روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ

یادداشت های پراکنده درباره ی وصف حال این روزهای ما

شاید از همان چندهفته قبل که این نامه را خوانده بودم به صفحات اجتماعیمان فکر میکردم و یاد خرید کردنها، تفریح رفتنها، اتفاقات مهم زندگی مان اعم از تولد، سالگرد ازدواج، رستوران رفتنها و سفر رفتنهای خارج از کشورمان که شاید پُزش را به دیگران بدهیم که بله ما هم نصیب مان شد...

و البته که شاید بخشی از زندگی کردنها و لذت بردنهایمان شده است ماجرای همین داستانها و البته که زندگیمان برای دیگران!

یکی عکس پروفایل تلگرامش را از کنار فلان اثر تاریخی که در فلان کشور دیده عوض میکند تا مثل gprs گزارش خروجش را از کشور به همه اعلام کند،

آن یکی عکس میگیرد از ماهگرد و سالگرد و کیک تولد و امثال اینها تا یادآوری اتفاقات زندگیش را به دیگری نشان دهد و بقیه هم برایش کف و دست و هورا بکشند و بگویند چقدر زیبا و او هم مدام تعداد seen شدنها و تعداد لایکهایش را بشمارد و وقتش را در همین چیزها تلف کند و ناگهان ببیند شب شد و هیچکار مثبتتری غیر از اینها نکرد.

براستی روزگار این روزهایمان همین روند تکراری داستان دردآور اجتماعی شده که شاید ما هم مبتلا به این باشیم.

از صبح که چشمانمان را باز میکنیم به فکر این هستیم تا پست بعدی اینستاگراممان کدام موقعیت و کدام لوکیشن باشد. شاید هم منتظریم تا قصد سفری بکنیم و به تلافی عکس گذاشتن دیگری از آن سفرش، ما هم خوشحالی مان را از رفتن به او نشان دهیم. از عکسهای کنار دریا و بازدید از فلان رستوران به نام آن شهر و امثالهم برای دیگرانی پست بگذاریم تا عقدههای تشویق نشدنهایمان را تخلیه کنیم.

و اما افراد موفق چه میکنند؟

چند هفتهی قبل با یکی از اساتید که موقعیت شغلی و اجتماعی مهمی دارد گفتگو میکردیم. پرسیدم اینستاگرام دارید:

در کمال تعجب گفتند : نه!

گفتم خوب پس با توجه به اینکه شما موقعیت مهمی دارید فعالیتهایتان را کجا عرضه میکنید؟

در پاسخ گفت: من خودم اصلا وقت این کارها را ندارم و آنقدر مشغول مطالعه و انجام پژوهش هستم و فکر و جمع کردن ایده برای نوشتن کتاب و تدوین مطالعات راهبردی برای استفاده دیگران که فرصت اینکه بخواهم این کارها را انجام بدهم ندارم.

ترجیح میدهم در سایتم که مستقل و مفصل مباحث را پیادهسازی و به اشتراک میگذارد مطلب بگذارم.

دوستان من؛ شاید ابتدا شنیدن این حرفها برایمان تلخ باشد، اما بیایید ما یکی نباشیم مثل همه!

شاید اگر از دیدگاه روانشناسی شخصیت به این داستان نگاه کنیم ریشههای رشدنیافتهای را بیابیم که از آن از دیدگاه روانپزشکان به مشکلات شخصیتی و روحی اشاره میشود.

اما ما شاید به خاطر اینکه در این مورد آگاهی نداریم، از این کار غافل باشیم.

بیاید برای وقت و عمری که معلوم نیست کی تمام میشود برنامهریزی بهتر و موفقتری داشته باشیم و یکی نباشیم همرنگ جامعهای که معلوم نیست قرار است در آینده با چه مشکلات تربیتی و اخلاقی برای نسلهای بعدی مواجه شود. اگر قرار است ما سازندگان آیندهی سرزمینمان باشیم باید شخصیت سالمتر و توسعهیافتهتری داشته باشیم.

امیدوارم به تعریف درستی از آرامش، شادی و در نهایت موفقیت برسیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۵
mina nikseresht
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

ایجاد تعادل در زندگی

میگویند برای رسیدن به جایگاه افراد موفق، باید مثل آنها فکر و رفتار کرد. عادتهای آنها را در خود ایجاد کرد تا شانس رسیدن به موفقیت را بیشتر کرد. یکی از سایتهای همیشگی که آن را دنبال میکنم و دستنوشتههای آن را میخوانم، سایت جناب محمدرضا شعبانعلی است.

هربار که میخوانم قطعاً منجر به انجام کاری نو و آغاز تصمیمهای تازه برای تغییر است. تلاش میکنم نکاتی را که یاد میگیرم عمل کنم هرچند انجامش ابتدا سخت به نظر برسد.

چندهفته ی قبل که داشتم یکی از نامههایشان در بخش گفتگو با دوستان مطالعه میکردم به نکتهی جالبی رسیدم که خواندنش خالی از لطف نیست. شاید بیشتر با خودم اندیشیدم براستی آدمهای موفق، فرصتی برای انجام کارهای ساده و پیشپاافتاده ندارند و ترجیح میدهند همهی وقت و توان و انرژیشان را برای کارهای بزرگ با دستاوردهای بیشتر بگذارند. کارهایی که آدمهای معمولی، همت انجام آن را ندارند و ترجیح میدهند روزشان را با گشت و گذار در دنیای مجازی تلف کنند و مطالب متفرقه و پراکنده مطالعه کنند.

