روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۵۵ ب.ظ

روان رنجور کیست؟ آیا شما فردی روان رنجور هستید؟

روان‌رنجوری یا نوروتیسیزم (Neuroticisim) یکی از صفات شخصیتی بنیادین است که با اضطراب، ترس، بدخلقی، نگرانی، حسادت، یأس، غیرت و احساس تنهایی شناخته می‌شود. واکنش افراد مبتلا به عوامل استرس‌زا ضعیف است و احتمال اینکه اوضاع عادی را تهدیدآمیز و ناکامی‌های کوچک را به یأس شدید تعبیر کنند، زیاد است. پیر ژانه روان‌شناس مشهور قرون ۲۰-۱۹ فرانسه، روان‌رنجوری یا نوروتیسیزم (Neuroticisim) را ضعف انرژی روانی دانسته و چنین تعریف است: «ناتوانی در تحقّق بخشیدن به رفتارهایی که در دنیای بیرون اثر می‌گذارند. انسان روان‌رنجور، زمان خود را به انجام دادن رفتارهایی کم‌ارزش محدود می‌کند، به ویژه رفتارهایی که درونی شده‌اند. ناتوانی در انتخاب، به ویژه در هنگام تصمیم گیری، یکی از عناصر اصلی روان‌رنجوری است.» امّا در تفسیر دقیق و صریح انسان نوروتیک، دشواری‌هایی وجود دارد.

از دیدگاه روان شناسان بالینی، باید ریشه‌های روان‌رنجوری را در تاریخ زندگی اشخاص و در احساس‌های آن‌ها جست و جو کرد. عقیده‌ی بیش‌تر روان‌شناسان این است که برای روان‌رنجوری نوعی آمادگی ارثی لازم است تا همه‌ی رفتارهای شخص را در جهت این آمادگی سوق دهد. در بین تمایلاتی که اشخاص روان‌رنجور نشان می‌دهند، می‌توانیم در درجه‌ی نخست به سختی انتخاب‌ها اشاره کرد که در رفتارهای کم‌اهمیّت و موقعیّت‌های بسیار مهمّ زندگی به یک اندازه جلوه‌گر می‌شود. در تضاد با آنچه گفته شد، می‌توانیم بگوییم در افراد نوروتیک، خشن بودن، دقّت بسیار زیاد و نوعی وسواس دیده می‌شود. آن‌ها در نتیجه‌گیری از رفتارها هم دشواری دارند که می‌تواند از اختلال در یکپارچگی کارها ناشی شود.

به دنبال مطلبی در کتاب نظریات روان درمانگری می گشتم. در قسمتی از کتاب اشاره شده بود که افسردگی معمولاً نتیجه ی تلاش های فرد برای مقاومت علیه احساس گناه و اضطراب وجودی است و جلوی کوشش انسان برای معنابخشیدن به زندگی اش را می گیرد.

حتماً شما هم مثل من با افرادی برخورد داشته اید که از احساس گناه رنج برده یا می برند. احساس گناه بخاطر انجام کارهایی که خلاف ارزش هایشان بوده و یا هست، احساس گناه بابت اینکه رفتار یا عملکردی خلاف ارزش های جامعه و فرهنگ داشته اند، احساس گناه بابت رفتارهایی که به زندگی فردی، اجتماعی و یا خانوادگی و تحصیلی و البته کاریشان لطمه زده و امثال اینها. در این حالت فرد در نقطه ای همیشه آزرده خاطر شده و متوقف می شود. احساسی که تجربه می کند چیزی نیست جز غم، ترس، یأس و خشم.

هر کدام این احساسات پیامهایی را به روان ما مخابره می کند و البته که اثرگذار خواهد بود و باید درمان شان کرد. روان رنجورها قابلیت تصمیم گیری ندارند و اگر تصمیمی هم بگیرند باز هم از آن تصمیم دچار تردید و پشیمانی خواهند شد. همواره در حال زیر سؤال بردن ارزش هایشان هستند و این محاکمه های درونی شان حال و روان شان را بهم می ریزد. ادامه ی این حالت ها به شکل وسواس ها که گاهاً اضطرابی هم هست و یا فکری عملی دیده می شود. ارتباط داشتن با اینها طبیعتاً سخت و آزاردهنده هم خواهد شد. چرا که اگر شما از انجام کار یا رفتاری احساس گناهی نداشته باشید و تصمیمی بگیرید اینها باز هم شما را بابت تصمیمات تان حتی اگر به نظر خودتان صحیح باشد سرزنش خواهند کرد. شک و دودلی و اجتناب هم نشانه های روان رنجوری است.

