روان سالم تر

مشخصات بلاگ
روان سالم تر

امروزه نیاز به تغییر لازمه ی داشتن یک زندگی موفق است. افرادی که همه روزه تصمیم به تغییر می گیرند تا امروزشان با دیروزی که رفته است و فردایی که نیامده متفاوت باشد افرادی هستند که تغییر و تحول را لازمه ی رشد و داشتن یک زندگی سالم و شاد می دانند.
این وبلاگ به شما کمک خواهد کرد تا تغییری هرچند کوچک در زندگی خودتان ایجاد کنید. خوشحال می شوم به عنوان یک راهنما سهمی در زندگی تان برای تغییر داشته باشم.
با آرزوی موفقیت برای شما

بایگانی
آخرین نظرات

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مینا نیک سرشت» ثبت شده است

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ب.ظ

رقیب خوشبختی

نگرش من نسبت به آدمها سال به سال عوض می‎شود. بازی های روانی که هر کدام از آدم ها با من راه می اندازند نگرشم را نسبت به بازی عوض نمی کند بلکه تنها باعث می شود روش ها و متدهای خودم را از نو بازسازی و اصلاح کنم و اتفاقا سال به سال تجربه ام در بازی بُرد - بُرد بیشتر و بیشتر می شود و پایبندی های اخلاقی و اصولی ام را به بازی محکمتر می کند.

آدمها برای من حکم یک رقیب در بازی مارپله را دارند. رقیبهای من ممکن است چند مهره باشند یا خانه هایی باشد که درون آن پر از مارهای کشنده است. برای برنده شدن باید متدها و تکنیک‎های بازی بُرد-بُرد را بلد باشم وگرنه در همان لحظات ابتدایی از دور بازی خارج خواهم شد. بازی مارپله مثال خوبی بود برای تلفیق ذهن بر روی نقش من و نقش دیگران در بازی‎های زندگی.

برندگان چگونه به بازی می‎نگرند:

برنده کسی است که در تمام طول بازی ، حواسش به نتیجه و رفتارهای بُرد-بُرد خودش باشد. برنده در تمام طول بازی به فکر نیافتادن در خانه‎هایی است که ممکن است در آن مارهایی باعث عقبگرد او شوند.  برنده ها ضمن آنکه در طول بازی به هدف خود فکر می‎کنند به فکر جلو افتادن از رقیب خود نیز هستند و نه برکنار کردن او و اگر هم از رقیب عقب بمانند باز هم در حال رویاپردازی در مورد هدف و مقصد نهایی خودشان هستند.

حالا دیده‎اید مدل بازی بعضی‎ها را:

از همان اول بازی منتظرند تا شماره‎ای را بیندازند که متعلق به خانه‎ای باشد که شما در آن ایستاده‎اید. همین که بتوانند شما را از دور بازی خارج کنند قند توی دلشان آب می‎شود و خوشحال می‎شوند که شما نتوانسته‎اید به هدف و مقصد برسید.

این دسته از آدمها بازنده‎ی بازی زندگی‎اند. فقط احساس‎ و دیدگاه‎شان نسبت به بازی، سهم خودشان، مال خودشان، هدف خودشان و همه‎ی آن چیزهایی است که حس خودخواهی و خودشیفتگی‎شان را پر و بال بدهد.

اینها در بازی زندگی، اعتقادی به بازی بُرد-بُرد ندارند و باید همواره در زمین‎هایی وارد عمل شوند که بتوانند نقش‎ یک بَرنده‎ی غالب بر بازنده را ایفا کنند تا بدین وسیله خود را به دیگران اثبات کنند تا حس خودشیفتگی‎شان ارضا شود.

و برنده‎های بازی زندگی تنها و تنها به فکر رسیدن به مقصد و مطلوب واقعی بدون کنار زدن و برکنار کردن حریف‎شان هستند. انها کسی را بازنده نمی دانند و بلکه کمک هم می کنند تا آنها هم سهم برنده شدن را درک کنند.

اینها برنده‎ی واقعی میدان مسابقه‎اند. برنده ها رقیب خوشبختی دیگران هستند.

شما جزء کدام دسته‎اید؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۰
mina nikseresht
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ب.ظ

یادداشت های پراکنده درباره ی وصف حال این روزهای ما

شاید از همان چندهفته قبل که این نامه را خوانده بودم به صفحات اجتماعیمان فکر میکردم و یاد خرید کردنها، تفریح رفتنها، اتفاقات مهم زندگی مان اعم از تولد، سالگرد ازدواج، رستوران رفتنها و سفر رفتنهای خارج از کشورمان که شاید پُزش را به دیگران بدهیم که بله ما هم نصیب مان شد...

و البته که شاید بخشی از زندگی کردنها و لذت بردنهایمان شده است ماجرای همین داستانها و البته که زندگیمان برای دیگران!