نامه تحت این عنوان نوشته شده بود :

 برای باران: جستجوی نقطه تعادل در زندگی

یکی از دوستان نوشته که وقتی نوشته های شما رو می خونه، سطح توقعش از خودش بالا میره.

می خوام بگم که منم عین اون! و این بالا رفتن توقع با من کاری کرد کارستون. سال قبل به مدت دو ماه روزانه دوازده تا چهارده ساعت کار می کردم و شبها هم تا ساعت دوازده -یک می نوشستم و درسهای متمم رو می بلعیدم(به معنای واقعی.. چون انگار گرسنه ای بودم که قرار بود ظرف رو از جلوم بردارن.

بعد نتیجه اش این شد که ورزشم رو بعد از سالها، در این دو ماه رها کردم که بتونم هی کار کنم و هی بخونم. موسیقی رو هم چون دنبال بهانه برای ول کردنش بودم، هم چنین.

بعد یه هویی ضعف شدید عضلانی گرفتم و درد گردن و شانه باعث شد از زندگی بیافتم. بازم از رو نمی رفتم و روشم رو ادامه میدادم. تا جایی که دیگه نتونستم! له شدم! فقط درحدی می تونستم/می تونم پای کامپیوتر بشینم و توی شرکت بمونم که گردنم اجازه بده. چندین جلسه فیزیوتراپی و درد به مدت ۵ ماه مداوم حاصل تقلید کلاغ از کبک بود.

اینو نوشتم که بگم از این ماجرا یک درس گرفتم . هرکسی باید حدود خودش رو تشخیص بده و بشناسه. من فهمیدم که حتی اگر بخوام، نمی تونم آقای شعبانعلی باشم. یعنی یک ترمزهایی دارم که بهم اجازه نمیدن و کنترلشون دست من نیست. برای همین الان سعی می کنم با محدودیتها و ناتوانی هام کنار بیام. ماکزیمم ده ساعت کار و دو ساعت ورزش و دو -سه ساعت مطالعه که بخشی از اون کاغذیه، نهایت چیزیه که در توان منه. ممکنه با همه قدرت پرگاز برم جلو ولی موتور می سوزونم.

فقط کاش امثال آقای شعبانعلی رمز این همه توان کاری شون رو می گفتن. چطوریه که یه سری از افراد می تونن و من نمی تونم؟

کمی حرف برای باران

باران جان.خیلی از حرف‌هایی که الان برات می‌نویسم به بهانه‌های مختلف در جاهای مختلف نوشته‌ام و چون سبک خوندن تو و دقیق خوندن تو رو می‌دونم، مطمئن هستم که اون بخش تکراری از حرف‌ها رو حتماً قبلاً در جاهایی که بهش اشاره‌ کرده‌ام، خوندی.اما حرف تو، برای من بهانه‌ای هست و فرصتی، تا اون حرف‌ها رو یک کاسه کنم و بنویسم.

امیدوارم باز شدن این بحث باعث بشه گفتگوهای دیگه‌ای در این زمینه‌ها شکل بگیره. چنانکه بحث گفتگو با دوستان هم (که من خودم خیلی دوستش دارم) در ابتدا در ذهن من به خاطر نوشتن پاسخ به نکته هایی که تو مطرح کرده بودی شکل گرفت.

بذار اول یه خاطره برات بگم.

خیلی سال پیش، فرودگاه بین المللی مهرآباد بودم. داشتم دو تا چمدون بار می‌کشیدم با خودم که برم دم کانتر و تحویل بار بدم و روند دریافت کوپن پرواز رو طی کنم.آقای حسین عبده تبریزی رو دیدم. اون موقع بیشتر درگیر بورس و بازار سرمایه بود.

یه کیف کوچیک دستش بود. از این کیف‌های مدارک که نسل پدران ما خیلی زیاد استفاده می‌کردن و می‌کنن وقطع کاغذ A5 داره.

فکر کردم به استقبال کسی اومده. چون بهش علاقه و ارادت داشتم زیرچشمی نگاهش می‌کردم و فهمیدم که از لندن اومده.

این جوری و با یک کیف کوچیک سفر لندن رفتن، یک معنا بیشتر نداره: صبح رفته یه جلسه‌ای سمیناری یا چیزی شبیه این و شب برگشته و نیاز به هیچ وسیله‌ی اضافی نداره.

تمام مدتی که کنار گیت، منتظر رسیدن ساعت پرواز بودم به این فکر می‌کردم که من هم باید این جوری کار و زندگی کنم. هم لذت داره و هم کلاس و پرستیژ.

فکر می‌کنم شش یا هفت سال بعد بود که با یک کیف دستی کوچولو، توی ترمینال بین المللی فرودگاه امام خمینی پیاده شدم.

