روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنج» ثبت شده است

 

 معمولا در پس هر ماجرای موفقیت بار بزرگ ، تلاش های اولیه ی بی ثمر ، کشمکش ها ، و یا اتفاقاتی بوده که به ناگاه تغییراتی اساسی در جریان روند کارها داده و همه چیز را دگرگون کرده است . درواقع قدم های اول ، دشوارترین گام ها در کل مسیرند : راه رسیدن به هدف بسیار طولانی به نظر می رسد ؛ مسیر پر از دشواری است ؛ پرتگاه هایی خطرناک می تواند در سر راه وجود داشته باشد که اگر در آن بیفتیم ، راه چاره ای نخواهیم داشت ؛ عده ی زیادی را می شناسیم که به این راه رفته اند ، اما همگی شکست خورده اند ؛ این تلاش ها فایده ای ندارد و امثال این هراس ها می توانند برای ما خودنمایی کرده و مانع پیشرفت مان گردند .

حال اگر آن قدر قوی و قدرتمند هستید که بتوانید از پس تمامی این افکار مزاحم و ناامیدکننده برآیید ، و در عین حال به همت و تلاش خود ایمان دارید ، و کمربسته برای هرنوع تلاشی هستید ، می توانید از هم اکنون از کسب موفقیت نهایی تان در مسیری که انتخاب کرده اید مطمئن باشید . از پله های نردبان ترقی بالا بروید و هیچ وحشت نداشته باشید که ممکن است بعضی پله ها شکسته باشند و شما مجبور باشید دو پله را یکی کنید ، و یا ممکن است ناگهان زلزله ای رخ دهد و شما از پله ی صدم ، به پایین بیفتید . شاید لحظه ی اول وحشت کنید و با خود بیندیشید که سرمایه چند سال زحمت از بین رفت ؛ اما در حقیقت اگر به اعصاب خود تسلط داشته باشید و  همان لحظه دوباره بلند شوید و به سمت بالا بروید ، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده ، و در عین حال مطمئن باشید که در عالم هستی ، زحماتی که پیشتر کشیده اید کاملا محاسبه شده و زمانی می رسد که پاداش آن تلاش ها به شما ارزانی خواهد شد . برخی اسم آن را شانس می گذارند ؛ در حالی که این چیزی نیست ، جز  نتیجه ی تلاش های قبلیست.

فیگرمن ، که امروزه روزنامه نگاری مطرح در نشریات درجه اول و سایت های مشهور راجع به تکنولوژی است ، داستان زندگی خود را اینگونه شرح می دهد :

 26 ساله بودم که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم . بعد از مدتی تلاش برای پیداکردن کار، در مجله پلی بوی مشغول  به کار شدم. اما تنها شش ماه بیشتر از اشتغالم نمی گذشت که دفتر مجله ، نیمی از کارمندان خود را بی کار کرد . متاسفانه من هم جزء آن ها بودم ، افسرده و دمغ ! به سراغ آرشیو مجله رفتم و از آن جا ، مصاحبه هایی که با افراد مشهور ، از مارلون براندو گرفته تا مالکوم ایکس انجام شده بود را استخراج کردم و مطالعه نمودم . واقعا تکان دهنده بود !

من همواره فکر می کردم که افراد موفق و شهیر ، از ابتدا در مسیر درست قرار داشته اند و همه چیز برایشان در جهت بوده است . اما می دیدم که مشکلاتی که  این افراد با آن ها دست و پنجه نرم کرده بودند ، به مراتب فجیع تر از آن چیزی بود که در ذهن من بگنجد . فقر ، مشکلات خانوادگی ، قدرنشناسی دیگران ، آزاردیدن های شدید ، لطمه خوردن ها ، نداشتن امکانات تحصیلی ، بی عدالتی ها ، توهین ها ، از دست دادن اعضای نزدیک خانواده به بدترین نحو، و مانند آن ، که فکر کردن به برخی از آن ها بر اندامم لرزه می انداخت . پس چطور این انسان های بزرگ در زیر فشار این مشکلات له نشده بودند و در عوض ، به اوج شهرت و موفقیت دست یافته بودند ؟!

