واقعیت تبدیل کنند. هرچه اهداف ارزشمندمان را با وضوحی بیشتر تصور کنیم؛ راههایی بیشتر را برای دستیابی به آنها مییابیم و این احتمال را افزایش میدهیم که رویدادهای زندگیمان به شیوهی مناسب و دلخواهمان اتفاق بیفتد. بسیاری از انسانها زندگیشان را فقط با این امید سپری میکنند که با بهترین رویدادها روبهرو شوند؛ اما وقتی خودمان تلاش نمیکنیم و همهی امور زندگیمان را به شانس نسبت میدهیم، رویدادهای زندگیمان نیز بهندرت بهنفع ما اتفاق میافتد. تصورکردن زمانی تأثیرگذار است که به انسان انگیزهی کافی ببخشد تا در مسیر دستیابی به اهداف ارزشمندش بهشدت بکوشد. برای رویاروشدن با بهترین رویدادها در زندگی فقط و فقط امیدواربودن کافی نخواهد بود. تصورکردن به سه شیوهی مؤثر عمل میکند:
1. خلاقیت شما را برمیانگیزد.
2. مغزتان را متمرکز میکند تا به کمک آن بتوانید به داراییها و منابع موجود در دسترستان توجه کنید.
3. انسانها، منابع و فرصتهایی را بهسوی شما جذب میکند که برای دستیابی به اهداف ارزشمندتان به آنها نیاز دارید.
”آیا موضوعی ناگوارتر از نابینابودن وجود دارد؟ بله، انسانی که هدفی ارزشمند ندارد و تصویری را دراینباره در ذهنش نمیپروراند. بسیار ناخوشایند است که چشمانی بینا داشته باشیم؛ اما تصویری را در ذهنمان نپرورانیم.“
هلن کلر
پژوهشگران دانشگاه هاروارد با پژوهش خود چنین موضوعی را اثبات کردهاند: دانشآموزانی که از قبل رویدادهای مناسب و دلخواهشان را تصور میکنند بهراستی همهی وظایفشان را کمابیش با دقتی 100درصدی انجام میدهند؛ اما دانشآموزانی که قدرت تصورشان را بهکار نمیبرند در انجامدادن وظایفشان فقط 55درصد دقتشان را بهکار میبرند. آیا این موضوع بهراستی شگفتانگیز نیست؟
جک نیکلاس، بازیکن افسانهای گلف، با بیش از صد پیروزی در مسابقات مختلف، چنین گفت: ”هرگز حتی در تمرین نیز ضربهای را به توپی نزدهام؛ مگر اینکه تصویری دقیق و متمرکزشده را از قبل دربارهی آن در ذهنم میپروراندم. تصاویر ذهنیام همچون فیلمی رنگی هستند. در ابتدا مشاهده میکنم که قصد دارم مسابقه را کجا بهپایان برسانم؛ سپس، توپ سفیدرنگ و زیبا را روی چمن سبز روشن مینگرم. در مرحلهی بعد، صحنه بهسرعت تغییر میکند و من توپ را در حالی مشاهده میکنم که بهسوی مکان دلخواهم میرود. مسیر توپ، شکل آن و حتی حرکتش را روی زمین تصور میکنم. سپس، این تصویر بهتدریج محو میشود و تصویر بعدی به من نشان میدهد که تصویرهای گذشتهی ذهنم به واقعیت تبدیل خواهد شد.“
برای شکوفاکردن قدرت تصورتان هرگز ضرورتی ندارد که ورزشکار باشید. تصورکردن در همهی زمینهها تأثیرگذار است. وقتی اهداف ارزشمندتان را بهگونهای تصور میکنید که گویا از قبل بهثمر رسیدهاند؛ تضادی در ذهنتان بهوجود میآید. در این وضعیت، مغزتان میداند که بین موقعیت فعلی شما و تصوراتتان شکافی وجود دارد؛ بنابراین، اقدامات لازم را برای پرکردن این شکاف انجام میدهد. اقدامات مغزتان در این زمینه سبب میشود تصوراتتان به واقعیت بپیوندد.