هرچقدر به درست و سالم زیستن و ساختن شخصیت مان نزدیک تر باشیم قطعاً و حتماً اضطراب کمتر و روان آسوده تر و البته احساس گناه هم نخواهیم داشت. ولو اینکه این ساختن و ترمیم روان مان نیازمند سالها صرف وقت، هزینه، مطالعه و استفاده از متخصصین امر و درمانگر باشد می ارزد به اینکه من وجدان راحت داشته باشم و بتوانم به کارهای مهمتر و ارزشمندتر بپردازم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۵
mina nikseresht
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ب.ظ

قسمت بندی وظیفه نداریم!

1)زهره: چندبار بهت باید بگم این آشغال‎ها رو هر شب ببر بیرون دم در بزار؟!

سروش: مگه وظیفه‎ی منه هر شب ببرم؟! خوب یک شب هم تو ببر؟! چی میشه مگه؟! شاید من مُردم تو نباید این کار رو انجام بدی؟! آیه اومده و تعیین شده که این کار همیشه وظیفه‎ی مردِ خانواده است؟!

زهره: بله وظیفهی من نیست که این کار رو بکنم، این وظیفه‎‎ی مرد خانواده است!

2)فرانک: چرا صبح آرمیتا رو نبردی مهد؟! امروز کلاس نقاشی داشت؟! بچه‎ام کلی دیشب ذوق داشت و دفتر نقاشی‎ و مدادرنگی‎هاش رو مرتب توی کیفش گذاشته بود که فردا قراره کلاس نقاشی بره. هنوز نمی‎دونی که دوشنبه‎ها کلاس نقاشی داره؟!

ارشاد: ای بابا! امروز صبح زود توی شرکت جلسه داشتیم. خوب چرا خودت نبردیش؟! حتماً من باید همیشه ببرمش؟! خوب من یه روزایی کار دارم، یه روزایی جلسه دارم، یه روزایی تا آخرشب به خاطر پروژه‎های اداره مجبور شدم بیشتر بمونم و صبح رو مرخصی گرفتم دیر برم. اگه من نبرم تو نمی‎تونی ببریش؟

فرانک: نه، این که وظیفه‎ی من نیست، وظیفه‎ی پدرشه!

3)ارسلان: چرا ظرف‎ها از دیروز توی ظرفشویی مونده؟! چرا امشب شام درست نکرده بودی؟! من امروز صبحونه نخورده بودم، امشب باید گرسنه بخوابم!

نغمه: حالا یک‎بار اینطوری شده! چرا درک نمی‎کنی که امروز مریض بودم و نمی‎تونستم از رختخواب بلند شم و بیام شام درست کنم! حالا یه شب، تو شام درست کن! مگه همیشه وظیفه‎ی منه که غذا درست کنم؟!

ارسلان: وظیفه‎ی مرد اینکه بیرون کار کنه و وظیفه‎ی خانم هم اینه که خانه‎داری کنه، من وظیفه‎ی غذا درست کردن ندارم!

******

آیا شما هم مثل من با زندگی مشترک افرادی برخورد کرده‎اید که وقتی یک کدام از طرفین خارج از معمولِ عادت یا خلاف واقع رفتار می‎کند! زوج یا زوجه شکایت‎شان این است که چرا او به وظیفه‎اش عمل نمی‎کند؟! و یا اینکه او آدم مسئولیت پذیری نیست! پیرو این موضوع، زندگی مشترک خود و رفتار فرد مقابل را زیرسؤال می‎برد و گاهی هم برای تأدیب طرف مقابل رفتارهای ناهنجاری مثل قهر کردن را از خود نشان می‎دهد! وقتی قرارداد و تعهد زندگی زناشویی بسته می‎شود و هریک از طرفین، متعهد می‎شوند تا مسئولیت انجام کارهایی را برعهده بگیرند، تلاش بر این است که تا مادامی که با یکدیگر زندگی می‎کنند مسئولیت خود را به خوبی انجام دهند. اما گاهی در بسیاری از زوج‎ها دیده می‎شود که انجام برخی مسئولیت‎ها را وظیفه‎ی آن دیگری محسوب کرده و اگر خلاف واقع رفتار شود او را محکوم و سرزنش می‎کنند و آن‎وقت است که دلخوری‎ها و شکایت‎های بسیاری را به دفاتر مشاوره ارائه می‎کنند که همسر من به وظیفه‎ی زناشویی‎اش عمل نمی‎کند!