خوب یادمه که کیف دستی داشتم اما کمی بزرگتر بود. قبل سفر رفته بودم یه کیف اندازه‌ی همون کیف عبده تبریزی خریده بودم. می‌خواستم همون صحنه‌ای که چند سال قبل،‌ تجسم کردم رو بسازم (اگر چه با جابجایی فرودگاه ازمهرآباد به امام، این کار به صورت کامل امکان پذیر نبود).

بعد از اون، تقریباً سبک زندگی فرودگاهی من به صورت جدی شروع شد.

یا سفرهای کوتاه چند ساعته می‌رفتم و در یک فرودگاه جلسه می‌گذاشتم و برمی‌گشتم یا یه فهرست از شهرهای مختلف رو با پروازهای کانکشن به هم می‌چسبوندم و از این قطار کردن هواپیماها، لذت می‌بردم.

یکی از لذت‌هام این بود که پروازهام جوری به هم نزدیک باشن که خونه نرم و از این ترمینال به اون ترمینال برم.جاهای خوب با نماهای خوب بیزینس لانژهای فرودگاه های مختلف رو حفظ شده بودم. صندلی‌هایی که برای دراز کشیدن استفاده می‌شدن.

کیف‌های سایز مختلف برای سفرهای متفاوت.

اون موقع اینستاگرام نبود. وگرنه فکر کن چقدر می‌شد به سبک این روزهای آدمها، پُز داد و لوکیشن زد.

میان پرده:

یه چیزی همیشه خیلی باعث خنده‌ی من میشه. اون هم لوکیشن زدن‌های مردم در اینستاگرامه.

به نظرم خیلی کار قشنگیه لوکیشن زدن و کلاً قابلیت ارزشمندیه. اگر چه کنجکاو بودن مزمن مردم ما (بخون: فضول) باعث شده که ما نتونیم به جنبه‌های مثبت این قابلیت زیاد فکر کنیم و شاید یکی از علت‌های فراگیر نشدن Foursquare در ایران (فقط یکی از علت‌ها) همین باشه که اخلاق همدیگر رو می‌شناسیم. کلاً ما مردم روحیه‌مون با پوکمون سازگارتره. یکی رو هدف قرار بدیم و انقدر مثل کاراگاه ژاور تعقیبش بکنیم تا یه جا تسلیم‌مون بشه و بمیره و ما به سراغ پوکمون بعدی بریم.اما به هر حال، این قابلیت لوکیشن زدن خیلی جالبه. یه بار که بیکار شدی، تعدادی از لوکیشن‌های اینستا رو بررسی کن. عمده‌شون مربوط به مناطق ثروتمند شهر هستن.

طرف حراجی‌های مرکز شهر رو یواشکی می‌ره و عکس هم می‌ندازه توضیح نمی‌ده، اما خرید شمال شهرش رو لوکشین می‌زنه: الهیه. زعفرانیه. دیباجی

یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه، میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین می‌زنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر می‌گیره.

نکته‌ی بامزه‌ی دیگه هم اینه که در ایران لوکیشن نمی‌زنن، اما از توالت فرودگاه امام تا تاکسی های برگشت رو لوکیشن می‌زنن. چون به هر حال کلاس داره.

بگذریم اینهایی که گفتم تحلیل اجتماعی نیست.

بیشتر حسادت‌های شخصی من و عقده‌های فروخورده‌ی منه که اون موقع که می‌شد کلی لوکیشن آبرومند اعلام کنم، اینستاگرام نبود و الان که هست، لوکیشن آبرومند ندارم.

پایان میان پرده

این سبک زندگی جدید، یه چیزهایی شبیه فیلم Up in the Air شده بود. نه فقط به خاطر پروازهای زیاد.

به خاطر اینکه خودم هم، گوشه‌ای از ذهنم، مهم‌ترین انگیزه‌ام از زندگی شده بود مسافرت رفتن و ماموریت رفتن و جلسه رفتن و مذاکره کردن و این حرف‌ها.

احساس می‌کردم این سبک از زندگی من، یکی از واضح‌ترین جلوه های موفقیت هست.

هنوز هم نگاه کنی، خیلی‌ها از اینکه مدام از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور و از این فرودگاه به اون فرودگاه می‌رن، حس خوبی دارن و حتی اگر مستقیم اشاره نکنن، می‌تونی بین خطوط حرف‌هاشون، بخونی و ببینی و بشنوی که از این سبک کار و زندگی، احساس غرور می‌کنن.

سال نود و دو، سالی بود که تدریس رو متوقف کردم. جلسه های مشاوره رو هم به تعدادی شرکت که کار تخصصی‌تر می‌خواستند و پول بیشتر می‌دادند و زمان کمتر می‌گرفتند محدود کردم.

اگر بهت بگن که کم شدن تعاملات اجتماعی، چه اثری توی زندگی می‌ذاره، احتمالاً مواردی رو حدس می‌زنی.

نمی‌دونم جزو فهرستت این که من می‌گم هست یا نه. اما در مورد من (با کمال تعجب و البته شرمندگی) یه مورد جالب بود که اصلاً بهش فکر نمی‌کردم:

دیدم حالا که آدمهای دور و برم محدود شدن و اتفاقاً آدمهایی هستن که Airport Life رو بهتر و بیشتر از من تجربه کردن و می‌کنن (چون کارفرماهای ثروتمندی بودند) حالا کسی نیست که براش از مسافرت‌هام بگم. کلاسی نیست که با کیف دستی برم و بگم الان دارم از فرودگاه میام.