پس از مدتی پی میبرید هر روز صبح با اندیشههایی جدید دراینباره از خواب برمیخیزید که چگونه میتوانید به اهداف ارزشمندتان برسید. شاید پی ببرید بهصورت غیرمنتظره کارهایی را انجام میدهید که به شما کمک میکند تا به مرحلهی دستیابی به اهدافتان نزدیکتر شوید. ناگهان پی میبرید که برای نخستین بار در کلاس درس حضوری فعال دارید؛ برای انجامدادن کارها یا مسؤولیتهایی جدید داوطلب میشوید؛ برای دستیابی به خواستهها و اهداف ارزشمندتان پول پسانداز میکنید یا در زندگی شخصی هرچه بیشتر از دشواریهای موجود در مسیر دستیابی به اهداف ارزشمندتان استقبال میکنید. شما همهی این کارها را انجام میدهید تا بتوانید هرچه بیشتر از خودتان و زندگیتان بهره ببرید.
در آن زمان که دستبهکار میشوید؛ نیمی از راه را پیمودهاید.
شما در مسیر دستیابی به موفقیت قرار دارید.
به این کار خوب و سازندهی خودتان ادامه دهید.
تردیدی وجود ندارد که تصورکردن برای دستیابی به موفقیت بهراستی شیوهای تأثیرگذار محسوب میشود؛ اما این شیوه را نیز، همچون شیوههای دیگر، باید خودتان بهکار ببرید. هیچکس نمیتواند شما را به انجامدادن این کار مجبور کند و هیچکس نیز این کار را برای شما انجام نخواهد داد. درحالیکه دربارهی اهدافتان میاندیشید؛ آنها را بهگونهای تصور کنید که گویا از قبل کامل شدهاند. لازم نیست همهی وقتتان را به انجامدادن این کار اختصاص دهید؛ فقط کافی است پنج تا ده دقیقه از روزتان را برای این کار صرف کنید. تصورکردن بهراستی یکی از مهمترین شیوهها محسوب میشود که با بهکارگیری آن میتوانید رؤیاهای ارزشمندتان را به واقعیت تبدیل کنید.
آرامش خریدنی نیست؟
خالق هستی این فرصت را در اختیار هر یک از ما قرار داده است تا شادمانه زندگی کنیم و از زندگی خود نهایت لذت را ببریم.. بهتر است بدانید آرامش و آسایش فرد نقش تعیین کنندهای در نحوه زندگی او دارد.
آرامش چیزی نیست که بتوان آن را با پول و ثروت خرید. آرامش و آسایش همان لذت بردن از زیباییهای اطرافمان است. داشتن ارتباطی مؤثر و صمیمی با نزدیکان و ابراز عشق کردن به آنهاست.
یک محقق استرالیایی طی تحقیقات خود بدین نتیجه دست یافته است که عوامل مؤثر در شادی تنها به مسایل ارثی و شیمیایی بدن برنمیگردد، بلکه نوع نگاه ما به زندگی، اهداف و تصمیمگیریهایمان نیز در آن دخیل است. تحقیقات دیگر بیانگر این حقیقت است که نیمی از عوامل شادی در انسان به عوامل دیگری به غیر از مسایل بیولوژیکی برمی گردد. ده درصد آن به اوضاع و شرایط زندگیمان و چهل درصد باقیمانده به تصمیماتی که در زندگیمان میگیریم، بستگی دارد.
این که بخواهید شاد باشید یا نباشید به انتخاب شما بستگی دارد. بنابراین تصمیم بگیرید تا از هر روز خود لذت ببرید، تا سالی پر برکت و پیروزمند داشته باشید. ممکن است برخی عوامل بازدارنده سد راهتان شود، اما نگذارید چنین عواملی تصمیم شما را برای شاد زیستن تغییر دهد. همواره به سرور و شادمانی بیندیشید. مهم نیست چه اتفاقاتی برایتان می افتد، چه امکاناتی دارید یا چه امکاناتی ندارید، بلکه تنها طرز نگرش و تصمیماتی که در زندگی میگیرید از اهمیت ویژهای برخوردارند. وقتی دخترم الکساندر بسیار کوچک بود، هر روز صبح به اتاقش میرفتم و و او را بغل میکردم. وقتی صدای پاهایم را میشنید شروع به بالا و پایین پریدن میکرد. دو دستش را باز و محکم بغلم میکرد و با تمام وجود مرا میبوسید.
