روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۵۱ ق.ظ

وارد نقش هایی که دیگران به ما میدهند نشویم

بازی روانی من خوبم، تو بدی!

حتماً شما هم مثل من در طول زندگی تان مشاهده گر دعوا و اختلاف بین زن و شوهرهایی بوده اید یا هستید. یا دعواهای پدر و مادر و یا همسر و یا حتی دعوای بین فرزندان یک خانواده و یا دعوای بین همکاران و خلاصه دعوایی که در آن یک نفر نقش من خوبم و تو بدی را بازی میکند.

این دعوا از کجا شروع شده است؟ بخواهیم برگشت بزنیم به مدل تربیتی و ضمیر ناخودآگاه فرد میگوییم. کودک ابتدا بی آنکه درکی از درست و غلط داشته باشید مشاهده گر اختلافات بین والدینش بوده و میان دعوا همیشه مثل طنابی بین پدر و مادر به سمت یک کدام از آنها کشیده می شود. یا مادر با حرفهایش نقش من خوبم و پدر بد است را بازی کرده و یا پدر با حرفهایش این نقش را ایفا کرده است. کودک با همین مدل تربیتی می آموزد یا باید نقش قربانی را بازی کند و یا نقش برنده ای که احساسش خوب بودن و بهتر بودن است. کم کم این کودک بزرگ میشود نقش های اجتماعی را میپذیرد و با همین مدل شروع به ترسیم ساختارهای ذهنی میکند. در محیط کار همیشه هستند افرادی که میان بازی روانی آنها دوباره شروع کند به ایفای نقش پدر یا مادرش و در نهایت میان آن طناب کشی نقش من خوبم را پیش رئیس، همکاران و دیگران بازی میکند. او یاد گرفته است برنده ی این بازی خوبی است که شاید مورد ظلم واقع شده، یاد گرفته حقیقت را انکار کند، یاد گرفته اشتباهات خودش را نادیده بگیرد و همیشه خودش را منزه از عیب و برتر از دیگری می بیند و البته این قدرت را هم دارد که شروع به عقده پراکنی میان صحبت هایش در مورد دیگران کند. معمولاً هم اینطور است که نقش من خوبم تو بدی را ایفا میکنند. ازدواج میکند، در مدل ازدواج و آنچه در ضمیر ناخودآگاهش رخ میدهد باز هم همین نقش را ایفا میکند: من خوبم، تو بدی. این چرخه تا پایان عمر ادامه دارد.

وارد شدن به بازی روانی این افراد یعنی گرفتن نقشی که طرف مقابل به شما میدهد. جهت دادن به رفتار این افراد با خارج شدن از بازی آنها و هدایت شان به سمت رفتار بهتر و درست تر، تقویت عزت نفس و اعتماد به نفس آنها که یکی از علل اصلی این رفتار به شمار می آید میتواند ما را مصون از این رفتارها نگه دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۵۱
mina nikseresht
سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۴۲ ب.ظ

انتخاب با شماست

حتماً شما هم مثل من دیده اید آدمهایی را که عاشق می شوند. به رفتارهایشان دقت کرده اید؟ قطعاً اگر رفتاری حاکی از عاشق بودن و عاشق شدن نشان نمی دادند شما نمیتوانستید رفتارهای آن فرد عاشق را در خاطرات تان ثبت کنید و به آن مفهومی بدهید تحت عنوان عاشقی. اصلاً این رفتارها هستند که به شخصیت ما معنا میدهند. مثلاً من در خاطراتم و تجربه های بالینی ام میدانم یک روزی آن شخص کسی را بسیار دوست داشت و برای آن عشق چه اندازه فریاد میزد تا همه بدانند او هم عاشق شده است و با آن عشق باید به دیگران معنای دوست داشتن را نشان بدهد و ما هم یاد گرفتیم عشق یعنی اینکه دیگران بدانند در زندگی من شخصی هست که من او را آن چنان دوست دارم که گاهی رفتارهای عاقلانه ای نمیتوانم از خودم نشان بدهم. همین است که گاهی با این جملات هم فرد عاشق را معنا میکنند: « آدم عاشق که میشه، کور میشه!»، « آدم عاشق، دیوانه است!»، « عشق، چیزی شبیه به جنون است. آدم عاشق جنون عاشقی دارد!» و چیزهایی مثل این که همه مان در زندگی شنیده و دیده ایم.