دیدم بخش عمده‌ای از اون چیزهایی که داشتم براش تلاش می‌کردم، الان قابل ارائه به کسی نیست و انگار ارزش‌شون رو از دست دادن.

اون روزها، نشستم و یه بار دیگه به سبک زندگیم فکر کردم. به مسیرهایی که توی اون سالها رفته بودم و انتخاب‌هایی که کرده بودم.به اینکه چجوری میشه توی زندگی انگیزه داشت.

انگیزه‌ای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.

به اینکه اگر بخوام یه زندگی متعادل داشته باشم، باید چیکار کنم؟ می‌دونستم که زندگیم متعادل نبوده.

اما آیا تعادل در زندگی، همون چیزی بود که واعظان موفقیت می‌گفتن؟

آیا تعادل بین کار و زندگی، تعادل بین سلامت و لذت، تعادل بین خود و دوستان، تعادل بین گذشته گرایی و آینده خواهی، واقعاً تعادل محسوب میشه؟

چجوری میشه سبکی از زندگی رو پیدا کرد که هم بهم انرژی بده و هم در حسرت آینده‌ای که نمی‌دونم می‌خواد بیاد یا نه، فرسوده‌ام نکنه.

سبکی که زندگیم هر جا متوقف شد، احساس کنم که راضی بودم. خوشحال بودم. علی الحساب، توضیح بدم که به این نتیجه رسیدم که تعریفی که از زندگی متعادل می‌شنویم و رایج هست، یا از انسان‌های شکست خورده‌ است که دارن خودشون رو قانع”می‌کنند و فریب می‌دهند که نباخته‌اند و یا از تعادل فروشان که با فروختن این بحث‌ها به دیگران، کاسبی می‌کنند.برات بیشتر می‌نویسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۰
mina nikseresht
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

مراقب دام مهرطلب ها باشیم!


ارتباطات مهم‎ترین قسمت زندگی ما را تشکیل می‎دهد. ارتباط با افراد با تیپ‎های شخصیتی متفاوت و کنترل و مدیریت این روابط، مهم‎ترین هنر ما در این موضوع است. این قضیه حتی در انتخاب دوست و همنشین اهمیت بسیار زیادی دارد. کما اینکه اگر این گزینه را در نظر نداشته باشیم، قطعا آسیب‎های روحی متفاوتی از جانب آنها دریافت خواهیم کرد. یکی از شخصیت‎هایی که مصاحبتی با آنها بسیار به زندگی‎مان لطمه خواهد زد، شخصیت‎های مهرطلب است. مهرطلب شخصی است که به شکل افراطی در پی متقاعد کردن و راضی نگه داشتن فرد مقابلش است و به دنبال این نیز اگر دریافت درستی آنطور که مدنظرش باشد، دریافت نکند به او آسیب خواهد زد. این آسیب‎ها غالباً رفتاری است.

افراد مهرطلب همواره تشنه‎ی ابراز محبت و درک کردن هستند. یعنی تو تحت همه‎ی شرایط باید بتوانی حرف و نظر آنها را درک کنی و برخوردهای درست و خوبی با آنها داشته باشی و خودت را با شرایطی که او برایت تعریف کرده است وفق دهی و اگر تو بخواهی خلاف این شرایط رفتار یا عمل کنی، شاهد برخوردهای غیرقابل پیش‎بینی خواهی بود.

افراد مهرطلب، کودک آسیب‎دیده دارند. به این معنا که حس ترحم شما در ارتباط با این افراد باید همواره جریان داشته باشد. جواب آنها را نباید با بی‎محبتی داد. چرا که برای این افراد در پشت هر هر بی‎محبتی هزاران برداشت فکری شکل می‎گیرد و این برداشت‎ها ممکن است در ارتباط آسیب‎زا باشد چرا که آنها همواره به دنبال فرصت هستند تا یا با نیش زبان، یا با قهر به اشکال مختلف این بی‎محبتی شما را جبران کنند. لذا شما در ارتباط با این افراد باید مراقب کودک آسیب‎دیده‎ی آنها باشید. شما همواره باید آنها را دوست بدارید و مراقب رعایت حساسیت‎هایشان باشید.

مهرطلب‎ها به شدت می‎ترسند از اینکه مورد انتقاد قرار بگیرند یا کسی آنها را ولو یک نفر قبول نداشت باشد و با همین ذهنیت به دیگران محبت می‎کنند تا محبت متقابل دریافت کنند و باز هم اگر این محبت دریافت نشود، باز هم روابط‎تان را دچار آسیب می‎کند.

افرادی که عاشق می‎شوند نیز جز افراد مهرطلب قرار می‎گیرند. چرا که حدی از دوست‎داشتن برای برای خودشان قایل شده‎اند و اگر این عدد دوست‎داشتن طرف مقابل از این مقدار کمتر شود، دچار مشکلات روحی و فکری خواهند شد. شاید یکی از علت‎های خیانت، مهرطلب بودن طرف مقابل باشد. چرا که اگر به اندازه‎ی کافی از همسرش محبت دریافت نکند، خود را مجاز به خیانت می‎داند تا این محبت را از طریق دیگری دریافت کند و شاید یکی از بیشترین مشکلات روابط همسران ریشه در مهرطلب بودن آنها در روابط‎شان دارد. امثال اینها که : چرا به من توجه نکرد؟ چرا نگاهش محبت‎آمیز نبود؟ چرا نسبت به من اینطور واکنش نشان داد، چرا جواب پیامک‎های من را نداد و ...