دلیل این همه هیجان او چه بود؟ او فقط به خاطر این که روز دیگری را آغاز میکرد خوشحال بود. الکساندرا برای این که میتوانست یک روز دیگر هم زنده باشد و از زندگی لذت ببرد خوشحال بود. این همان شوری است که خداوند در درون هر یک از ما قرار داده است. ما هیچگاه نباید فراموش کنیم که هر روز میتواند بهانهای برای شاد بودن و شادمانی ما باشد. اما همینطور که بزرگتر میشویم، اجازه میدهیم تا موانع و مشکلات، زندگی ما را تحتالشعاع خود قرار دهند و روح ما را تیره و غمگین سازند.
ما باید این موضوع را درک کنیم که هر روز هدیهای است از جانب خداوند. ما هرگز نمیتوانیم لحظات و روزهای از دست رفته مان را دوباره بهدست آوریم. اگر روزهایمان را با منفینگری، ناامیدی، بدخویی و ترشرویی سپری کنیم، روزها و فرصتهایمان را یکی پس از دیگری از دست خواهیم داد. برخی افراد تنها به این خاطر که برخی از اطرافیانشان رفتار نامناسبی با آنها داشتهاند، زندگی بر وفق مرادشان نیست یا نقشهها و برنامههایشان آن طور که میخواهند پیش نمیرود، عمر خود را با غمگینی و ناراحتی تلف میکنند. من بهشخصه تصمیم گرفتهام که دیگر هیچ یک از روزهای عمرم را بیهوده تلف نکنم و هر روزم را با سرور و شادمانی جشن بگیرم. زیرا میدانم که هر روز هدیهای است از جانب خداوند.
بازی پول
راندا برن
(مؤلف راز)
مردی بیکار برای شغلی درخواست داد که همیشه خواستار آن بود. او، پس از درخواست دادن برای آن شغل، به صورت وانمودی نامهای پیشنهادی را از سوی آن شرکت نوشت و در آن نامه میزان حقوق خود و جزییات مربوط به کارش را تعیین کرد. او کارتی بازرگانی را برای خودش تهیه کرد، به گونهای که نام خودش و لوگوی آن شرکت را روی این کارت نوشته و طراحی کرده بود. او هر بار با نگریستن به این کارت ساختگی از خداوند سپاسگزاری میکرد که برای این شرکت کار میکند. او هر چند روز یک بار چند نامهی الکترونیکی را برای خودش مینوشت و از سوی دیگران به خودش تبریک میگفت که چنین شغلی را به دست آورده است.
این مرد در مصاحبهی تلفنی قبول شد و سپس ده تن از کارشناسان شرکت با او مصاحبهای حضوری انجام دادند. دو ساعت پس از این مصاحبهها، نمایندهی شرکت به این مرد تلفن کرد و به او اطلاع داد که برای این شغل استخدام شده است. این مرد در حقیقت شغل دلخواهش را با حقوق عالی به دست آورد.
چه چیزی سبب شد این مرد شغل دلخواهش را جذب کند؟ بله، احساسات مثبت او نقشی مؤثر در این زمینه داشت. او آن شغل را در ذهنش دید، آن را دقیقاً تجسم کرد، به آن ایمان داشت و کاملاً باور داشت که آن را به دست آورده است. ولی این حالات روحی و درونی در او ایجاد شد، فرکانس ذهنیاش با آن شغل هماهنگ شد و آن را جذب کرد. بنابراین وقتی برای شغلی درخواست استخدام میدهید، هرگز نگویید، من شانس ندارم، خیلیها فرم پر کردهاند، پارتیبازی میشود، درصد پذیرشم خیلی پایین است... با این کار انرژی منفی از خود ساطع کنید. بلکه با هیجان تمام آن شغل را از آن خود بدانید و همیشه احساسی خوشایند دربارهی آن شغل داشته باشید.
بازی پول
اکنون میخواهم گونهای بازی به شما معرفی کنم که با بهکارگیری آن همیشه به یاد میآورید هنگام سروکار داشتن با پول دربارهی آن احساسی خوب و خوشایند داشته باشید. اسکناسی را تصور کنید. روی این اسکناس را به منزلهی طرف مثبت آن در نظر بگیرید که پولی بسیار را نشان میدهد. پشت این اسکناس را به منزلهی طرف منفی آن در نظر بگیرید که کمبود پول را نشان میدهد. هر بار که با پول سروکار دارید به شیوهای آگاهانه اسکناسها را به گونهای برگردانید که طرف مثبت یا روی آنها را ببینید. این اسکناسها را به گونهای در کیف پولتان قرار دهید که همیشه روی آنها را مشاهده کنید. وقتی پولی را به کسی تحویل میدهید، اطمینان یابید که همیشه روی این اسکنسها به سمت بالا باشد. با انجام دادن این کار در حقیقت از پول به منزلهی نشانهای استفاده میکنید تا به یاد آورید دربارهی بهرهمند بودن از پول بسیار احساسی خوب و خوشایند داشته باشید.