یکی عکس پروفایل تلگرامش را از کنار فلان اثر تاریخی که در فلان کشور دیده عوض میکند تا مثل gprs گزارش خروجش را از کشور به همه اعلام کند،

آن یکی عکس میگیرد از ماهگرد و سالگرد و کیک تولد و امثال اینها تا یادآوری اتفاقات زندگیش را به دیگری نشان دهد و بقیه هم برایش کف و دست و هورا بکشند و بگویند چقدر زیبا و او هم مدام تعداد seen شدنها و تعداد لایکهایش را بشمارد و وقتش را در همین چیزها تلف کند و ناگهان ببیند شب شد و هیچکار مثبتتری غیر از اینها نکرد.

براستی روزگار این روزهایمان همین روند تکراری داستان دردآور اجتماعی شده که شاید ما هم مبتلا به این باشیم.

از صبح که چشمانمان را باز میکنیم به فکر این هستیم تا پست بعدی اینستاگراممان کدام موقعیت و کدام لوکیشن باشد. شاید هم منتظریم تا قصد سفری بکنیم و به تلافی عکس گذاشتن دیگری از آن سفرش، ما هم خوشحالی مان را از رفتن به او نشان دهیم. از عکسهای کنار دریا و بازدید از فلان رستوران به نام آن شهر و امثالهم برای دیگرانی پست بگذاریم تا عقدههای تشویق نشدنهایمان را تخلیه کنیم.

و اما افراد موفق چه میکنند؟

چند هفتهی قبل با یکی از اساتید که موقعیت شغلی و اجتماعی مهمی دارد گفتگو میکردیم. پرسیدم اینستاگرام دارید:

در کمال تعجب گفتند : نه!

گفتم خوب پس با توجه به اینکه شما موقعیت مهمی دارید فعالیتهایتان را کجا عرضه میکنید؟

در پاسخ گفت: من خودم اصلا وقت این کارها را ندارم و آنقدر مشغول مطالعه و انجام پژوهش هستم و فکر و جمع کردن ایده برای نوشتن کتاب و تدوین مطالعات راهبردی برای استفاده دیگران که فرصت اینکه بخواهم این کارها را انجام بدهم ندارم.

ترجیح میدهم در سایتم که مستقل و مفصل مباحث را پیادهسازی و به اشتراک میگذارد مطلب بگذارم.

دوستان من؛ شاید ابتدا شنیدن این حرفها برایمان تلخ باشد، اما بیایید ما یکی نباشیم مثل همه!

شاید اگر از دیدگاه روانشناسی شخصیت به این داستان نگاه کنیم ریشههای رشدنیافتهای را بیابیم که از آن از دیدگاه روانپزشکان به مشکلات شخصیتی و روحی اشاره میشود.

اما ما شاید به خاطر اینکه در این مورد آگاهی نداریم، از این کار غافل باشیم.

بیاید برای وقت و عمری که معلوم نیست کی تمام میشود برنامهریزی بهتر و موفقتری داشته باشیم و یکی نباشیم همرنگ جامعهای که معلوم نیست قرار است در آینده با چه مشکلات تربیتی و اخلاقی برای نسلهای بعدی مواجه شود. اگر قرار است ما سازندگان آیندهی سرزمینمان باشیم باید شخصیت سالمتر و توسعهیافتهتری داشته باشیم.

امیدوارم به تعریف درستی از آرامش، شادی و در نهایت موفقیت برسیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۵
mina nikseresht
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

ایجاد تعادل در زندگی

میگویند برای رسیدن به جایگاه افراد موفق، باید مثل آنها فکر و رفتار کرد. عادتهای آنها را در خود ایجاد کرد تا شانس رسیدن به موفقیت را بیشتر کرد. یکی از سایتهای همیشگی که آن را دنبال میکنم و دستنوشتههای آن را میخوانم، سایت جناب محمدرضا شعبانعلی است.

هربار که میخوانم قطعاً منجر به انجام کاری نو و آغاز تصمیمهای تازه برای تغییر است. تلاش میکنم نکاتی را که یاد میگیرم عمل کنم هرچند انجامش ابتدا سخت به نظر برسد.

چندهفته ی قبل که داشتم یکی از نامههایشان در بخش گفتگو با دوستان مطالعه میکردم به نکتهی جالبی رسیدم که خواندنش خالی از لطف نیست. شاید بیشتر با خودم اندیشیدم براستی آدمهای موفق، فرصتی برای انجام کارهای ساده و پیشپاافتاده ندارند و ترجیح میدهند همهی وقت و توان و انرژیشان را برای کارهای بزرگ با دستاوردهای بیشتر بگذارند. کارهایی که آدمهای معمولی، همت انجام آن را ندارند و ترجیح میدهند روزشان را با گشت و گذار در دنیای مجازی تلف کنند و مطالب متفرقه و پراکنده مطالعه کنند.

نامه تحت این عنوان نوشته شده بود :

 برای باران: جستجوی نقطه تعادل در زندگی

یکی از دوستان نوشته که وقتی نوشته های شما رو می خونه، سطح توقعش از خودش بالا میره.