یادم هست یک‎بار به یک مهمانی دعوت شده بودم و خانم صاحبخانه تدارکات زیادی را برای شام دیده بود. موقع سرو دسر، همسرش فراموش کرده بود سُس مخصوص سالاد به همراه نوشیدنی را بخرد. اما خیلی هم ضرورت نداشت و می‎شد با سس مایونز هم سالاد را سرو کرد. خانم بلافاصله از همسرش خواست تا آن موقع شب بیرون برود و آنها را تهیه کند. هرچه مهمانان اصرار کردند که لزومی ندارد اما گوشش بدهکار نبود و گفت: وظیفه‎اش بوده، اما یادش رفته بخره!!! شما به خوبی خودتون ببخشید! وقتی این رفتار را دیدم واقعاً دیگر میلی به خوردن غذا نداشتم؛ قسمت تلخ ماجرا اینجاست که تصور فرد به اشتباه این است برای اینکه دیگری را متوجه وظیفه‎اش سازد شخصیت او را جلوی دیگران سرزنش کند. درست است که در آغاز پیمان زندگی زناشویی، هریک از طرفین قبول می‎کنند تا مسئولیت انجام کارهایی را که خارج از روحیاتِ فردیِ دیگری است برعهده بگیرند، اما نباید انجام این مسئولیت‎ها را الزام و تکلیف قلمداد کرد. گاهی تصور می‎شود که زندگی مشترک تبدیل به یک پادگان نظامی می‎شود و هرکس مسئولیت انجام کارهایی را برعهده گرفته که اگر انجام نشود از سوی مافوق خود جریمه و توبیخ می‎شود! داشتن یک زندگی مشترک خوب و شیرین در گرو ایجاد روحیه‎ی درک و تفاهم است. داشتن توقعهای نابه‎جا و عدم درک در هریک از طرفین، هرچه بیشتر می‎تواند به تشدید این موضوع دامن بزند. تا زمانی که من به عنوان یک خانم و یا آقا این توقع و انتظارها را در زندگی مشترک داشته باشم هیچ‎گاه نمی‎توان تصور کرد که زندگی خوب و آرامی را تجربه کنم. چرا که همیشه اتفاقاتی خلاف انتظار ما در زندگی رخ می‎دهد و ما را به سمت شرایطی سوق می‎دهد تا هرچه بیشتر بر این باور نادرست، پافشاری کنیم که دیگری موظف به انجام تکلیفی بوده است که از ابتدا آن را برعهده گرفته است. امیدوارم زندگی مشترک شما روز به روز به تفاهم و درک متقابل نزدیک و نزدیک‎تر شود و تلاش‎تان بر این باشد تا هر روز توقعها و انتظارهای خود را از زندگی مشترک خود پایین بیاورید تا سهم آرامش‎تان از زندگی بیشتر و بیشتر باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۷
mina nikseresht
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۲ ب.ظ

تجربه هاتون از تنهایی هایی که داشتین چیه؟


همه چیز اون جوریه که ما بهش معنا میدیم و تعریفش کردیم. غر زدن هامون، لذت بردن ها و نبردن هامون، خوشمون اومدن ها و یا بدمون اومدن ها. کِیف کردن و لذت های لحظه ای رو چشیدن و یا نشستن و خیره شدن به قبل و بعد.

یکی از چیزایی که گاهی بد معنا میشه تنهاییه. بعضی ها عاشق تنهایی ان. همه جا ساکت باشه همیشه، کسی کاری به کارشون نداشته باشه و سؤالات اضافه نپرسه، در اتاقشون چِفت باشه و هدفون توی گوششون باشه. اصلاً اینا یه جوری با تنهایی مأخوذ و مأنوس شدن که تنهایی واسشون مثل اون کسیه که وقتی به سیگارش پُک میزنه انگار اکسیژنیه که توی ریه هاش جریان داره. من تجربه نکردم ولی دیدم اینایی رو که یه جوری پُک میزنن تا حلقشون که انگار اصلاً پاشون روی زمین نیست. یه حضِ عجیب. انگار از رنج هاشون دارن خلاص میشن.