خلاصه‎ی کلام اینکه، به شدت مراقب افراد مهرطلب باشیم. این افراد انتخاب‎ها و گزینش‎هایشان نیز بر همین اساس تعریف می‎شود. مورد قبول بودن، تایید گرفتن، دوست داشته شدن تحت هر شرایط اخلاقی و روحی منفی که دارند، کناره‎گیری از رابطه به خاطر عدم دریافت محبت و حذف کردن افرادی که از آنها محبت لازم و کافی و تایید موردنظر را دریافت نکنند و ...

این ویژگی‎ها به شما کمک می‎کند تا تشخیص درستی از تیپ شخصیتی فرد داشته باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۳
mina nikseresht
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۸ ب.ظ

فروشنده

مدتهاست برای نوشتن یک داستان فیلم می‎بینم.فیلم‎های اجتماعی به هر زبانی که شاید بیشترش انگلیسی باشد. به دنبال لایه‎های پنهانش می‎گردم و در نهایت سرهم بندی‎اش می‎شود یکی از هزاران نکاتی که در کتابهای روان‎شناسی مطرح می‎شود. خوبی دیدن فیلم لمس ملموس درد به همراه بازیگران آن است. دردهایی که گاهی از بطن روح فیلم و قلم نویسنده برمی‎خیزد و یا motion‎‎ ها و حرکات فیلم اینقدر تند است که وقتی چشم باز می‎کنی و فیلم تمام شده است تو می‎مانی و آسیب‎شناسی‎های آن فیلم و ساختن یک داستان که در ذهنت رژه می‎رود.

شاید وقتی می‎خواهی داستان بنویسی، مدام باید در ذهنت، به دنبال این باشی که خوب بعد از این چه می‎شود و بعدهای بعدی... تا مدتها ذهنت را درگیر می‎کند. می‎خوابی و بلند می‎شوی و هنوز به فکر این هستی که قسمت بعد قرار است چه اتفاقی بیفتد.

اولین روز اکران فیلم است. اصولا برای دیدن فیلم‎ها لحظه‎شماری می‎کنم و شاید یکی از اصول روان‎شناسی رفتن به سینما درک هیجان دسته‎جمعی است که در روان‎شناسی امروز به اصول درمانی آن بسیار اشاره می‎شود.

تماشاچی همراه فیلم به دنبال مقصر داستان می‎گردد. خشم پنهان عماد و حالتهای روانی رعنا، ترس‎های پنهان ماجرا و درک تنها ماندن رعنا در خانه، احساسات تو را تماما درگیر کرده است. شک عماد به کارگردان نمایش تئاترشان و سرانجام راننده‎ی وانت... مقصر پیدا می‎شود و انگار یک جایی از روحت از شنیدن تمام ماجرا درد می‎گیرد.

آخرین سکانس‎های فیلم در حال تمام شدن است. گریه‎ی رعنا، آزارت خواهد داد و رنجهای روانی که تا ابد در ذهنش نقش بسته‎اند.

و من...

باز هم روبرو شدن با یک حقیقت تلخ... فقط شکلش متفاوت است اما جنس همان است. حقیقت تلخی که هر روز و هر روز از زبان زنان جامعه‎ام می‎شنوم. در ذهنم کتابهای روان‎شناسی در این زمینه را مرور می‎کنم و سرانجام به یک جواب می‎رسم آن هنگام که مرد راننده وانت در حال اعتراف نزد عماد می‎گوید: من با این زن سی‎سال زندگی کردم و بعد همسر پا به سن گذشته‎ی مرد وارد می‎شود و مرد حرفش را تمام نمی‎کند.

زن به سختی راه می‎رود، سن و سالش حکایت از تمام ماجرا دارد. زن مرد، قربان صدقه‎اش می‎رود و تو در تناقض بین عمل و رفتار مرد که شاید او را در فیلم جنایتکار معرفی کرده است، می‎مانی. هم دلت برای مرد می‎سوزد و هم برای همسرش.

شاید با خودت بگویی: آخه تو چی کم داشتی! زن به این خوبی! با محبتی! و وقتی مرد می‎گوید: وسوسه شدم، آن وقت است که می‎فهمی زنان جامعه‎ات، در سال 2016 میلادی، هنوز جنس مرد را نشناخته‎اند و هنوز پی به زبان عشق متفاوت او نبرده‎اند.