می خوام بگم که منم عین اون! و این بالا رفتن توقع با من کاری کرد کارستون. سال قبل به مدت دو ماه روزانه دوازده تا چهارده ساعت کار می کردم و شبها هم تا ساعت دوازده -یک می نوشستم و درسهای متمم رو می بلعیدم(به معنای واقعی.. چون انگار گرسنه ای بودم که قرار بود ظرف رو از جلوم بردارن.

بعد نتیجه اش این شد که ورزشم رو بعد از سالها، در این دو ماه رها کردم که بتونم هی کار کنم و هی بخونم. موسیقی رو هم چون دنبال بهانه برای ول کردنش بودم، هم چنین.

بعد یه هویی ضعف شدید عضلانی گرفتم و درد گردن و شانه باعث شد از زندگی بیافتم. بازم از رو نمی رفتم و روشم رو ادامه میدادم. تا جایی که دیگه نتونستم! له شدم! فقط درحدی می تونستم/می تونم پای کامپیوتر بشینم و توی شرکت بمونم که گردنم اجازه بده. چندین جلسه فیزیوتراپی و درد به مدت ۵ ماه مداوم حاصل تقلید کلاغ از کبک بود.

اینو نوشتم که بگم از این ماجرا یک درس گرفتم . هرکسی باید حدود خودش رو تشخیص بده و بشناسه. من فهمیدم که حتی اگر بخوام، نمی تونم آقای شعبانعلی باشم. یعنی یک ترمزهایی دارم که بهم اجازه نمیدن و کنترلشون دست من نیست. برای همین الان سعی می کنم با محدودیتها و ناتوانی هام کنار بیام. ماکزیمم ده ساعت کار و دو ساعت ورزش و دو -سه ساعت مطالعه که بخشی از اون کاغذیه، نهایت چیزیه که در توان منه. ممکنه با همه قدرت پرگاز برم جلو ولی موتور می سوزونم.

فقط کاش امثال آقای شعبانعلی رمز این همه توان کاری شون رو می گفتن. چطوریه که یه سری از افراد می تونن و من نمی تونم؟

کمی حرف برای باران

باران جان.خیلی از حرف‌هایی که الان برات می‌نویسم به بهانه‌های مختلف در جاهای مختلف نوشته‌ام و چون سبک خوندن تو و دقیق خوندن تو رو می‌دونم، مطمئن هستم که اون بخش تکراری از حرف‌ها رو حتماً قبلاً در جاهایی که بهش اشاره‌ کرده‌ام، خوندی.اما حرف تو، برای من بهانه‌ای هست و فرصتی، تا اون حرف‌ها رو یک کاسه کنم و بنویسم.

امیدوارم باز شدن این بحث باعث بشه گفتگوهای دیگه‌ای در این زمینه‌ها شکل بگیره. چنانکه بحث گفتگو با دوستان هم (که من خودم خیلی دوستش دارم) در ابتدا در ذهن من به خاطر نوشتن پاسخ به نکته هایی که تو مطرح کرده بودی شکل گرفت.

بذار اول یه خاطره برات بگم.

خیلی سال پیش، فرودگاه بین المللی مهرآباد بودم. داشتم دو تا چمدون بار می‌کشیدم با خودم که برم دم کانتر و تحویل بار بدم و روند دریافت کوپن پرواز رو طی کنم.آقای حسین عبده تبریزی رو دیدم. اون موقع بیشتر درگیر بورس و بازار سرمایه بود.

یه کیف کوچیک دستش بود. از این کیف‌های مدارک که نسل پدران ما خیلی زیاد استفاده می‌کردن و می‌کنن وقطع کاغذ A5 داره.

فکر کردم به استقبال کسی اومده. چون بهش علاقه و ارادت داشتم زیرچشمی نگاهش می‌کردم و فهمیدم که از لندن اومده.

این جوری و با یک کیف کوچیک سفر لندن رفتن، یک معنا بیشتر نداره: صبح رفته یه جلسه‌ای سمیناری یا چیزی شبیه این و شب برگشته و نیاز به هیچ وسیله‌ی اضافی نداره.

تمام مدتی که کنار گیت، منتظر رسیدن ساعت پرواز بودم به این فکر می‌کردم که من هم باید این جوری کار و زندگی کنم. هم لذت داره و هم کلاس و پرستیژ.

فکر می‌کنم شش یا هفت سال بعد بود که با یک کیف دستی کوچولو، توی ترمینال بین المللی فرودگاه امام خمینی پیاده شدم.

خوب یادمه که کیف دستی داشتم اما کمی بزرگتر بود. قبل سفر رفته بودم یه کیف اندازه‌ی همون کیف عبده تبریزی خریده بودم. می‌خواستم همون صحنه‌ای که چند سال قبل،‌ تجسم کردم رو بسازم (اگر چه با جابجایی فرودگاه ازمهرآباد به امام، این کار به صورت کامل امکان پذیر نبود).

بعد از اون، تقریباً سبک زندگی فرودگاهی من به صورت جدی شروع شد.