تنهایی فلسفه های عجیبی داره. بعضی ها توی تنهایی هاشونم بُرد می کنن و بعضی ها نه. تنهایی دستاویزی میشه تا از رنج از دست دادن و یا رها شدن خلاص شن. طاقت ندارن تنها باشن. اگه یکی تنهاشون بذاره اینا تبدیل میشن به یه آدم افسرده ی انگار بی همه چیز که به مرور تمام زندگی رو میبازن.

همه مون یه جاهایی عجیب مزه ی تنهایی رو حس کردیم. ازین مُدل تنهایی نمیگم که مثلاً خونه خالی شه اهالی برن سفر، یا بیرون یا یه تایمی هیچ کسی پیشت نباشه. نه. یه مُدل تنهایی هستش که فکر میکنی فقط تویی و روی زمین هیچ کسی نیست و یه نفر اون بالا هست به نام خدا. یه حس عجیب. شاید از نوع اینکه احساس کنی دلت به هیچ جا بند نیستش، یا معلق نیستی و انگار زندگیت میفته توی یک راهروی تاریک که وقتی صدات در میاد هیچ کسی نیست که تو رو بشنوه و فقط یه نفر میشنوه.

یه خاطره از خودم میگم.

چهارسال پیش در سفری بودم همراه چندنفر آشنا. یادمه نصفه شب خوابم نمی بُرد. روبروی هتل مون یه قبرستون بود که وقتی بهش نگاه میکردی اونم شب، عیناً فکر میکردی یکی دستشو میکنه بیرون و ممکنه تو رو خَفت کنه. اینقَدَر هولناک بود. یواشکی لباس تنم کردم و دو ساعتی مونده به نماز صبح زدم از هتل بیرون. همینطور که میخواستم پامو بذارم بیرون، چشمم به این قبرستون افتاد که قراره چطور از جلوش رد بشم! هیچ کس نبود. تنهای تنها بودم. نمی ترسیدم ولی این سکوت اونقدر عجیب و سرد بود که فکر میکردم روی زمین وجودِ معنایی ندارم.

از اونجا گذشتم و هیچ وقت یادم نرفت اون شب اون تنهایی و اون سکوت واسم معنایی دیگه داشت. معنایی که درک از حقیقت و هستی و طرز دیگه ای از زیستن رو برای من رقم زد. یک ساعت بعد نماز صبح وقتی داشتم به سمت منزل برمیگشتم، بازم همه جا تاریک بود ولی جمعیت در حال رفت و آمد بودن و من هیچ وقت دیگه اونجا رو مثل اون شب و اون ساعات درک نکردم.

تنهایی فرمول داره. بستگی داره توی این تنهایی از کدوم فرمول استفاده کنیم تا رشد پیدا کنیم و معنا و مفاهیم فلسفی از بودن رو درک کنیم. یه وقتایی بعضی ها توی تنهایی یه کارایی میکنن یا یه فکرایی که بعدها از اون پشیمون میشن و یه وقتا بعضی ها توی تنهایی راه تازه ای کشف می کنن و اون غَم و رنج هاشون تبدیل به شهامت و جربزه برای ادامه ی زندگی شون میشه. بعضی ها هم هستن تنهایی شون رو انکار می کنن و انگار این تنهایی واسشون مثل خلاف کردن و جرم مرتکب شدن می مونه و بخاطر این ذهنیت ازش فرار می کنن و یا دست به انکار می زنن. پیرو این مطلب، یا آویزوون رفاقت هاشون میشن و دم به ساعت و هر وقت بهشون زنگ بزنی، دم دستن و یا قابلیت نیم ساعت تنهایی توی اتاق موندن و نرفتن توی پذیرایی رو ندارن و باید دائم الهمنشین جمع بشن برای زدن هر حرفی از هر دری.

اینا فرمول تنهایی و استفاده از شرایطش رو ندارن. هرچند وجود تله ی رهاشدگی و ترس از تنهایی نیز باعث به وجود اومدن این حالت هم میشه.