اگر از کارت اعتباری استفاده میکنید، پس این کارت را به سمتی برگردانید که نامتان روی آن نوشته شده است زیرا روی کارت اعتباری شما در حقیقت نشان میدهد پول بسیار وجود دارد و این پولها همه به نام شما هستند.
وقتی مبلغی را بابت کالا یا خدماتی میپردازید، درحالیکه پول یا کارت اعتباری خودتان را تحویل میدهید، فراوانی ثروت را برای کسی تصور کندی که این پول یا کارت اعتباری را به او تحویل میدهید و به معنای واقعی نیز چنین نیتی داشته باشد و دعا کنید که به خوبی از آن پول استفاده کنید. بدانید هرچه را به کائنات میفرستید، همان را دریافت میکنید.
* ما نیز در تحریریه مجله راز به شما توصیه میکنیم اصطلاح رایج ایرانیها یعنی «پول، چرک کف دست است» را هرگز به کار نبرید. زیرا اگر واقعاً این دیدگاه در ذهنتان حک شود، آنوقت پول نیز از شما فرار میکند. هرگاه پولی به دست میآورید، با عشق و احساس مثبت به آن نگاه کنید و از خداوند بخواهید که آن را در راه خیر و خوبی استفاده کنید. جیبتان همیشه پُر پول باد!
ذهن ناخودآگاه، شبیه باغ حاصلخیزی است که اگر بذرهای محصولات مرغوبتر در آن کاشته نشود، به سرعت علفهای هرز در آن خواهند روئید.
تلقین به خود، عامل کنترلی است که بهوسیلهی آن، فرد هم میتواند داوطلبانه ذهن ناخودآگاه خود را با افکار دارای ماهیت سازنده تغذیه کند و هم میتواند از روی غفلت، به افکاری با ماهیت مخرب اجازه دهد که به درون باغ غنی ذهن او، راه پیدا کنند.
وجین کردن باغ ذهن: سه تفکر مخرب درون باغ ذهنتان، که مایلید آنها را ریشهکن کنید کدامند؟ مثال: خسته شدهام اما قبلاً شکست خوردهام. خیلی سخت است. پول کافی ندارم. به اندازهی کافی باهوش نیستم. کار خیلی زیادی است.
1.....................................................................................................................................
2.....................................................................................................................................
3.....................................................................................................................................
تغذیهی باغ ذهن: دوست دارید برای جایگزین کردن اعتقاداتی که آنها را ریشهکن کردهاید، چه نوع بذر تفکری در باغ غنی و حاصلخیز ذهنتان بکارید؟ مثال: هرجا که میروم کامیابی را تجربه میکنم. درهای جدیدی در زندگیم باز میکنم. من سزاوار بهترینها هستم و اکنون بهترینها را میپذیرم.
1.................................................................................................................................
2................................................................................................................................
3...............................................................................................................................
هنگامی که شرح خواستههای خود را با صدای بلند میخوانید، روخوانی کلمات هیچ اثری ندارد؛ مگر اینکه کلماتِ خود را با هیجان یا احساسات همراه کنید. اگر فرمول معروف امیل کوئه را حتی یک میلیون بار تکرار کنید، «روز به روز، از هر لحاظ، بهتر و بهتر میشوم.») ولی کلمات شما با هیجان و ایمان همراه نباشد، هیچ گونه نتیجهی دلخواهی را تجربه نخواهید کرد. ذهن ناخودآگاه شما فقط افکاری را میشناسد و طبق آنها عمل میکند که با احساس یا هیجان، بهخوبی مخلوط شده باشد.
کلمات ساده و غیراحساسی، بر ذهن ناخودآگاه اثر نمیکنند. شما به هیچ نتیجهی چشمگیری نخواهید رسید مگر اینکه یاد بگیرید با افکار یا گفتاری به ذهن ناخودآگاه خود دسترسی پیدا کنید که کاملاً احساسی شده باشد.