دردهایم با دیدن این فیلم چندبرابر شد. کاش می‎توانستم به دختران جامعه‎ام بگویم وقتی در خیابان به قصد مقصدی راه می‎روم چقدر دلم برای روان مردان جامعه‎ام می‎سوزد. مردانی که شاید یکی از مهمترین نیازهایشان بنا به هر دلیل موجهی بی‎جواب می‎ماند و وقتی وارد جامعه می‎شوند با صحنه‎های ناهنجار رفتاری و ظاهری مواجه می‎شوند که برایشان هزاران برابر تنش‎های روانی را به همراه دارد. مردانی که شاید خیلی‎هایشان در خیانت مقصر نبوده و نیستند و دلم می‎خواهد به زنان همسردار جامعه‎ام بگویم باید خیلی بیشتر به وظایف‎تان آگاه شوید، مردان به دوستت دارم و فدایت شوم به اندازه‎ی تو احتیاج ندارند. شاید اگر هر کسی نقشش را درست ایفا کرده بود اکنون آسیب‎های اجتماعی‎مان اینقدر زیاد نبود...

فروشنده، بیانگر یک واقعیت تلخ اجتماعی است... حقیقت تلخی که این روزها گریبان بسیاری از همسران را گرفته است. خیانت...

مینا نیک سرشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۸
mina nikseresht
جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ب.ظ

تغییر کردن دل شیر می خواهد؛ تو داری؟


محیط خوابگاه جوری بود که هیچ گاه جرأت نمی‎کردم جلوی هم اتاقی‎هایم نماز بخوانم. بیشتر وقتهایی که  سجاده‎ام را پهن می‎کردم و می‎ایستادم تا نمازم را بخوانم، همین که الله اکبر را می‎گفتم گلناز و مهرنوش و الهام و المیرا دورم حلقه می‎زدند و عمدتاً شروع به مسخره کردنم می‎کردند. هر کدام سعی می کرد یه جوری یک تکه‎ای بیاندازد. بگذریم از وقت‎هایی که یکی مهر را می‎قاپید،‌دیگری در حال رکوع سوارم می‎شد و انگار نه انگار که نماز می‎خوانم . همه‎ی رشته‎ها پنبه می‎شد. فقط من بودم که بین هم اتاقی‎هایم نماز می‎خواندم. از نظر آنها نماز خواندن و این ادا و اصولها مال پدربزرگ‎ها و مادربزرگ‎ها بود که سنی از آنها گذشته است. از ترس اینکه مبادا از طرف دوستانم مورد بی‎مهری و یا تمسخر قرار بگیرم کم کم در نمازهایم سستی می‎کردم. بیشتر سعی میکردم وقتی آنها نیستند نماز بخوانم و موقعی که آنها بودند از خواندن نماز صرف نظر می‎کردم.  اما عذاب وجدان گاهی اذیتم می‎کرد. وای از آن روزی که در دانشگاه انگشت نمای دیگران می‎شدی. آنقدر گستاخ بودند که وقت اذان که می‎شد جلوی راه پله‎های سالن می‎ایستادند و همین که چشمشان به من می‎افتاد می‎گفتند :

اووووه اینا نگاه کن، حاج خانم بدو که حاج آقا معطل شما موندن، گفتن تا شما نیاین نماز رو نمی‎بندیم.......

خلاصه بعد از یک ماه دیگر قید نماز خواندن را زده بودم تا دست از سرم بردارند. خیالم راحت شده بود که دیگر برچسب دِمُده و سنتی به من نمی‎زنند.

*******

گاهی با دانستن صحیح بودن ارزش‎های اعتقادی، ترس از اعلام تغییر و کنار گذاشتن عادات نادرست و قطع ارتباط با کسانی که دوستی با آنها مایۀ رشد و تکامل انسان نمی‎گردد برای بسیاری از افراد دشوار است. چرا که این افراد گمان می‎کنند با کنار گذاشتن این رفتارها از طرف دیگران طرد می‎شوند و حتی گاهی با خطاب کردن آنها با القابی هم چون عقب مانده، سنتی و خشک مقدس و... این چنین تحول و دگرگونی مثبتشان را به  خاطر رضایت دیگران به تعویق می‎اندازند. این افراد گاهی حتی با علم به اینکه این رفتار غلط به زندگی فردی و حتی اجتماعی آنها لطمه می‎زند، متأسفانه همچنان به این روند نامطلوب ادامه می‎دهند و زندگی خود را به واسطۀ خوش آمدن در برداشت‎ها و افکار دیگران به تباهی می‎کشند. چرا که خیال می‎کنند این شیوۀ زندگی و به قولی به روز شدن و مدرن بودن می‎تواند سعادت و خوشبختی آنها را تضمین می‎کند. لذا به آنچه که دیگران به غلط در بین یکدیگر رواج می‎دهند و برچسب درستی و تأیید را روی آن می‎چسبانند عامل می‎شوند. غافل از اینکه قبل از آن از خود سوال کنند: آیا راهی که می‎روم درست است؟ عقلم آن را تأیید می‎کند؟ مورد رضایت خداوند است و امثالهم. دختر خانمی تصمیم می‎گیرد شرایط نادرست پوشش خود را تغییر دهد. اما در این بین ممکن است در بین دوستان و هم‎کلاسی‎هایش مسخره شود، در محل کار خود با نگاه‎های توهین آمیزی مواجه شود. پسری تصمیم می‎گیرد رابطه‎ای نادرست را ترک کند، از آن طرف دوستانش او را تحقیر می‎کنند و دیگر در بین خود برای او جایی باز نمی‎کنند و حالا او حتی دیگر برای تفریح کردن هم به ظاهر دوستی ندارد. خانمی تصمیم می‎گیرد در برابر عصبانیت‎های شوهرش و رفتارهای غلط او صبورتر و در برخورد با او مهربان‎تر و اهل تغافل باشد، اما در این بین اطرافیانش او را سرزنش می‎کنند تا او را از تصمیم خوبش منصرف کنند و....