معنای شما از تنهایی هایی که تجربه کردین چیه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۱۲
mina nikseresht
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

شما رنج برده اید؟

باید یک عنوان پژوهشی جدید برای یک پروژه دوساله انتخاب کنم. یک هفته است دارم در مورد مسأله فکر می کنم تا به حال هم اینطور نبوده که یک هفته طول بکشد تا دنبال موضوع بگردم. هشتاد مسأله روان شناختی در حوزه ی خانواده و زوج ها را نوشته بودم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم ولی وقتی میخواهم روی هر کدام دست بگذارم ذهنم به ته ماجرا می رود که برای این موضوع چطور می توان پروتکل درمانی تنظیم کرد؟ آن هم با معلومات من.

دیروز کلاس راهنمایی با استاد راهنما داشتیم که جلسۀ نسبتاً پرباری بود. در بین صحبت ها وقتی صحبت از فلسفه ی رنج شد ایشان به نکته ای اشاره کرد که خط بطلانی بود بر آنچه که تا به الان خوانده و یا آموخته بودم.

استاد اشاره کرد به این جمله که حضرت زینب پس از تحمل رنج های پی در پی در تمامی لحظاتی که منجر به از دست دادن تمام خاندان و برادران شان شد و پس از آن نیز بار سنگین و مسئولیت کاروانی را به دوش کشیدند، با تحمل تمام مرارت ها و مشقت های غیرقابل توصیف در نهایت یک جمله ی تاریخی ماندگار فرمودند و آن هم چیزی نیست جز: ما رأیتُ الّا جمیلاً؛

پس رنج کجاست؟ چرا حرفی نیست از اینکه بر آنها چه گذشت و آنها چطور آن همه ظاهراً درد و رنج را یک جا قبول و باور کردند؟ می دانم؛ من و مثل من اینطور فکر می کنند آنها، آنها بودند و ما، ما. ولی این الگوهای شناختی ماست که می تواند بسترهای مختلف زندگی را برایمان تعریف کند.

اگر این فلسفه ها را به اتاق درمان درمانگران ببریم و پیاده سازیش کنیم چه خواهیم دید؟

افرادی که مراجعه می کنند و هر کدام تعاریفی از مشکلات شان دارند. یک بار آقایی 52 ساله برایم تعریف می کرد که من مدیر یک کارخانه بودم، درآمدم ماهانه بالای 2 میلیارد بود، خانه مان فلان خیابان و ماشین مان بهمان و بیثار و خلاصه زندگی داشت و برو و بیایی. مسأله ی مالی پیش امده بود و سرمایه گذاری کرده بود که به یک باره تمام آنچه را که داشت از دست داد. حتی کارخانه و حالا شغلش از مدیریتی به راننده ی تپ سی تبدیل شده بود. باورتان نمی شود ولی آن انگیزه و اشتیاقی که برای کار کردن در همان شغل داشت درست مثل همان موقعی بود که خودش می گفت مدیر کارخانه بوده است. ماشین آخرین مدلش را از دست داده بود، و تقریباً از آن سرمایه ی میلیاردی چیزی برایش نمانده بود ولی نه تنها افسرده و درمانده نبود بلکه انگار نه انگار که باز هم از نو شروع کرده بود به ساختن.

حال این مثال مادیش بود ولی دیده ام کسانی را که با بروز مشکلاتی شاید ساده تر تمام زندگی شان را می بازند، یک گوشه کز می کنند و دنیا برایشان تمام شده است. کسی که عشقی را از دست می دهد، کسی که در این شرایط موج ناامیدی به جامعه، خانواده و یا مردمش تزریق می کند و یا امثال اینها.

در فرهنگ ما رنج اینطور معنا می شود اما بستگی دارد به اینکه تو به کجا و به چه نظریاتی وصل شده باشی برای تعریف کردن این کلمه.

شما رنج دیده اید و یا رنج برده اید؟ چطور؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۶
mina nikseresht
جمعه, ۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۲۴ ب.ظ

فراموش نمی کنم اما می توانم ...


اسمش را رویش گذاشته اند: زخم! زخم ابتدا ضربه بوده و یا شاید اتفاقی ناگهانی که خارج از کنترل و اراده ی ما و یا شاید هم بر اثر بی دقتی و کم توجهی خودم رخ داده و تبدیل به جراحت شده است. اما این جراحت کم کم با مداوا تبدیل به زخم می شود. طول درمان می طلبد تا جای زخم بهبود پیدا کند. مراقبت میخواهد. باید به زخم رسیدگی و توجه کرد. گاهی لازم است پانسمان زخم را سر ساعتی تعویض کرد، شستشویش داد تا کم کم آثار بهبود در آن جا پیدا شود.