یا سفرهای کوتاه چند ساعته می‌رفتم و در یک فرودگاه جلسه می‌گذاشتم و برمی‌گشتم یا یه فهرست از شهرهای مختلف رو با پروازهای کانکشن به هم می‌چسبوندم و از این قطار کردن هواپیماها، لذت می‌بردم.

یکی از لذت‌هام این بود که پروازهام جوری به هم نزدیک باشن که خونه نرم و از این ترمینال به اون ترمینال برم.جاهای خوب با نماهای خوب بیزینس لانژهای فرودگاه های مختلف رو حفظ شده بودم. صندلی‌هایی که برای دراز کشیدن استفاده می‌شدن.

کیف‌های سایز مختلف برای سفرهای متفاوت.

اون موقع اینستاگرام نبود. وگرنه فکر کن چقدر می‌شد به سبک این روزهای آدمها، پُز داد و لوکیشن زد.

میان پرده:

یه چیزی همیشه خیلی باعث خنده‌ی من میشه. اون هم لوکیشن زدن‌های مردم در اینستاگرامه.

به نظرم خیلی کار قشنگیه لوکیشن زدن و کلاً قابلیت ارزشمندیه. اگر چه کنجکاو بودن مزمن مردم ما (بخون: فضول) باعث شده که ما نتونیم به جنبه‌های مثبت این قابلیت زیاد فکر کنیم و شاید یکی از علت‌های فراگیر نشدن Foursquare در ایران (فقط یکی از علت‌ها) همین باشه که اخلاق همدیگر رو می‌شناسیم. کلاً ما مردم روحیه‌مون با پوکمون سازگارتره. یکی رو هدف قرار بدیم و انقدر مثل کاراگاه ژاور تعقیبش بکنیم تا یه جا تسلیم‌مون بشه و بمیره و ما به سراغ پوکمون بعدی بریم.اما به هر حال، این قابلیت لوکیشن زدن خیلی جالبه. یه بار که بیکار شدی، تعدادی از لوکیشن‌های اینستا رو بررسی کن. عمده‌شون مربوط به مناطق ثروتمند شهر هستن.

طرف حراجی‌های مرکز شهر رو یواشکی می‌ره و عکس هم می‌ندازه توضیح نمی‌ده، اما خرید شمال شهرش رو لوکشین می‌زنه: الهیه. زعفرانیه. دیباجی

یکی بخواد بر اساس دیتای سوشال، توزیع جمعیتی شهری مثل تهران رو حدس بزنه، میدون شوش و خراسان رو خالی از سکنه تخمین می‌زنه و دیباجی شمالی و زعفرانیه رو یه چیزی شبیه ترمینال جنوب در نظر می‌گیره.

نکته‌ی بامزه‌ی دیگه هم اینه که در ایران لوکیشن نمی‌زنن، اما از توالت فرودگاه امام تا تاکسی های برگشت رو لوکیشن می‌زنن. چون به هر حال کلاس داره.

بگذریم اینهایی که گفتم تحلیل اجتماعی نیست.

بیشتر حسادت‌های شخصی من و عقده‌های فروخورده‌ی منه که اون موقع که می‌شد کلی لوکیشن آبرومند اعلام کنم، اینستاگرام نبود و الان که هست، لوکیشن آبرومند ندارم.

پایان میان پرده

این سبک زندگی جدید، یه چیزهایی شبیه فیلم Up in the Air شده بود. نه فقط به خاطر پروازهای زیاد.

به خاطر اینکه خودم هم، گوشه‌ای از ذهنم، مهم‌ترین انگیزه‌ام از زندگی شده بود مسافرت رفتن و ماموریت رفتن و جلسه رفتن و مذاکره کردن و این حرف‌ها.

احساس می‌کردم این سبک از زندگی من، یکی از واضح‌ترین جلوه های موفقیت هست.

هنوز هم نگاه کنی، خیلی‌ها از اینکه مدام از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور و از این فرودگاه به اون فرودگاه می‌رن، حس خوبی دارن و حتی اگر مستقیم اشاره نکنن، می‌تونی بین خطوط حرف‌هاشون، بخونی و ببینی و بشنوی که از این سبک کار و زندگی، احساس غرور می‌کنن.

سال نود و دو، سالی بود که تدریس رو متوقف کردم. جلسه های مشاوره رو هم به تعدادی شرکت که کار تخصصی‌تر می‌خواستند و پول بیشتر می‌دادند و زمان کمتر می‌گرفتند محدود کردم.

اگر بهت بگن که کم شدن تعاملات اجتماعی، چه اثری توی زندگی می‌ذاره، احتمالاً مواردی رو حدس می‌زنی.

نمی‌دونم جزو فهرستت این که من می‌گم هست یا نه. اما در مورد من (با کمال تعجب و البته شرمندگی) یه مورد جالب بود که اصلاً بهش فکر نمی‌کردم:

دیدم حالا که آدمهای دور و برم محدود شدن و اتفاقاً آدمهایی هستن که Airport Life رو بهتر و بیشتر از من تجربه کردن و می‌کنن (چون کارفرماهای ثروتمندی بودند) حالا کسی نیست که براش از مسافرت‌هام بگم. کلاسی نیست که با کیف دستی برم و بگم الان دارم از فرودگاه میام.