برای موفق شدن و قرار گرفتن در وادی تحول و تغییرات مثبت زندگی باید شهامت داشت. باید به خود جرأت داد و به همۀ وسوسه‎های ناپاک و آلوده پاسخ منفی داد. خودآغازگری اولین شرط رسیدن به هر تحول مثبت است. به این معنا که من بعد از شناسایی ضعف‎های خود هر گونه تغییر و تحولی را باید از خود آغاز کنم و خود را مصمم به تلاش مستمری بسازم تا بتوانم روند عادات غلط رفتاریم را اصلاح کنم. اگر می‎خواهیم این قسمت از زندگی خود را تغییر دهیم به حرف منفی اطرافیان و طعنه‎های آن توجهی نکنیم و بدانیم برای دست یابی به نتایج ماندگار و تحول دائمی باید هر روز، در عین حال که این روند را تکرار می‎کنیم به غایت هدف مثبت خود بیاندیشیم و ترس‎های واهی حاصل از این تفکر را که دیگران در مورد من چگونه فکر می‎کنند کنار بگذاریم. در نتیجه توانسته‎ایم با رعایت هدف‎گذاری و در قدم بعدی تصمیم‎گیری و عزم اراده به نقطۀ تغییر برسیم و این همان راز افراد موفق است.

دوستان همراه؛ برای تغییر و رسیدن به نقطۀ تحول مثبت، ترس را کنار بگذارید. از کنار افکار منفی که مدام شما را وسوسه می‎کند که نکند اگر این تصمیم خوب را اجرا کنم دیگران اینطور فکر کنند و حرفهایی از این دست، بی توجه عبور کنید و بدانید انسان موفق، کسی است که تغییر کردن و انتخاب راه درست را به فردا موکول نمی‎کند و قضاوت‎های دیگران ذره‎ای نمی‎تواند او را از رشد و تحول باز بدارد. چرا که برای داشتن پایانی شیرین باید اجازه دهید خود معمار زندگی خویش باشید نه دیگران. پس اگر شهامت تغییر را در درون خود احساس می‎کنید همین الان تصمیم‎های خوبی را که مدت‎هاست برای شروع آنها تردید داشته‎اید عملی سازید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۹
mina nikseresht


یادش بخیر. نگاهت روی قاب عکس بالای دیوار جا مانده است و انگار هنوز هم برایم هزاران حرف نگفته داری. در و دیوار خانه هم دیگر به رنگ مشکی خو گرفته‎اند. حال و روزم دیدنی است. میل و رغبتی برای انجام دادن امور روزمره ندارم .آنقدر تاریکی و غصه بر وجودم رخنه کرده است که گویی من هم به زندگی‎ام در این دنیا پایان داده‎ام. همین که صبح را به شب برسانم برایم حکم زندگی را دارد. آنقدر به تو وابسته بودم که همیشه فکر می‎کردم هیچ چیزی نمی‎تواند بین مان جدایی بیاندازد و تو تا ابد برای من خواهی بود. هیچگاه باور نمی‎کردم دستان مرگ، روزی دور شانه‎های ما انداخته می شود و از این میان تو زودتر طنین رفتن را زمزمه می‎کنی. شاید اگر همسایه عزیزش را از دست می‎داد باورم می‎شد که مرگ حقیقتی انکارناپذیر است، اما حالا که این اتفاق برای من افتاده است از زمین و زمان متنفرم. بغض‎های فروخورده‎ام گلویم را متورم کرده است. می‎خواهم بلند فریاد بزنم: خدایا: چرا من؟! هنوز لباس‎هایی که با هم برای سال نو خریده‎ بودیم همانطور از چوب لباسی آویزان است. انگار همین دیروز بود و این آخرین لحظه‎های بودن تو در کنار من حساب می‎شد. اگر می‎دانستم، آنوقت‎ها که گاهی خسته به خانه می آمدی و دوست داشتی آرامش از دست رفته‎ات را در سکوت و خلوت بدست بیاوری، مدام سرت غر نمی‎زدم و داد و فریاد نمی‎کردم که تو اصلاً به فکر من نیستی! یا شاید اگر می‎دانستم دوست نداری ... چنین و چنان می‎کردم.نمی‎دانم از من راضی هستی یا نه؟!

دیگر میلی برای دعا کردن و شاید هم آرزویی برای داشتن و امیدی برای جوانه زدن ندارم. به نظرم زندگی آنقدر بی‎معناست که اگر هم آرزویی داشته باشی ممکن است همان لحظه، مرگ تو را در آغوش بگیرد. همان بهتر که دیگر آرزویی نکنم تا مثل رویاهایی که برای زندگی‎مان بافته بودم همه پوچ شوند.