اعتقاد من خلاف این داستان هاست. داستان هایی که گاهی از دل تاریخ درآمده و ما را به سمت همان رفتارها سوق داده است. داستان هاست که میشود الگوی زندگی من و شما. ما از دل داستان هاست که آینده ی زندگی خودمان را می سازیم و بستگی دارد ما چه داستانی را به چه الگوهای انسانی برای خودمان درنظر بگیریم تا از روی دست آنها ارزش های خود را پیش ببریم. تفاوت ما در ارزش ها و باورهایمان است و برای همین من یک داستان زندگی را ملاک قرار میدهم و تو یک داستان با آن شخصی که مطابق ارزش های زندگیت رفتار کرده است.

من اعتقاد دارم عشق را باید در پستو قایمش کرد. عشق را نباید فریاد زد. اصلاً همین است که عشق میتواند بالندگی و برازندگی به تو بدهد. اتفاقاً این عشق است که تو را عاقل تر میکند نه هیجانی تر و دیوانه تر. وقتی عشق را قایم کنی، وقتی بتوانی درون دل را همانند آنچه که خداوند در کالبد جسم آن را پنهان خلق کرده است، پنهان نگهش داری، وقتی هیچ کس عشق درون دل را نبیند آن وقت در معرض راهزنی قرار نمی گیرد. آن وقت آن عشقی که ما هزاران بار شنیدمش که عشق نرسیدن است، عشق از دست دادن است دیگر معنایی ندارد.

من معتقدم آدمهای عاشق که عشق را پنهان میکنند، آدمهای عاشقی که عشق را درون سینه شان فریاد میزنند نه در بیرون، آنها به کمال یافتگی نزدیک ترند. آدمهای عاشقِ این چنین دیوانه نیستند بلکه این عشق آنها را به عاقل ترین مردمان نزدیک تر خواهد کرد.

اگر عاشق اید، اگر میخواستید به عشق برسید، اگر خواستید عشقی را در زندگی تجربه کنید و تا آخر عمر آن را برای خودتان نگهش دارید تا یک زندگی عاشقانه را تجربه کنید، آن را هیچ وقت فریاد نزنید. آن را هیچ وقت در معرض راهزنی راهزنان زندگی قرار ندهید که عشق آدمهای خارج از دامنه را حسود خواهد کرد.

مهم نیست دیگران بدانند شما عاشقید یا دیوانه وار گرد شمع تان می چرخید مهم این است که شما اگر خودتان را دوست داشته باشید، اگر عزت نفس و اعتماد به نفس داشته باشید حتماً میتوانید عشق را تنها به دوش بکشید و نیازی ندارید دیگران بدانند شما چه در دل پنهان داشته اید. آدمهای عاشق خوب میدانند چگونه عشق آنها را رشد میدهد، دلشان را بزرگ میکند.

آن وقت با بودن آن عشق است که میتوانید مسیر زندگی تان را بی هیچ ترسی شتابان تر و آسان تر قدم بردارید. همان که معشوق بداند کافی است و آن وقت آن عشق معنایی به زندگی و عمرتان خواهد داد که دیگران از درک آن ناتوانند و بنظرم اشتباه لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین و تمام داستان های مثالی تاریخ همین بود که به مردمان ما الگویی داد تا فکر کنیم داد زدن عشق و نشان دادن عاشقی کار درست و رفتاری زیباست و برای همان است که هیچ وقت به هم نرسیدند و این چنین داستان های عشق نیمه تمام در تاریخ به جا ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۲
mina nikseresht

یادم هست سالها مراقب این بودم که وقتم به بهترین شکل ممکن خرج شود. مراقب بودم وقتم صرف کارها و فعالیت هایی شود که ارزشمند هستند و میتوانم با آنها در آینده ارزشی را خلق کنم. در این بین بسیار مراقب این هم بودم وقتم را با افرادی بگذرانم که مثل خودم فکر و رفتار میکنند. زندگی شان را صرف امورات مهم و ارزشمند میکنند. هروقت جایی دعوت میشدم یا مهمانی میرفتم سعی میکردم وقتم را با آنهایی بگذرانم که حرفهای خوب و مثبت میزنند و از عمرشان به نحو مطلوبی استفاده میکنند. اگر می دیدم کسی یا کسانی نشسته اند و مشغول حرفهای بیهوده و خاله زنک بازی های امروزی هستند یا حرفهای بی ارزش میزنند از آن جمع دوری میکردم. چون متأسفانه بعضی نه حرف شنوی داشتند و نه مهارت این را داشتند تا فکر کنند چقدر این عمر و وقت حیف است که صرف حرف زدن درباره ی رفتار و عملکرد دیگرانی شود که حتماً تأثیری در زندگی ما و شکل گیری آن ندارند.