آن زمان بود که متوجه شدم پیروزی های بزرگ ، به بهای تحمل سختی ها و قدرت عبور از موانع سخت به دست می آمد . کمتر پیش می آید که فرد بزرگی مثل موتسارت ، از دوران کودکی نبوغ ویژه داشته باشد . این نبوغ هم به هیچ وجه ضمن موفقیت های بزرگ نیست . نقش پشتکار و استمرار در پیروزی ، به مراتب پررنگ تر ازاستعداد و نبوغ است.

جنیفر اگان که نویسنده ای معروف و محبوب است می گوید : "اولین رمانی که نوشتم آن قدر ضعیف بود که حتی مادرم هم به شدت از آن انتقاد کرد . با توجه به نظریات اطرافیان ، باید عشق به نویسندگی را از سر بیرون می کردم ؛ اما هرگز حاضر نبودم هدف متعالی ام را رها کنم و حتی برای لحظه ای از فعالیت و تلاش از پا ننشستم و در این مسیر پیش رفتم ." وی در سال 2011 جایزه ی پولیتسر را برای نوشتن شاهکار ملاقات با یک جوخه آدمکش دریافت کرد .

شارلوت برونته نویسنده رمان جین ایر- اثر به یاد ماندنی خود را برای ناشران متعددی پست کرد ، و از تمامی آن ها جواب منفی شنید . او دیگر پول تمبر نداشت . دریافت یکچنین برخوردی از افراد مختلف ، برای خیلی از ما می تواند کاملا دلسردکننده باشد . اما او انسان بزرگی بود ، و با آن که آن زمان ، کوچک ترین شهرتی نداشت ، اما به خوبی می دانست چه مقصدی را در پیش دارد . پس به هر نحو بود ، باز هم این کتاب را برای ناشرین دیگری فرستاد . حالا سال ها از چاپ این اثر به یادماندنی می گذرد ، و این کتاب همچنان چاپ می شود ، و فیلم های زیادی هم از آن ساخته شده اند . نام شارلوت برونته ، همواره در کنار جین ایر می درخشد .

ست فیگرمن هم با مطالعه زندگی افراد موفق ، توانست روحیه خود را به دست بیاورد و با جد و جهد به پیش رود . او امروز به روزنامه نگاری کاملا مطرح تبدیل شده است . پس شما هم به همین نحو سعی کنید روحیه ای قوی داشته باشید ، تا شکست ها و زمین خوردن ها نتوانند کوچک ترین خللی در علاقه ای که برای رسیدن به هدف بزرگ و مطلوب تان دارید ایجاد کنند . به یاد داشته باشید آن که سرشار از عشق است ، می تواند تا کهکشان ها پرواز کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۲۵
mina nikseresht
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۳۹ ب.ظ

دیو درون شما مانع از داشتن عزت نفس می شود!

دردهای روان کم نیستند و بسته به شدت آسیب دیدگی فرد این دردها درجات مختلفی خواهند داشت. آموخته ایم در مصاحبه های بالینی تک تک کلماتی که فرد در گفتارش به کار می برد تماماً علامت های روان او هستند که با دانستن نشانگان آنها می توان به راحتی شدت درد و میزان آسیب های روحی او را تشخیص داد. جدا از این بحث که افرادی که آسیب دیدگی روان دارند انرژی روانی منفی نیز به بیرون از خود ساطع می کنند اما نمایش یک روان سالم در بیرون فرد رفتارهای مثبت تر و بهتری را از او نشان می دهد. فردی با روان سالم نقش بازی نمی کند و رفتارها حکایت از سالم بودن شخصیت و روان او دارد. او نمی تواند من واقعی خود را زیرسایه های شخصیتش پنهان کند و علامت های رفتار می تواند براحتی نشانه های سالم بودن روان و عدم رنج دیدگی او را به ما نشان بدهد.

اما قسمت اصلی مطلبم را به این سمت می برم که ما بی آنکه بدانیم و بفهمیم به خودمان آسیب می زنیم اما درجات این آسیب های روانی بسته به نوع شخصیت و روان و رفتار و تربیت در خانواده متفاوت است. شاید رو برو شدن با سایه های درونی مان آنقدر ترسناک باشد که هر روز و هر لحظه تصمیم گیری در مورد انکار آنها ظاهرا حالمان را بهتر کند غافل از آنکه این نوع فرار کردن و آسیب های روان را نادید گرفتن باعث شود روز به روز رنجورتر، پرتوقع تر، شکننده تر و شاید هم افسرده تر شویم.