روان ما نیز همین است. وقتی می گوییم زخم به معنای این نیست که قرار است تا ابد یک جای روان مان درد داشته باشد، شکست های عاطفی مان خوب نشود و ما تا آخر عمر با جای آن زخم ها زندگی از سر بگذرانیم. نه. دقیقاً مثل جسم، روان نیز همین فاکتور را می طلبد. نیاز به طبیب داریم تا جراحت روانمان را شناسایی کند، بداند برای این جراحت چه درمانی لازم داریم و چطور می توانیم با مراقبت و نسخه ی او بهبودی پیدا کنیم. اینطور نیست که برای هر زخمی یه نوع پُماد و مسکن و پانسمان لازم باشد.

شکست های عاطفی مُدلش با آسیب های روانی فرق دارد. منتها در مورد روان ما این نکته را داریم که گاهی وجود یک سری سلسله مراتب ها باعث به وجود آمدن یک الگو می شود و تکرار این الگو می شود شکست، اشتباه و یا لطمه ی روحی. کسی که آسیب عاطفی می بیند حتماً مُدل و شکل رابطه طوری تعریف شده بوده که او آسیب دیده است. اینکه گاهی ما با طرحواره های روانی مان باعث به وجود آمدن اختلال در عملکرد شخصی می شویم که اینها باید به شکل درست حل و درمان شود.

حال میخواهم به این سؤال پاسخ بدهم که چطور یک شکست و لطمه ی عاطفی درمان و بهبود پیدا می کند؟ آیا جای زخم های روان مون خوب می شود؟

پاسخ من بله است. اینکه چگونه و چطورش را هم اینجا به اختصار می نویسم.

زمانی که شما در یک ارتباط طولانی و بلند مدت درگیر عاطفه و احساس می شوید و شاید هم به دلیلی اسم این احساس و تعلق خاطر را عشق می گذارید و در نهایت باز هم به یک سری دلایل آن فرد را از دست می دهید و یا باز هم به دلیلی از هم دور و یا جدا می شوید و فرد شما را ترک و تنها می گذارد این شما هستید که بعد از آن باید با رنج های روانی حاصل از آن رابطه کنار بیایید و به فکر درمان باشید.

در ابتدا ابداً به فکر این نیستیم که فراموش کنیم. هرچند در آن لحظات دوست دارید اتفاقی بیفتد و همه چیز خواب بوده باشد. دوست دارید فرد رفته با همان رنج ها به زندگی تان بازگردد در حالی که شاید گزینه ی مناسبی برای ادامه ی رابطه نباشد و تنها یک وابستگی افراطی بوده که شما را مجبور به ادامه ی آن کرده باشد. قرار نیست در آن لحظات به این فکر باشیم که چطور فراموش کنیم. فراموش کردنی در کار نیست. باید بپذیرید که اگر به اشتباه وارد روابط اشتباه شدید پس روزی هم باید تاوان این اشتباه را بپردازید. البته که اگر از همان اول تکلیف شما با نفر مقابل روشن و واضح نباشد و بدانید سرانجامی برای شما تعریف نخواهد شد.

پس اگر با فرض دانستن این شرایط قدم پیش گذاشتید، باید قبول کنید بخشی از اشتباه متوجه شما بوده است. در مرحله ی بعد اگر بهرحال اشتباه رخ داده قبول کنید با سرزنش کردن و یا طرف مقابل را مقصر دانستن به وخامت حالتان کمک می کنید و جای زخم عمیق تر و بدتر خواهد شد.