آن روزها من زیادی سختگیرانه عمل میکردم آن هم به خاطر بودن در محیط و یا افرادی بود که یاد نگرفته بودند بهره بردن از زمان حال به بهترین شکل بسیار مهم است اما مهمتر از آن لذت بردن و راضی بودن از شرایطی است که مشغول زندگی در آن هستیم. آن رفتارها من را به سمت کمال گرایی برده بود. از بودن در جمع لذت نمیبردم. احساس میکردم همیشه باید از چیزی و یا افرادی فرار کنم چون آنها بلد نیستند چطور و چه مدل زندگی کنند. همیشه در طول روزم آنقدر برنامه ی مطالعه و نوشتن و درس خواندن و بودن در کنار خانواده را چیده بودم که وقتم را صرف افرادی نمی کردم که از جهت ارزش هایم در رتبه ی پایین تری هستند و باری به هر جهت زندگی می کنند. هرچند واقعاً هنوز هم از بودن و نشستن کنار این افراد خاله زنک هیچ لذتی نمیبرم و بسیار بدم می آید کسی در زندگی دیگری سرک بکشد یا مشغول کارهای بی ارزش و بی فایده ای باشد که هیچ نفعی برای من یا دیگران ندارد.

سراغ دارم خانمی را که هروقت کنارش می نشینم تا مدتی از آن لحظات لذتی ببریم، آنقدر از کار و برنامه ها و درس های بعدی و بعدیش میگوید و حرف میزند که اصلاً من اجازه و فرصت صحبتی ندارم و مدام باید به آن حرفها گوش بدهم و آن وقت دائم باید حواسم به ساعت میبود تا عجله ای که آن شخص برای انجام کارهای بعدیش دارد به پایان برسد و من از اضطراب نشستن کنار آن فرد خلاص شوم. چه حس بدی داشتم انگار من عامل به هدر رفتن زمان آن فرد بودم.  زمانی که از آن صحبت و گفتگو خلاص می شویم واقعاً احساس دلزدگی دارم و از آن طرف دیگر میلی برای گفتگو و دیدن مجددی با آن فرد احساس نمیکنم.

آن وقت هست که متوجه میشوم آدمهای کمالگرا بیش از آنکه از داشتن برنامه های زندگی خود لذت ببرند و آن لذت را به دیگران انتقال دهند آنقدر برای رسیدن به هدف ها و برنامه هایشان عجله دارند که از مسیر زندگی شان نمیتوانند لذت ببرند و همیشه فکر میکنند بسیاری از کارها و برنامه هایشان برای انجام شدن روی میز مانده است و نباید لحظه ای را برای انجام آنها هدر بدهند.

اما گاهی زندگی شما را در معرض مواجه با این افراد بدون داشتن هیچ آگاهی از وقت و زندگی قرار میدهد. در تمام این سالها یاد گرفته ام ما هیچ وقت و به هیچ صورتی نمیتوانیم کسی را تغییر بدهیم که سبک زندگیش را انتخاب کرده است. بعضی آدمها از سایه بودن خودشان لذت میبرند. بعضی از داشتن دوچهره و نفاق شان لذت می برند. بعضی از زیرآب زدن و حرف زدن پشت سر دیگران لذت می برند، بعضی از تجسس و دخالت در زندگی شخصی و تعیین تکلیف کردن برای آنها لذت می برند. بعضی از قضاوت های مداوم و داوری های خود لذت می برند. بعضی از آزار و اذیت و بی ارزش کردن دیگران لذت می برند و به این صورت است که ما اگر وقت مان و هدف هایمان را قربانی تغییر دادن این افراد کنیم خسارت دیدگانی می شویم که وقت و عمرشان را از دست داده اند.

یادمان باشد آدمها هرگز تغییر نمی کنند خصوصا که بعضی رفتارها تبدیل به عادت و خصوصیات اخلاقی نفر مقابل مان شده باشد. پس بهترین راه در این شرایط این است که سرمایه ی عمرم را صرف بدست آوردن آگاهی برای تغییر و ساختن شخصیت خودم کنم چرا که جهل بزرگترین دشمن آدمی است.