دیدم بخش عمده‌ای از اون چیزهایی که داشتم براش تلاش می‌کردم، الان قابل ارائه به کسی نیست و انگار ارزش‌شون رو از دست دادن.

اون روزها، نشستم و یه بار دیگه به سبک زندگیم فکر کردم. به مسیرهایی که توی اون سالها رفته بودم و انتخاب‌هایی که کرده بودم.به اینکه چجوری میشه توی زندگی انگیزه داشت.

انگیزه‌ای که از خودت ریشه بگیره و نه از ارائه کردن جلوی مردم.

به اینکه اگر بخوام یه زندگی متعادل داشته باشم، باید چیکار کنم؟ می‌دونستم که زندگیم متعادل نبوده.

اما آیا تعادل در زندگی، همون چیزی بود که واعظان موفقیت می‌گفتن؟

آیا تعادل بین کار و زندگی، تعادل بین سلامت و لذت، تعادل بین خود و دوستان، تعادل بین گذشته گرایی و آینده خواهی، واقعاً تعادل محسوب میشه؟

چجوری میشه سبکی از زندگی رو پیدا کرد که هم بهم انرژی بده و هم در حسرت آینده‌ای که نمی‌دونم می‌خواد بیاد یا نه، فرسوده‌ام نکنه.

سبکی که زندگیم هر جا متوقف شد، احساس کنم که راضی بودم. خوشحال بودم. علی الحساب، توضیح بدم که به این نتیجه رسیدم که تعریفی که از زندگی متعادل می‌شنویم و رایج هست، یا از انسان‌های شکست خورده‌ است که دارن خودشون رو قانع”می‌کنند و فریب می‌دهند که نباخته‌اند و یا از تعادل فروشان که با فروختن این بحث‌ها به دیگران، کاسبی می‌کنند.برات بیشتر می‌نویسم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۰
mina nikseresht
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

مراقب دام مهرطلب ها باشیم!


ارتباطات مهم‎ترین قسمت زندگی ما را تشکیل می‎دهد. ارتباط با افراد با تیپ‎های شخصیتی متفاوت و کنترل و مدیریت این روابط، مهم‎ترین هنر ما در این موضوع است. این قضیه حتی در انتخاب دوست و همنشین اهمیت بسیار زیادی دارد. کما اینکه اگر این گزینه را در نظر نداشته باشیم، قطعا آسیب‎های روحی متفاوتی از جانب آنها دریافت خواهیم کرد. یکی از شخصیت‎هایی که مصاحبتی با آنها بسیار به زندگی‎مان لطمه خواهد زد، شخصیت‎های مهرطلب است. مهرطلب شخصی است که به شکل افراطی در پی متقاعد کردن و راضی نگه داشتن فرد مقابلش است و به دنبال این نیز اگر دریافت درستی آنطور که مدنظرش باشد، دریافت نکند به او آسیب خواهد زد. این آسیب‎ها غالباً رفتاری است.

افراد مهرطلب همواره تشنه‎ی ابراز محبت و درک کردن هستند. یعنی تو تحت همه‎ی شرایط باید بتوانی حرف و نظر آنها را درک کنی و برخوردهای درست و خوبی با آنها داشته باشی و خودت را با شرایطی که او برایت تعریف کرده است وفق دهی و اگر تو بخواهی خلاف این شرایط رفتار یا عمل کنی، شاهد برخوردهای غیرقابل پیش‎بینی خواهی بود.

افراد مهرطلب، کودک آسیب‎دیده دارند. به این معنا که حس ترحم شما در ارتباط با این افراد باید همواره جریان داشته باشد. جواب آنها را نباید با بی‎محبتی داد. چرا که برای این افراد در پشت هر هر بی‎محبتی هزاران برداشت فکری شکل می‎گیرد و این برداشت‎ها ممکن است در ارتباط آسیب‎زا باشد چرا که آنها همواره به دنبال فرصت هستند تا یا با نیش زبان، یا با قهر به اشکال مختلف این بی‎محبتی شما را جبران کنند. لذا شما در ارتباط با این افراد باید مراقب کودک آسیب‎دیده‎ی آنها باشید. شما همواره باید آنها را دوست بدارید و مراقب رعایت حساسیت‎هایشان باشید.

مهرطلب‎ها به شدت می‎ترسند از اینکه مورد انتقاد قرار بگیرند یا کسی آنها را ولو یک نفر قبول نداشت باشد و با همین ذهنیت به دیگران محبت می‎کنند تا محبت متقابل دریافت کنند و باز هم اگر این محبت دریافت نشود، باز هم روابط‎تان را دچار آسیب می‎کند.