افرادی که به زندگی مان آسیب می زنند، افرادی که مستقیم و غیرمستقیم ریشه هایی در زندگیمان دوانیده اند و ما خودآگاه یا ناخودآگاه تلاش کرده ایم از آنها فاصله بگیریم و یا نادید بگیریمشان. اما ناخودآگاه ما حاکی از تحمل همان رنج های درونی است که در رفتارمان به صورت آشکار بروز پیدا می کند.

روان آسیب دیده ویژگی ها و علایم خاص و روشنی دارد. اگر بتوانیم چندین ویژگی را برای یک روان آسیب دیده نام ببریم به راحتی می توانیم این کار را انجام بدهیم. یک روان آسیب دیده عزت نفس پایینی دارد. عزت نفس که پایین باشد ذهن به صورت اتومات و برنامه ریزی شده که از قبل روی آن صورت گرفته است شروع به مقایسه خود با سایرین می کند. این روان سعی دارد بتواند اثبات برتری خودش را داشته باشد تا آن حس برتری را نسبت به دیگری یا دیگران در خودش روشن نماید اما یک جایی این پُتک درونی برتری سایرین بر سر روانش کوبیده خواهد شد. می خواهد باور نکند و باز هم شروع به شمارش سایر ویژگی ها و صفاتش می کند اما این درماندگی و بازماندگی را درون خود احساس خواهد کرد. عزت نفس که پایین باشد براحتی می توانم دیگران را نادید بگیرم. این نادید گرفتن به هر طریقی رخ خواهد داد که به روشنی در رفتار بروز پیدا می کند. هرچقدر من تلاش می کنم در بیرون موفقیتهای بیشتری کسب کنم اما با داشتن عزت نفس پایین (غالباً دیگران را برتر و بهتر از خود می دانم اما در ظاهر آن را انکار می کنم و سعی در پایین کشیدن و یا بالا بردن خودم به هر روش و طریقی دارم) هنوز هم بار منفی انرژی روانم را با خودم حمل می کنم. حتماً خودم متوجه این روند نخواهم بود و متوجه هم نیستم این بار منفی که انرژی از خود به بیرون ساطع می کند براحتی به دیگران منتقل خواهد شد.

یکی از دلایلی که در مسیر زندگی منجر به بروز و تکرار عزت نفس پایین می شود بی احترامی به خود و دیگران است. فردی که عزت نفس خوب و بالایی دارد احترام به دیگران را احترام بر خود می داند حتی اگر در شرایطی بی احترامی از دیگری یا دیگران درک کرده باشد اگر عزت نفس خوبی داشته باشد براحتی قابلیت عبور و گذشتن از آن را دارد در حالی که فردی با عزت نفس پایین این بی احترامی را سنگین خطاب کرده و هنگام تعریف آن برای دیگران آن چنان آن را بزرگ شمرده و رفتار دیگری را کم ارزش و بی ارزش خطاب می کند تا خودش را زیر سایه های شخصیتی اش پنهان نگه دارد. او متوجه سیر و روند روان خود نیست و هرگز هم متوجه نخواهد شد عزت نفس پایین داشتن در کجاهای زندگیش به روانش حمله می کند هرچند که من ظاهراً فرد موفقی در بیرون از خودم باشم. من تلاش می کنم خودم را فردی موفق نشان بدهم. تلاش می کنم دیگران موفقیت هایم را ببینند، بشنوند، تعریف کنند، مورد توجه قرار بگیرم اما با پنهان شدن زیر سایه های روان روز به روز رنجورتر، پرتوقع تر و با انتظارات بیشتر از دیگران و زندگی به حیاتم ادامه خواهم داد.