مطمئناً اگر آن افرادی که قضاوت میکنند، وقت شان را بیهوده سپری میکنند و ... میدانستند تمام این رفتارها ناشی از جهل شان است جور دیگری رفتار میکردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۳
mina nikseresht

آن عطر، آن کفش، آن سیگار: خواستن چیزها به شدت مسری است. آیا می‌‌شود درمقابل این سرایت مصونیت پیدا کنیم؟

امیال ما چطور ساخته می‌شود؟ چطور به این نتیجه می‌رسیم که گوشی فقط سامسونگ، تیم فقط بارسلونا، و نویسنده فقط چخوف؟ بله، احتمالاً برای هر کدام از این انتخاب‌ها دلایلی داریم، ولی نکتۀ دردناک این است که تقریباً تمام دلایلی که برای چنین ترجیحاتی ردیف می‌کنیم چیزی جز توجیهات من‌درآوردی نیست. اگر با شکاکیت بیشتری نگاه کنیم، اندک‌اندک واقعیتی تلخ خودش را نشان می‌دهد: خیلی از چیزهایی که می‌پسندیم را صرفاً به این خاطر پسندیده‌ایم که اطرافیانمان آن‌ها را دوست داشته‌اند.

بنس نانای، ایان — اکثر چیزهایی که می‌دانیم را از یک نفر دیگر یاد گرفته‌ایم. من باور دارم مورونی پایتخت جزایر قمر در اقیانوس هند است، چون یکی از دوستانم همین پنج دقیقه پیش این را به من گفته است، و هیچ دلیلی هم ندارم که فکر کنم می‌خواسته مرا فریب بدهد. اما او هم آنجا نبوده است؛ دوست من هم این مطلب را فقط به این دلیل می‌داند که آن را جایی خوانده است.

بیشتر چیزهایی که دربارۀ جهان می‌دانیم را از این طریق کسب می‌کنیم: از طریق گواهی دیگران. گواهی چیز خوبی است. اگر فقط می‌توانستیم بر حواس خودمان اتکا کنیم، دانش ما بسیار محدود می‌شد. وقتی اخبار تماشا می‌کنید، پیش‌بینی وضع هوا را می‌شنوید یا کنار آب‌خوری به شایعات مربوط به یک همکار گوش می‌دهید، دارید روی گواهی دیگران اتکا می‌کنید. این تقسیم کارِ سالم افق شناختی ما را گسترش می‌دهد.

پس اکثر باورهای ما روی باورهای افراد دیگر بنا شده است. امیال چطور؟ امیال ما بر چه بنا شده است؟ خُب، دست‌کم تا حدی روی امیال افراد دیگر.

تصور کنید دوست شما، که یک آشپز خبره است، عاشق فلان رستوران باشد و یکسره دربارۀ این که می‌خواهد به آنجا برود صحبت کند. به احتمال زیاد می‌بینید که خودتان هم می‌خواهید به آنجا بروید. یا تصور کنید که با دوستتان بدون برنامۀ قبلی به یک باشگاه شبانه بروید، هرچند واقعاً احساس نمی‌کنید که رقص را دوست دارید. اما وقتی همه در اطراف شما دارند می‌رقصند، می‌بینید خودتان هم می‌خواهید برقصید.

من به این پدیده سرایتِ میل۱ می‌گویم. امیال افراد پیرامونمان معمولاً به ما سرایت می‌کند. چیز تعجب‌آوری نیست. خمیازه کشیدن را هم وقتی شروع می‌کنیم که آدم‌های دور و برمان خمیازه می‌کشند. عواطف دیگران هم به ما سرایت می‌کند. اگر در سالن سینما همه با صدای بلند بخندند، ممکن است فیلم برای ما هم خیلی بامزه‌تر به نظر برسد. عواطف ما تحت تأثیر عواطف دیگران قرار می‌گیرد. و امیال ما تحت تأثیر امیال دیگران قرار می‌گیرد.

اما تفاوت در این است که عواطف زودگذرند. وقتی سینما را ترک کنید، ممکن است دیگر آن فیلم آن قدر برایتان بامزه نباشد. و اگر دیگر با خمیازه‌کش‌ها در یک اتاق نباشید، خمیازه‌کشیدن را متوقف خواهید کرد. اما امیالی که بر مبنای امیال دیگران به آن‌ها می‌رسید ممکن است تا سال‌ها و دهه‌ها با شما بمانند، و بر این که زندگی شما چگونه از آب درآید اثری عمده بگذارند.