افرادی که عاشق می‎شوند نیز جز افراد مهرطلب قرار می‎گیرند. چرا که حدی از دوست‎داشتن برای برای خودشان قایل شده‎اند و اگر این عدد دوست‎داشتن طرف مقابل از این مقدار کمتر شود، دچار مشکلات روحی و فکری خواهند شد. شاید یکی از علت‎های خیانت، مهرطلب بودن طرف مقابل باشد. چرا که اگر به اندازه‎ی کافی از همسرش محبت دریافت نکند، خود را مجاز به خیانت می‎داند تا این محبت را از طریق دیگری دریافت کند و شاید یکی از بیشترین مشکلات روابط همسران ریشه در مهرطلب بودن آنها در روابط‎شان دارد. امثال اینها که : چرا به من توجه نکرد؟ چرا نگاهش محبت‎آمیز نبود؟ چرا نسبت به من اینطور واکنش نشان داد، چرا جواب پیامک‎های من را نداد و ...

خلاصه‎ی کلام اینکه، به شدت مراقب افراد مهرطلب باشیم. این افراد انتخاب‎ها و گزینش‎هایشان نیز بر همین اساس تعریف می‎شود. مورد قبول بودن، تایید گرفتن، دوست داشته شدن تحت هر شرایط اخلاقی و روحی منفی که دارند، کناره‎گیری از رابطه به خاطر عدم دریافت محبت و حذف کردن افرادی که از آنها محبت لازم و کافی و تایید موردنظر را دریافت نکنند و ...

این ویژگی‎ها به شما کمک می‎کند تا تشخیص درستی از تیپ شخصیتی فرد داشته باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۳
mina nikseresht
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ق.ظ

این ده جمله را هیچ وقت نگو....

در اینجا سعی داریم 10 جمله سرزنش کننده را مطرح کنیم که به خودمان می گوییم. سپس راهکارهایی را برای مقابله با این خودگویی های منفی به شما پیشنهاد می کنیم.

 قدم اول برای مقابله با این خودگویی ها، شناختن آنهاست. ممکن است افکار و خودگویی های منفی در اعماق ذهن شما باشند و شما از آنها آگاهی نداشته باشید اما این افکار منفی خواه ناخواه بر احساسات و عملکرد شما تاثیر می گذارند.

1.من ارزشش را ندارم

این جمله مستقیما اعتماد به نفس شما را مورد حمله قرار می دهد و هیچ ریشه ای در حقیقت ندارد. گفتن "من ارزشش را ندارم" باور منفی است که می تواند به سرعت شما را از پا درآورد. پس تا دیر نشده کاری بکنید.

2.من آدم بی خاصیتی هستم

گفتن این جمله به خود به کلی قدرت شخصی تان را می رباید و شما را بدون انگیزه می سازد.

3.من نمی توانم آن کار را انجام دهم

این جمله هم قدرت شما را کاهش می دهد. زمان هایی وجود دارد که شما واقعا نمی توانید کاری را انجام دهید، اما در اکثر مواقع این فکر ، بیشتر یک حمله به خود است تا واقعیت!

4.من هرگز پیشرفتی نخواهم داشت

این خودگویی آغازی برای شکست است قبل از آنکه شما واقعا شروع به انجام آن کار بکنید. همه ما می دانیم که موفقیت پس از تلاش ما و در یک زمان خاص فرا می رسد. گفتن این مسئله به خود که "شکست خواهم خورد" قبل از آغاز یک کار، شما را از شکوفایی استعدادها و رسیدن به جایگاهی که استحقاق آن را دارید، باز خواهد داشت.

5.دیگران من را دوست نخواهند داشت

یک شروع برای طرد شدن. زمانی که شما وارد یک موقعیت می شوید و به خودتان می گویید که دیگران شما را دوست نخواهند داشت در واقع با دست خودتان (با فکر خودتان) این طرز فکرتان را به واقعیت تبدیل می کنید. زیرا وقتی با این فکر وارد یک جمع می شوید از ترس اینکه دیگران با شما برخورد خوبی نداشته باشند، از جمع کناره گیری می کنید و کمتر با دیگران حرف می زنید. بنابر این به طور طبیعی دیگران هم با شما کمتر صحبت می کنند. بنابراین خودگویی منفی شما تایید می شود.

6.دیگران بهتر از من هستند

معمولا همه ما تمایل داریم خودمان را با دیگران مقایسه کنیم. اما گفتن این جمله به خود که " دیگران بهتر از من هستند" ضربه شدیدی به اعتماد به نفس وارد می کند.

7.من بی کفایت هستم

گفتن این جمله به خود باعث می شود احساس کنید برای دستیابی به خواسته های خود از زندگی لیاقت ندارید. حس بی کفایتی شخصی به شدت باعث بی انگیزگی می شود.

8.من باید کامل باشم

یک روش برای تضمین شکست خوردن، انتقاد از خود در زمانی است که کامل نیستید. این زمان در واقع همه زمان هاست زیرا همه ما کاملا ناکامل هستیم.

9.نظر من اهمیتی ندارد

در این جمله اعتماد به نفس بسیار پایینی نهفته است. در صورتی که این جمله را به خودتان می گویید احتمالا خودتان را بی ارزش در نظر می گیرید.