شاید نمی دانید یکی از دلایل اصلی پرتوقعی برمی گردد به همین داشتن عزت نفس پایین. اما به شما می گویم افراد پرتوقع که افراد آسیب پذیر روانی هم از نظر من خطاب می شوند افرادی هستند که عزت نفس پایینی دارند و این خود برتر دیگران مانع از آن می شود تا دروناً به ارزشمندی من خود برسند. فرد می گوید: چرا من باید سلام کنم؟ مگر او کیست؟ یا اینکه مگر او مرا ندید پس چرا خودش را به آن طرف زد؟ چرا فکر کرد من او را ندیدم و یا او وجود من را در زندگیش انکار کرد؟ ریشه ی تمامی این ها برمی گردد به عزت نفس. همانطور که گفتم فردی که عزت نفس بالایی دارد و من ارزشمندش را زندگی کرده است و نه تنها خود را نادید نگرفته بلکه دیگران را هم نمی تواند نادید بگیرد. این فرد با داشتن انرژی روانی مثبت روی دیگران اثر خواهد گذاشت بی آنکه بفهمد و بداند ریشه ی آنها در کجا بوده و هست.

نمونه ای از احترام به خودمان را با این مثال توضیح می دهم:

«ما تصمیمی می گیریم، سعی می کنیم به آن عمل کنیم، مقرراتی را برای خودمان وضع می کنیم اما به هر دلیلی به تصمیم خود عمل نمی کنیم، بهانه می آوریم، خودمان را قانع می کنیم به هزار و یک دلیل تا درد روان مان را کمتر کنیم و فکر کنیم حالمان خوب است اما در نهایت تبدیل به یک فرد ناامید و سرخورده می شویم که در خود فرو می رود. گاهی توجه بیش از اندازه به دیگران و بها دادن به درخواست های آنها از ما و نادید گرفتن نیازهای روانی و روحی خودمان  منجر به بی احترامی به خویشتن ما می شود و اگر این تعادل را برقرار کنیم و مدام در پی توجه و احترام گذاشتن به آنها باشیم هرچند که بی احترامی هم دیده باشیم و فردی با یک روان آسیب دیده به راحتی توانایی ضربه زدن با رفتار، کلام و یا هر برخورد مستقیم و غیرمستقیمی را به ما داشته باشد سبب می شود ما به مرور عزت نفس خود را پایین بیاوریم.»

شکستن تک تک تصمیم ها و قول هایی که به خود می دهیم و به آن عمل نمی کنیم آسیب زدن به عزت نفس مان است. در حالیکه متوجه این آسیب نخواهیم شد اما به مرور زمان اثر خودش را در ما بروز خواهد داد.

آسیب هایی که به خود وارد می آورید غالباً شکل نامحسوس دارد و شما بی آنکه بدانید و آگاه به درون خود باشید به زندگی تان و به خود ارزشمندتان آسیب وارد می کنید. دردهای گذشته ی شما اگر درمان نشده باشد، اگر هر روز بارهای منفی خطاهای دیگران در حق خودتان را به هر دلیلی موجه یا غیرموجه در روان تان حمل می کنید باید بگویم داشتن عزت نفس پایین در شما منجر به چنین اتفاقی شده است.

اگر سعی می کنید با داشتن موفقیت های بیشتر و نشان دادن مداوم آن به دیگران رنج های روان تان را التیام ببخشید اما از درون احساس اضطراب و رنجودگی دارید، حس ترس و خشم اغلب شما را احاطه می کند، تمامی اینها به عزت نفس پایین شما بازمی گردد.

و افرادی که عزت نفس بالایی دارند کم توقع تر، با محبت تر، با گذشت تر، روراست تر و انرژی روانی مثبت بیشتری دارند.

اگر در پی تخریب دیگران با هر رفتاری هستیم، اگر آن چنان رفتار می کنیم که می توانیم به راحتی دیگران را نادیده بیانگاریم، اگر با غرور و برتری سعی در بهتر جلوه دادن خود و تعیین موقعیت برای این من درونی مان هستیم این یعنی ما عزت نفس پایینی داریم و داشتن عزت نفس پایین نه تنها نشانه ی عدم تعادل روانی من است بلکه چه سود و فایده که من در بیرون بتوانم موفقیت کسب کنم اما از درون جز یک فرد ملتهب که خودش را زیر سایه های روانش پنهان کند چیزی در نهایت عمرم عایدم نشود.

روان شناسی علاوه بر داشتن فایده گاهی ترسناک هم می شود چون نه تنها قابلیت تشخیص ویژگی های خودت و دلایل رفتار و گفتار خودت را پیدا می کنی بلکه علامت های رفتار و روان دیگران نیز به راحتی قابل تشخیص خواهد بود.