مثالی از زندگی خودم بزنم. وقتی برای اولین بار به لندن آمدم، آپارتمانی که پیدا کردم از قضا فقط یک بلوک با استادیوم آرسنال که یکی از بزرگ‌ترین تیم‌های فوتبال بریتانیا است فاصله داشت. تازه که اسباب‌کشی کرده بودم، هیچ علاقه‌ای به آنچه بریتانیایی‌ها «فوتبال» می‌نامند نداشتم. اما بعد از اینکه شش ماه در میان هواداران آرسنال پیاده به سمت خانه‌ام رفتم و در کافه آرسنال صبحانه خوردم و نوشیدنی‌های آخر شبم را در بار آرسنال نوشیدم، در میان طرفداران آرسنال که فقط راجع به تیمشان حرف می‌زدند، دیگر کم‌کم می‌خواستم که آرسنال برنده بشود. و هنوز هم می‌خواهم، در حالی که سال‌ها از آن زمان گذشته است.

اما معمولاً امیالمان را در دهۀ بیست‌سالگی‌مان و از هواداران آرسنال یاد نمی‌گیریم. بسیاری از آن‌ها را وقتی که داریم بزرگ می‌شویم از والدینمان و از خواهر و برادرهایمان یاد می‌گیریم. بسیاری از این امیال راجع به اموری هستند که در مقایسه با طرفدارای از یک تیم فوتبال .

احساسات بیشتری را در خود درگیر می‌کنند. و این‌ها تا پایان زندگی‌مان با ما می‌مانند.

مشکل واقعی اینجاست که هرچند در مورد گواهی‌ها مهارت خوبی برای غربال باورهای نادرست داریم، در برابر شکل‌هایی از سرایتِ میل کاملاً بی‌دفاع هستیم. اما اگر این مسئله درست باشد، پس کل ایدۀ خویشتنِ خودمختار توهمی بیش نیست. بیشتر کارهایی که در زندگی می‌کنیم حرکات بی‌برنامه‌ای است که به خاطرِ امیالِ اطرافیانمان انجامشان می‌دهیم.

 

 

چطور به امیال خودمان شکل می‌دهیم؟ چهار گزینه در اینجا داریم:

سناریوی الف: بیدار می‌شوم و شدیداً احساس تشنگی می‌کنم؛ این تشنگی می‌تواند مبنای میل من به نوشیدن (چیزی) باشد. صرفاً بر مبنای نیازهایم به این میل می‌رسم.

سناریوی ب: دوباره احساس تشنگی می‌کنم، و بر این باورم که نوشیدن آب‌پرتقالی که در یخچال دارم تشنگی‌ام را فرومی‌نشاند، چون دقیقاً همین نوع آب‌پرتقال را قبلاً بارها در زندگی‌ام نوشیده‌ام. این گونه میل پیدا می‌کنم که آن آب‌پرتقال را بنوشم. و بر مبنای باورهایی به این میل می‌رسم؛ باورهایی که آن‌ها را از طریق گواهی کسب نکرده‌ام.

سناریوی ج: من در دنیای نوشیدنی‌های عالی ایتالیایی یک تازه‌کار هستم اما بر مبنای گفت‌وگو با دوست کاربلد ایتالیایی‌ام که خیلی دلش می‌خواهد یک بطری برونلو دی مونتالسینو سال ۲۰۰۴ را امتحان کند، من هم این میل را پیدا می‌کنم که یک بطری برونلو دی مونتالسینو سال ۲۰۰۴ بنوشم. من هیچ وقت هیچ برونلویی را مزه نکرده‌ام، چه رسد به برونلوی سال ۲۰۰۴، بنابراین باورم به این که محصول سال ۲۰۰۴ آن چیزی است که باید دنبالش رفت بر گواهی بنا شده است. من بر مبنای باوری که با گواهی کسب کرده‌ام به یک میل می‌رسم.

سناریوی د: در فیلم کالتِ۳ «آگراندیسمان» (۱۹۹۶)، ساختۀ میکل‌آنجلو آنتونیونی، صحنه‌ای از یک کنسرت موسیقی راک وجود دارد که در آن بازیگر اصلی یک تکه از گیتاری را که یکی از اعضای گروه موسیقی آن را خُرد کرده است می‌قاپد. وقتی از چنگ همۀ هواداران دیگری که آن‌ها هم آن تکه از گیتار را می‌خواستند فرار می‌کند و در یک خیابان امن، تنها می‌شود، آن تکه را دور می‌اندازد. میل بازیگر اصلی بر مبنای امیال سایر هواداران شکل گرفته بود اما مبتنی بر باوری که آن را از طریق گواهی کسب کرده باشد نبود. ظاهراً او باور نداشت که این تکه از گیتار چیزی ارزشمند و گرانبها است؛ چون وقتی به خیابان رسید آن را دور انداخت.