به بیانیههای مثبت زیر نگاه کنید. بیانیهای را که بیش از همه شما را تحریک میکند، پیدا کنید. از امروز تا موعد مشخص خود، روزی چندین و چند بار این بیانیه را تکرار کنید. ممکن است درآغاز این طور به نظر بیاید که الفاظ را به طور خودکار تکرار میکنید، اما اگر ایستادگی کنید، درمییابید که احساساتتان درگیر میشود و اینها دیگر فقط یک مشت کلمه روی یک کاغذ نیستند، بلکه به واژههای متعلق به شما تبدیل میشوند که از وجود واقعیتان تراوش میکنند.
به یاد داشته باشید در هنگامی که بیانیه را تکرار میکنید، نفس عمیق بکشید. احساس کنید که الفاظ از عمق وجودتان بیرون میآیند.
جملات را در این حالت بگویید: پاهایتان را روی زمین قرار دهید. از حالت و وضع اندام خود آگاه باشید، و با تمام قدرت، این الفاظ را با صدای بلند بگویید تا زمانی که به تدریج، قدرت باور کردن آنها را حس کنید.
من آمادهی دریافت تمامی ثروتهای زندگی هستم.
هر روز از هر لحاظ، درهای جدیدی در زندگیم باز میکنم.
روز به روز، از هر لحاظ، بهتر و بهتر میشوم.
من کامیاب هستم.
من به زندگی «بله» میگویم و زندگی هم به من «بله» میگوید.
به هرچیزی که دست میزنم، طلا میشود.
بیانیهی مخصوص به خود را درست کنید:
.......................................................................................................................
.......................................................................................................................
......................................................................................................................
ذهن ناخودآگاه، هر دستوری را که به او داده شود در حالتی از ایمانِ قاطع، دریافت میکند و بر اساس آن دستور، عمل میکند؛ اگرچه اغلب اوقات عرضهی این دستورات باید بارها و بارها تکرار شود، تا آنکه ذهن ناخودآگاه آنها را تعبیر کند.
مقدارِ دقیق پولی را که میخواهید، در ذهن خود تعیین کنید. با چشمان بسته افکار خود را بر آن مقدار پول، متمرکز و ثابت نگه دارید، تا زمانی که بتوانید واقعاً معادل فیزیکی آن پول را ببینید. دستکم روزی یک بار این عمل را انجام دهید تا وقتی که خود را بهراستی صاحب آن پول ببینید.
به یک مکان ساکت بروید (ترجیحاً هنگام شب در رختخواب) که کسی مزاحمتان نشود. چشمان خود را ببندید و از روی بیانیهای که نوشتهاید، مقدار ثروتی را که قصد دارید بیندوزید، محدودهی زمانی اندوختن آن و فهرستی از خدمات یا کالاهایی را که قصد دارید در عوض آن پول بدهید، با صدای بلند (طوری که بتوانید گفتههای خود را بشنوید) تکرار کنید. وقتی که این شیوه را اجرا میکنید، خودتان را ازپیش صاحب آن پول بدانید. مثلاً، اگر میخواهید تا اول اسفند سال دیگر، بیست میلیون تومان بیندوزید و قصد دارید در عوض این پول خدماتی را که در توان یک فروشنده باشد، ارائه دهید، بیانیهی کتبی هدف شما، باید چیزی شبیه به این باشد:
«در اولین روز اسفند سال 1393، من صاحب بیست میلیون تومان خواهم بود که گهگاه در طول این مدت، به مقادیر گوناگون به دستم خواهد رسید.»
«من در عوضِ این پول، مؤثرترین خدماتی را که در توانم باشد، ارائه خواهم داد. کاملترین کمیت ممکن و بهترین کیفیت خدماتی را که در توان یک فروشندهی ....... باشد، (خدمات یا کالایی را که قصد دارید بفروشید توصیف کنید) تحویل میدهم.»(این برنامه را صبح و شب تکرار کنید، تا زمانی که بتوانید در خیال خود مقدار پولی را که قصد دارید بیندوزید، ببینید. یک نسخهی کتبی از بیانیهی خود را در جایی قرار بدهید که بتوانید صبح و شب آن را ببینید و درست قبل از رفتن به رختخواب و به محض بیدارشدن آن را بخوانید، تا وقتی که آن را حفظ کنید.)