قبول کنید که خواسته یا ناخواسته اتفاقی رخ داده است. سهم تان را بردارید، قسمت های اشتباه را که مقصر شما بوده اید از دل آن رابطه خارج کنید و برای حدود 2 تا 8 ماه به خودتان فرصت بدهید تا قلیان احساسات، هیجانات و عواطف از تب و تاب بیفتد. شاید در آن روزها تمایلی به دیدن هیچ خاطره و تصویری از آن فرد در ذهن تان ندارید که همه ی اینها کاملاً طبیعی است. شاید در آن روزها دچار افسردگی ، بی انگیزه گی و بی میلی نسبت به زندگی تان باشید که این هم کاملاً طبیعی است. شاید ساعت هایی از روز را به بدحالی و گریه بگذرانید و این را هم قبول کنید که طبیعی است. اینها را می گویم که بدانید تمام این فرآیندها کاملاً طبیعی و درست است. ابتدا حالات و احساسات اضطرابی به سراغتان می آید. اگر اختلالات وابستگی داشته باشید این اضطراب همواره در طول رابطه هم با شما بوده و بعد از ترک آن فرد به شکل های مختلف من جمله تله های روانی مثل تله ی رهاشدگی یا طرد شدگی به سراغتان خواهد آمد. بعد از آنکه به مرور اضطراب و ترس ها جای خود را به خشم دادند فرآیندهای دیگری را تجربه خواهید کرد. در طول مدتی که خشم را تجربه می کنید به رابطه و گفتگوها، عکس العمل ها و روایت های طول آن فکر می کنید. سهم نفر مقابل مدام جلوی ذهن تان است. اینکه او بوده که در حق شما اشتباه کرده و مقصر هم اوست. بعد از آن از او متنفر و خشمگین می شوید و دوست دارید به هر طریقی رفتارهایش را جبران کنید. این فرآیند هم کاملاً طبیعی است و شما آن را حتماً تجربه کرده یا می کنید. حتی گاهی من دیده ام که فرد درصدد است تا زندگی نفر مقابلش را به هر طریقی بهم بزند تا از احساس خشمش فروکش کند. به نوعی فرافکنی است. فرافکنی به این معناست که تقصیر را از خود دور و متوجه نفر مقابل کنم و یا نخواهم اتفاقاتی را که افتاده بپذیرم.

بعد از خشم وارد مرحله ی افسردگی و غم می شوید. دلتان نمی خواهد به زندگی عادی و روزمره بازگردید. از تفکر با او و بودنش احساس لذت دارید و نمی خواهید ذهناً او را دور بیندازید. همین که در ذهن تان هنوز باشد که بتوانید با او رابطه داشته باشید شما را راضی خواهد کرد. در این مرحله تصاویر ذهنی شما در آن مدت که به شکل خاطره درآمده است به آرام سازی و پذیرش موضوع و اتفاق افتاده کمک خواهد کرد. به مرور شاید دلتان بخواهد سری به آن خیابان و خاطرات تان با او بزنید در حالی که در مراحل بالا از یاداوریش احساس ترس و نفرت داشتید. دلتان نمی خواسته تصاویر به شما یادآوری شود و تلاش می کردید آن را به زور فراموش کنید. در این مرحله احساس می کنید می توانید به زندگی برگردید. منتها این غم در انتهای روز و یا در بین روز و حین کار به سراغتان می آید. از به یاد آوردن خاطرات ترسی ندارید، دچار اضطراب نمی شوید و شاید هم این رها نکردن به شما القا می کند که هنوز راه برگشتی وجود دارد. در حالی که ماه هاست خبری از فرد و یا عکس العملی از او من باب یادآوری  و بازگشت دریافت نکرده اید.

تمامی این مراحل به فواصل زمانی مختلف رخ خواهد داد. این نیست که شما در یک ماه بتوانید تمامی این ها را طی کنید.

اتفاق بدتر برای کسانی است که به جای گذراندن تمامی این مراحل و دانستن اینکه چه اتفاقاتی در روان آنها در حال رخ دادن است به فکر جایگزینی با نفر دیگر و سرکوب احساسات تجربه شده در رابطه شان هستند. فکر می کنند این جایگزین کردن با نفر بعدی به بهبود حالشان کمک می کند. در حالی که اگر این زخم های روانی و عاطفی بهبود نیابند و آسیب شناسی روانی رخ نداده باشد حتماً بد از بدتر خواهد شد و فرد دچار تنش ها و اضطراب های بیشتر و بدتر خواهد شد و چه بسا زمینه ساز اختلالات جدی تری مثل وسواس، پارانوئید و یا پارانویا و از این قبیل شود.

مراحل درمان باید قدم به قدم طی شود. شما می توانید در طی تجربه های این حس ها و هیجانات با درمانگر قدم به قدم همراه شوید تا او به بهبود و شناخت هرچه بهتر مسأله کمک تان کند.

مطمئن باشید با سرپوش گذاشتن و سرکوب کردن و به روی خود نیاوردن هیج مسأله ای حل نمی شود. بلکه این مواجهه ی شجاعانه با خود و احساسات خود است که می تواند به بهبود و درمان شما کمک کند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۴
mina nikseresht