10.من هیچ تغییری نمی کنم

این جمله سرشار از ناامیدی است و باعث می شود شما در رکود بمانید و هیچ تلاشی برای پیشرفت و تغییر انجام ندهید.

با خودگویی های منفی چه کار کنیم؟

گام های زیر را پیگیری کنید تا بهتر بتوانید بر خودگویی های منفی تان کنترل داشته باشید:

* مچ خودتان را بگیرید

در ابتدای روز زمان کوتاهی را به فکر کردن به افکار و خودگویی هایتان اختصاص دهید و خودگویی های منفی تان را شناسایی کنید.

* برای خودگویی منفی تان عنوان بگذارید

مشخص کنید که خودگویی منفی تان دقیقا چیست. می توانید از 10 مورد ذکر شده در این مقاله استفاده کنید.

* این تنها یک فکر است

همه ما در طول روز فکرهای زیادی را از سر می گذرانیم. اما همه آنها واقعی نیستند . بنابراین زمانی که فکر یا خودگویی منفی تان را شناسایی کردید، به خودتان بگویید " این تنها یک فکر است". بنابراین شما باور دارید که یک فکر فقط یک فکر است نه حتما یک واقعیت.

* میزان واقعی بودن فکر خود را بسنجید

به عنوان یک قاضی در مورد فکر خود قضاوت کنید. ببینید فکرتان تا چه اندازه واقعیت دارد. اگر تا حد زیادی واقعی بود تلاش کنید برای آن راه حلی پیدا کنید. مثلا اگر دلایل و شواهد کافی برای این خودگویی منفی دارید که "دیگران من را دوست ندارند" فکر کنید که چگونه می توانید رفتار خود را تغییر دهید تا فرد دوست داشتنی تری شوید. اما اگر فکرتان واقعیت کمی دارد بهتر است آن را با جملات و خودگویی های مثبت جایگزین کنید.

* نفس عمیق بکشید

این تمرین را امتحان کنید. در جایی آرام بنشینید. چشم هایتان را ببندبد. بدنتان را رها کنید و نفس های عمیق بکشید. آرام آرام احساس می کنید احساس بهتری دارید و افکار و خودگویی های مثبت به ذهنتان می آید. خودتان هم شروع کنید خودگویی های مثبت را در ذهنتان مرور کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۰۶
mina nikseresht
پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ق.ظ

روزنوشت 2 : پذیرش تفاوت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
mina nikseresht

از کودکی آرزویم این بود که روزی بتوانم به جایگاه مهمی برسم و بتوانم از این جایگاه به مردمم خدمت کنم. من در عالم کودکیام ابزارهای تلقین را نمیدانستم. آن موقع اثری از کتابهای موفقیت اکنون در بازار نبود. اما من تنها لذت کودکیم کتابخواندن بود. یادم هست شبها گاهی تا صبح بیدار بودم و کتاب میخواندم. همیشه از خواندن سرگذشت آدمهایی که توانسته بودند به رویاهایشان برسند لذت میبردم و آرزوهای دوران کودکیم را هنوز به خاطر دارم. با اینکه در مدرسه همیشه شاگرد اول کلاس بودم اما این هیچ وقت راضیم نمیکرد و احساسم این بود که باید کاری بزرگتر از درس خواندن انجام داد. یادم هست اولین کتابی که در زمینهی تجسم رویاهایم خواندم کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود. آن کتاب آنچنان در من تاثیر گذاشته بود که در همان عالم کودکیم، خودم را آلیس میدانستم در دنیایی که قرار است کارهای عجیبی در آن انجام شود. الان و در این جایگاه اکنون با طی کردن فراز و فرودهای زیاد در زندگیم به این نتیجه رسیدهام که برای رسیدن و تحقق رویاها باید جنگید. باید تمام سختیهای راه را به جان خرید، باید مسلح وارد میدان شد. الان به عنوان کسی که سالها مطالعه کردم، تفکرم این است که باید بیشتر و بیشتر به جایگاههای متعالیتری رسید و هیچگاه از حرکت باز نایستاد. هستند آدمهای کوچکی که هیچگاه دوست ندارند موفقیتهای شما را ببینند و ممکن است با حرفهای منفی و مغرضانهشان مانعی برای شما ایجاد کنند اما مطمئن باشید اگر شما مصمم باشید و صادقانه در مسیر حرکت کنید هیچگاه نخواهند توانست مانع موفقیتهای بزرگ شما شوند.

شک نکنید موفقیت در انتها نصیب کسی خواهد شد که به خودش ایمان و باور دارد. امید که شما عزیزان بتوانید روزی قلههای بلند پیروزی کشورمان را فتح کنید و یادتان باشد که یکی از اسرار رسیدن به موفقیت مطالعهی زندگی افرادی است که توانستند از صفر به صد برسند. مطمئن باشید میتوانید با همذات پنداری با زندگی افراد بزرگ، موجب جذب موفقیت های بزرگ برای خود شوید....