**************

مرگ، یکی از موهبت‎های زندگی و از سنت‎های قطعی آفرینش است. به رغم اینکه همۀ ما باور داریم که هر تولدی، روزی با پدیدۀ مرگ به ظاهر خاتمه می‎یابد، اما تا زمانی که آن را به خود نزدیک نبینیم و یا حتی در نزدیکانمان رخ ندهد، به سختی می‎پذیریم که این موهبت روزی به سراغ ما نیز خواهد آمد. عده‎ای معتقدند فکر و صحبت کردن در این زمینه، باعث بی انگیزگی و ناامیدی می‎شود و چه بسا همین افراد اگر روزی این اتفاق را در مورد عزیزان خود تجربه کنند به سختی می توانند با آن کنار بیایند و حتی تا چند ماه و یا حتی سال‎ها برای آنها زمان لازم است تا بتوانند با زندگی و شرایط جدید خود کنار بیایند و نگاه دیگری به زندگی خود داشته باشند.  

 بسیاری از افراد معتقدند تفکر مرگ، نوعی تفکر منفی است که جزء احساس ترس و دلهره و باور نابودی و فنا ثمره‎ای برای انسان نخواهد داشت و هر جا که سخن از مرگ و میر می‎شود آنها اولین کسانی هستند که بحث را خاتمه می‎دهند و یا آن محیط را ترک می‎کنند و دیگران را مؤاخذه می‎کنند که چرا حرف منفی می‎زنید! براستی اگر هر کدام از ما بدانیم در فلان تاریخ و فلان ساعت زندگی‎مان پایان می‎گیرد، رفتارها و باورهایمان تغییر نخواهد کرد؟ اگر تا به امروز به دنبال عیب گذاشتن روی دیگران بودیم و کمتر به رفتارهای خود دقت داشتیم سعی می‎کردیم در فرصت باقی مانده به اصلاح رفتار و اعمال خود بپردازیم. کارهایی که مدام برای انجام آنها امروز و فردا می‎کردیم و یا حتی سر زدن به اقوام و ارحام خود را به دلیل مشغله‎های زندگی عقب می‎انداختیم در این فرصت باقی مانده جبران می‎کردیم. اگر تا به امروز در خانه بداخلاق بودیم و دیگران را با چهرۀ اخمالوی خود می‎ترساندیم و یا به عنوان فرزند رفتار نامناسبی با والدین خود داشتیم باز هم تلاش می کردیم تا رفتار بهتری داشته باشیم. چرا که باور کرده‎ایم هر کدام از این کارها ثمره و دستاوردی در زندگی‎مان دارد که اگر امتحان خود را خوب بدهیم نمرۀ عالی در کارنامه‎مان ثبت خواهد شد. عده‎ای نیز فکر می‎کنند اینکه ما هر روز چند دقیقه از وقت خود را به فکر کردن در مورد مرگ اختصاص دهیم، کاری عبث و بیهوده است و مانع از پیشرفت و موفقیت می‎شود. در حالی که اگر افراد بدانند تفکر در این زمینه نیز جزء افکار مثبت است ، این حقیقت را درمی‎یابند که تفکر سازندۀ مرگ باعث تحولات عظیم و موفقیت های بزرگی در زندگی می‎شود. چرا که امام صادق ( علیه السلام ) می فرماید : یاد مرگ خواهش های نفس را می میراند و رویشگاه های غفلت را ریشه کن می کند و دل را با وعده های خدا نیرو میبخشد و طبع را نازک می سازد و پرچم های هوس را درهم می شکند و آتش آزمندی را خاموش می سازد و دنیا را در نظر کوچک می کند بطور مسلم چنین کسی با چنین اعمالی  مرگی راحت خواهد داشت.

تقویت و پذیرش این موهبت می‎تواند به ما کمک کند تا اگر در شرایط این چنینی قرار گرفتیم، خود را سرخورده و افسرده نسازیم و بدانیم که مرگ پایان حیات نیست و صرفاً با رخ دادن این رویداد نباید به خود اجازه دهیم تا اصول معنویمان زیرسوال بروند و البته که راه موفقیت برای ما نزدیک تر خواهد شد.

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست.

مرگ وارونه یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.

مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.

و همه می‌دانیم.

ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۲
mina nikseresht
دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۱ ب.ظ

دلتنگ که باشی....

دلتنگ که میشوی، هیچ چیز حالت را خوب نمی‎کند

شاید فکر می کنی باید گریه کنی، در خلوت اشک بریزی و برای دلت مرثیه بخوانی تا حالش خوب شود!

شاید باید خودت را مجبور کنی تا شکوفه های گل محمدی را بو کنی تا کمی آرام شوی!

شاید برای فرار از آن بروی بنشینی زیر آفتاب سوزان این روزهای  شهریور تا گرمای هوا به سرت بخورد و یادت برود چه بود، چه شد و چرا!

 شاید بروی و سجاده ات را پهن کنی زیر آسمان  آن وقت بدانی که تنها یک نفر از حال دلت و روزگارت خبر دارد و بس.

دلتنگ که باشی انگار تکه‎ای از قلبت کنده شده و دیگر هیچ چیز جایش را نمی‎گیرد. تنها باید با آن مدارا کنی و بپذیری که روزی دوباره به سراغت می‎آید و یک جایی عجیب حالت را می‎گیرد. مرضی لاعلاج که وقتی به جانت افتاد دیگر خدا می‎داند کی باید حال دلت را خوب کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۱
mina nikseresht