دو سناریوی آخر از جنس سرایتِ میلی به حساب می‌آیند. اما تفاوت بزرگی بین آن‌هاست. در مثال برونلو، علت سرایت میل به من این است که باوری که بر آن اتکا دارم از طریق گواهی کسب شده است. اما در مثال آگراندیسمان هیچ گواهی‌ای در کار نیست.

گاهی اوقات سرایتِ میلِ دیگران به ما، مستقل از تمامِ باورهایی است که از طریق گواهی‌های آن‌ها می‌توانیم به دست آوریم. به این پدیده «سرایتِ میلِ مستقیم» می‌گوییم. سناریوی آنتونیونی مثالی از سرایتِ میل مستقیم است: بازیگر اصلی احتمالاً هیچ اعتقادی به ارزش آن تکه گیتار ندارد، اما باز هم به میل افراد دیگری که پیرامونش هستند آلوده می‌شود. در مقابل، در مثال برونلو، «سرایتِ میلِ غیرمستقیم» را داریم: میل کس دیگری به ما سرایت می‌کند چون از طریق گواهی او به یک باور خاص رسیده‌ایم. سرایتِ میلِ غیرمستقیم بر گواهی سوار می‌شود، اما سرایت میل مستقیم چنین نیست
.

برگرفته از سایت ترجمان....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۳
mina nikseresht
يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

خلق عظیم با منیت جمع نمیشود....

« من» بخش بزرگی از ساختار روانی هر انسانی است. اینکه « من » بتواند تعادل بین واقعیت و نیازهای نهاد (نیازهای زیستی) انسان را برقرار کند نیاز به عوامل متعددی هست. ساختار شخصیت در بعضی بنوعی است که تمام زندگی صرف خواسته های نهاد میشود. نهادی که تمام اصلش برمبنای لذت و برآورده کردن نیازهاست. آنچه که مهم است و غالباً در موردش کم توجهی رخ داده قسمت «فرامَن» شخصیت است. جایی بین 3 تا 6 سالگی که تربیت باید به شکل صحیحی رخ بدهد. من میگویم خودخواهی، منّیت، خودبزرگ بینی، غرور و غالب صفاتی که به منیت ربط پیدا میکند درست در همین فاصله ی سنی رخ میدهد. جایی که باید کودک مورد ارزش و احترام قرار بگیرد و یاد بگیرد حقوق خودش و دیگران را مورد احترام قرار بدهد.

این « من» های بزرگ در بزرگسالی مانع رشد « فرامن» که بخش متعالی شخصیت است میشود. این « من » های بزرگ است که منیت را رشد میدهند و منیت که رشد کرد فرد برای خودش شخصیت قائل میشود تا آنجا که دست به تخریب، بی ارزش کردن میزند و البته ساختار روانی طوری است که برای هر رفتار نادرستی دلیلی موجه برای خودش پیدا خواهد کرد.

بالعکس در افرادی که منیت رشد نکرده باشد و به جای بزرگ شدن « من » ارزش و اعتبار در نقش « فرامن» ایفا شود، رفتارهای متواضعانه، احترام به خود و دیگران، تلاش برای رشد خود و دیگران به تمام دیده میشود.

آن جایی که پیامبر مهربانی ها با آن خلق عظیم به بچه ها سلام میفرمود بیانگر همین نکته است که منیتی در ایشان ابداً وجود نداشته است. چرا که آن نور واحد به این حقیقت مسلم آگاه بودند که اگر در شخصیتی منیت ( بخش من) رشد کند، همواره اخلاق دچار تزلزل و کاستی خواهد شد و اینگونه است که مسیر رسیدن به سلامت روانی و شخصیت مرز باریکی با رشد اخلاق و بخش « فرامن» دارد.

برای همین است که سال به سال میگذرد و رشد منیت همراه مدرک، جایگاه اجتماعی، فعالیت های مجازی و حقیقی و موفقیت ها بزرگتر میشود و از آن طرف اخلاق جایگاهی ضعیف تر و رشدنایافته تر دارد.

به امید تحول عظیم و رسیدن به احسن ترین حال....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۳۲
mina nikseresht