دبی فورد در کتاب اثر سایه اش می گوید:

« رویارویی با سایه های درون، کاری دشوار اما سفری مطمئن برای بازگشت به دنیای عشق است. عشق نه فقط به معنای دوست داشتن دیگری، بلکه به معنای عشق با هر ویژگی خاص در شخصیت من و شما؛ عشقی که به ما فرصت پذیرش غنای انسانیت و تقدس وجودمان را می دهد. رویارویی با دیو درون سبب می شود با کاستی های دیگران نیز در نهایت آرامش و همدردی کنار بیاییم، روحی بخشنده یابیم، از داوری درباره ی دیگران بپرهیزیم و از این راه به کمال برسیم.»

هیچ چیزی در زمان زیست و حیات ما مهمتر از ساختن شخصیت و رفتار نیست. یک فرد موفق بدحال که پر از رنج های روان است نمی تواند اثرات پایدار و موثری در دیگران ایجاد کند.

تک تک رفتارها و گفتار ما تماماً علامت است چه بدانیم و فهمیده باشیم و چه ندانیم و نادانسته هم از این دنیا برویم. حالات بد درون مان را دست کنم نگیریم و از متخصصان امر برای برطرف کردن آن کمک بگیریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۹
mina nikseresht
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

شما رنج برده اید؟

باید یک عنوان پژوهشی جدید برای یک پروژه دوساله انتخاب کنم. یک هفته است دارم در مورد مسأله فکر می کنم تا به حال هم اینطور نبوده که یک هفته طول بکشد تا دنبال موضوع بگردم. هشتاد مسأله روان شناختی در حوزه ی خانواده و زوج ها را نوشته بودم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم ولی وقتی میخواهم روی هر کدام دست بگذارم ذهنم به ته ماجرا می رود که برای این موضوع چطور می توان پروتکل درمانی تنظیم کرد؟ آن هم با معلومات من.

دیروز کلاس راهنمایی با استاد راهنما داشتیم که جلسۀ نسبتاً پرباری بود. در بین صحبت ها وقتی صحبت از فلسفه ی رنج شد ایشان به نکته ای اشاره کرد که خط بطلانی بود بر آنچه که تا به الان خوانده و یا آموخته بودم.

استاد اشاره کرد به این جمله که حضرت زینب پس از تحمل رنج های پی در پی در تمامی لحظاتی که منجر به از دست دادن تمام خاندان و برادران شان شد و پس از آن نیز بار سنگین و مسئولیت کاروانی را به دوش کشیدند، با تحمل تمام مرارت ها و مشقت های غیرقابل توصیف در نهایت یک جمله ی تاریخی ماندگار فرمودند و آن هم چیزی نیست جز: ما رأیتُ الّا جمیلاً؛

پس رنج کجاست؟ چرا حرفی نیست از اینکه بر آنها چه گذشت و آنها چطور آن همه ظاهراً درد و رنج را یک جا قبول و باور کردند؟ می دانم؛ من و مثل من اینطور فکر می کنند آنها، آنها بودند و ما، ما. ولی این الگوهای شناختی ماست که می تواند بسترهای مختلف زندگی را برایمان تعریف کند.

اگر این فلسفه ها را به اتاق درمان درمانگران ببریم و پیاده سازیش کنیم چه خواهیم دید؟

افرادی که مراجعه می کنند و هر کدام تعاریفی از مشکلات شان دارند. یک بار آقایی 52 ساله برایم تعریف می کرد که من مدیر یک کارخانه بودم، درآمدم ماهانه بالای 2 میلیارد بود، خانه مان فلان خیابان و ماشین مان بهمان و بیثار و خلاصه زندگی داشت و برو و بیایی. مسأله ی مالی پیش امده بود و سرمایه گذاری کرده بود که به یک باره تمام آنچه را که داشت از دست داد. حتی کارخانه و حالا شغلش از مدیریتی به راننده ی تپ سی تبدیل شده بود. باورتان نمی شود ولی آن انگیزه و اشتیاقی که برای کار کردن در همان شغل داشت درست مثل همان موقعی بود که خودش می گفت مدیر کارخانه بوده است. ماشین آخرین مدلش را از دست داده بود، و تقریباً از آن سرمایه ی میلیاردی چیزی برایش نمانده بود ولی نه تنها افسرده و درمانده نبود بلکه انگار نه انگار که باز هم از نو شروع کرده بود به ساختن.

حال این مثال مادیش بود ولی دیده ام کسانی را که با بروز مشکلاتی شاید ساده تر تمام زندگی شان را می بازند، یک گوشه کز می کنند و دنیا برایشان تمام شده است. کسی که عشقی را از دست می دهد، کسی که در این شرایط موج ناامیدی به جامعه، خانواده و یا مردمش تزریق می کند و یا امثال اینها.

در فرهنگ ما رنج اینطور معنا می شود اما بستگی دارد به اینکه تو به کجا و به چه نظریاتی وصل شده باشی برای تعریف کردن این کلمه.

شما رنج دیده اید و یا رنج برده اید؟ چطور؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۶
mina nikseresht
يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چطور از درد رنج هایمان نجات یابیم؟


سازمان بهداشت جهانی فهرست ده مهارت اصلی زندگی را که مطرح کرده است در بین آنها مدیریت احساسات و هیجانات نیز دیده می شود. وقتی حرف از احساسات می شود با مفهومی گیج کننده روبرو می شویم. عده ای که از قلیان احساسات شان زمام عقل و منطق را به دست آن سپرده اند و هرجا که حس خوب یا بدی داشته باشند دست به رفتاری در همان راستا خواهند زد و عده ای هم از آن طرف بوم افتاده اند. سرد، خشک و بی روح. انگار بیان احساسات شان قرار است چیزی از آنها کم کند و یا اینطور جلوه کند که آنها جلف و احساساتی هستند و این بیان نکردن است که باعث غرور و اقتدار فرد می باشد.

دیروز با یکی از مربی های تیم تکواندوی دختران صحبت می کردم. علت رجوعش حواس پرتی دخترا نسبت به تمرینات و درگیر شدنشون در مسائل عاطفی بود. میدونین دیگه teenager ها همینطوریش میشنگن وای به حال اینی که ورزشکارم باشن و بخوای اینا رو آماده ی کشوری و یا استانی بکنی. مربی شون خیلی آشفته و کلافه اومد پیشم و میگفت دیگه نمی کشم سر اینا داد بزنم حواست به تمرینت باشه. خلاصه قرار شد مدتی توی باشگاه واسه ی اینا کلاس بذارم که چطور برای قهرمانی آماده بشن.

تابحال زمینه ی برخوردی با مربی نداشتم و این اولین بار بود که مدیر باشگاه ایشون رو بهم ارجاع دادن. آشفتگی و خطوط چهره اش مشخص می کرد چقدر از درون التهاب روانی داره. چقدر روش فشاره. باهاش صحبت کردم و پرسیدم شما مجرد هستین؟ پاسخ جالب بود: گفت آره بیست ساله مربیم و مجردم. ولی حسابی سرم شلوغ بود و توی این 20سال کلی بچه ها رو به تیم ملی فرستادم و قهرمانی آوردن. بهش گفتم: ببین، چرا از رنج مجرد بودنت فرار می کنی و میخوای بگی عوضش این درد و رنج تنهایی و کمبودهای عاطفی رو با قهرمانی شاگردانت جبران کردی؟

من می فهمم چقدر اذیتی و می دونم مجرد بودنت توی جامعه ی امروز و موندنت در این جایگاه کار کمی نیست. می فهمم چه فشاری رو داری از لحاظ روانی تحمل می کنی و در کنارش شاگرد تربیت می کنی اونم اینقدر محکم و جدی.(کارش رو توی باشگاه و جدیتش رو توی کار تمرین می بینم.)

اینا رو که گفتم، انگار دست روی زخماش گذاشتم. توی چشماش اشک جمع شد. بهش گفتم: هیچ وقت حس رنج رو پنهان نکن. نترس از اینکه بگی مجردی ولی خوب زندگی کردی و درست. ولی بهرحال بخاطر اشتباه یا شرایطی ازدواج نکردی.

این نشانه ی سلامت روانه.

پنهان کردن احساسات و حرف نزدن از اونها ما را مجاز می کنه تا بعدها از تلمبار شدن احساس خشم، رنج، شادی، هیجان و امثال اینها رفتارهایی داشته باشیم که خلاف شخصیت و سلامت روان مونه. احساسات مون اگه قلیان کنه چه خوب و چه بد، حتماً آسیب زننده است. حرف بزنیم ازشون. نمیشه به دیگران بگیم به مشاور امین مون بگیم. بیان کردن احساسات به شکل صحیح و منطقی و نه داد و بیداد بر سر دیگران یک مهارت ارتباطیه. این مهارت حتماً در زندگی مشترک جز الزامات آموختنیه که اگه بلد نباشیم به هم دیگه در رابطه آسیب می زنیم.

حرف بزنیم از احساسات خوب و بدمون. از رنج هامون. نه به شکل تحقیر کردن و سرزنش کردن اینکه ممکنه دیگری یا دیگرانی در اون احساس سهم مخربی در ما داشته باشند. نه. بیان اون به شکل صحیح و درست و نه برچسب اتهام زدن به دیگران، باعث آرامش روانی و تمدد اعصاب خودمونه و این بیان به ما در ارتباط کمک می کنه تا به دیگران جهت بدیم چطور رفتاری نسبت به ما و شرایط روحی و روانی مون داشته باشن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
mina nikseresht
پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۲ ب.ظ

چرخه ی رنج را خاتمه دهیم


اگر برمبنای هیجانات عمل و رفتار کنیم چه اتفاقی می افتد؟

برایمان پیش آمده که گاهی خودمان را در انحصار احساسات و فشار ناشی از آن احساس کرده ایم. در هیجاناتی مثل ترس، غم، افسردگی، خشم، عشق، نفرت،تنهایی،سوگ، اضطراب و... ، احساس فشار می کردیم و به دنبال راهی برای رهایی از این حالتها می گشتیم. هنگامی که ذهن مان انباشته از احساسات می شود، طبیعی است که ذهن برمبنای هیجانات عمل کند و به دنبال آن دست به کارهایی زده ایم که بعد از آنکه هیجانات فروکش کرده اند، پشیمان شده ایم. غالب رفتارها، اثرات آسیب زننده نیز برای ما و یا برای دیگران در پی داشته است. کسی که دست به خودکشی می زند، در بین چند احساس دست و پا می زند. کسی که عصبانی می شود و دست به شکستن اسباب و وسایل و یا فریاد زدن بر سر دیگری می کند و می خواهد از شر آن احساس خلاص شود، می خواهد خودش را به سمت احساس بهتری سوق بدهد.

ماهیت مشکل مان در این است که می خواهیم در لحظه از شر احساس بد رها شویم و فکر می کنیم باید همیشه حالمان سرشار از حس خوب باشد. حس عشق، حس دوست داشتن، حس وفاداری، حس شادی و اگر در موقعیت هایی خلاف واقع قرار بگیریم به دنبال راه فرار از آنها می گردیم.برای رسیدن به این آسودگی دست به رفتارهای تخریبگر، تکانشی و غیرعقلانی می زنیم و البته که پیامدهای ناشی از این رفتارها به شکل مشکلات جدی در زندگی مان بروز پیدا می کند.

رفتار انسان هایی که به جای حل مسأله به دنبال فرار می گردند چیست؟

عده ای به جای حل مسأله  و پذیرش آن دست به جبران های افراطی می زنند. مثلاً به جای حل اختلاف با همسر، معتاد به کار می شود و از صبح تا شب در محل کار به سر می برد. سرش را اینقدر شلوغ می کند تا وقتی برای بودن کنار خانواده نداشته باشد و بهانه هم برایش فراهم است. به جای حل مسأله ی افسردگی و درمانش، به سمت مواد مخدر می رود. خیانت ناشی از عشق بی مهابا و خالصانه اش، او را دچار خشم کرده و سراغ روابط مخرب تر و آسیب زننده تر می رود تا از شخص و یا از خودش انتقام بگیرد. در مقابل سوگ و از دست دادن، جبران افراطی مسأله اش می شود اعتیاد به کار و یا روی آوردن به رفیق بازی و معاشرت های افراطی بیرونی.

گاهی اوقات فقط در پی نشان دادن واکنش نسبت به فشار ناشی از هیجان هستیم. در مورد مسأله فکر نمی کنیم و فقط واکنش نشان می دهیم و البته که این چرخه ی رنج ادامه خواهد یافت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۲
mina nikseresht