 هنری فورد در سی ام جولای 1836 درایالات میشیگان آمریکا چشم به جهان گشود. پدر او دهقانی بود که هیچ دلیلی برای فرستادن پسرش به مدرسه برای ادامه تحصیل نمی دید. پس از این که هنری دوره ابتدایی را به پایان رساند، پدرش تصمیم گرفت که او را به جای رفتن به مدرسه و پاره و فرسوده کردن لباس، در مزرعه نگه دارد تا او را یاری کند. در نتیجه، فورد از دوران کودکی با کارهای شاق جسمانی در مزرعه آشنا شد. او می گوید:

»در دوران کودکی در این اندیشه بودم که چگونه می توان زراعت را به شیوه بهتری انجام داد

استعداد و نبوغ فنی و مکانیکی فورد در عمل، و تصویری که از ماشین در ذهن داشت آغاز پیمودن راهی بود که نیروی ماشین را جایگزین کار طاقت فرسای مزرعه می کرد و به اتحاد چند صد ساله انسان و حیوان بر روی مزارع پایان می داد. در حالی که بچه های هم سن و سال هنری در کوه و دشت بازی می کردند او با تکه پاره هایی از فلزات، که از آنها ابزارهای مختلفی ساخته بود سرگرم می شد. او می گوید:

»در آن روزها، اسباب بازی به شکل متداول امروز وجود نداشت و بچه ها به سلیقه خود برای خودشان اسباب بازی می ساختند. بازیهای من ابزارهایی بود که هنوز با آنها سرگرم می شوم. هر قطعه ای از یک ماشین به نظر من به گوهر گرانبهای یک گنجینه می ماند

پدر هنری که به اشتیاق بی حد و حصر و نبوغ و استعداد وی پی برده بود، اجازه داد که کارگاه کوچکی در آلونکی برپا کند و بیشتراوقاتش را درآنجا بگذراند. به این ترتیب، پسرک با چند ابزار ساده و پیش پا افتاده در راهی قدم گذاشت که به پایانی مفید و پرافتخارمی رسید.

نقطه عطف زندگی فورد

وقتی فورد دوازده سال داشت؛ ناگهان اتفاقی ساده او را به راهی پر افتخارهدایت کرد که درهای ثروت و مکنت را به رویش گشود. او می گوید:

»روزی با پدرم درهشت مایلی دیترویت به اطراف شهرمی رفتیم که لوکوموتیوی را دیدیم. منظره آن روز چنان در خاطرم مانده است که گویی همین دیروز بود. ارابه تنها وسیله ای بود که تا آن زمان دیده بودم. لوکوموتیو برای عبور ما و اسبهایمان مجبور به توقف شد. من در برابر دیدگان پدرم که ازحال وهوای من باخبر بود، از ارابه پیاده شدم تا از نزدیک بتوانم لوکوموتیو را ببینم. این صحنه،آغاز ورود من به دنیای ماشین بود. در آن زمان بسیار کوشیدم تا مدلهایی از آن را تهیه کنم. با وجود این هدف نهایی من ساخت اتومبیل بود از زمانی که که با آن لوکوموتیو در آن جاده روستایی روبرو شدم، همواره در اندیشه ساخت ماشینی بودم که جاده ها را درنوردد»

فورد به پیروی از آتش عشق خود که الهام بخش او بود، به فکر ساخت ماشینی افتاده بود که همچون تیری از چله کمان بگریزد و جاده ها را پشت سرگذارد. این خواسته حتی یک دم راحتش نمی گذاشت و به آرزویی وسوسه انگیز بدل شده بود. تفاوت زیادی بین اندیشه وعمل وجود دارد. در حقیقت، عدم جرأت و جسارت، اغلب مردم را در اجرای طرح هایشان به عقب نشینی وا می دارد. اما فورد از کسانی نبود که اجازه دهد مشکلات او را دلسرد و نومید کنند. او متفاوت از دیگران می اندیشید و از این اصل پیروی می کرد:

«هر کاری که جاذبه داشته باشد، آسان است و همیشه می توان به نتایج آن اطمینان داشت»

کار در مزرعه هرگز نظرش را جلب نکرد. او میل داشت کارهایش با ماشین ارتباط داشته باشد. گر چه او از کودکی به چنین چیزی می اندیشید؛ اما در هفده سالگی مقصود خود را آشکار و کارآموزی در کارگاه موتور سازی درای راک را آغازکرد. پدرش با تصمیم او به شدت مخالف بود، زیرا پسرش را که پشتوانه محکمی برای او بود از دست می داد. اما از سوی دیگر، آمریکا یکی از صنعتگران بزرگ خود را به دست می آورد. سه سال به این ترتیب گذشت. فورد در نخستین سال کار در این کارگاه، کارآموزی را به پایان رساند و از فن مکانیکی آگاهی کامل پیدا کرد. او می گوید:

ماشین برای یک مکانیک، چون کتابی برای یک نویسنده است. نخست باید ایده ای از آن را در ذهن پروراند و سپس با ذهنی روشن آن را به اجرا درآورد.

پس از دوره کارآموزی، رویای فورد در روح و روان او ریشه بیشتری دوانید، عطش وی برای تحقق آرمانش شدت گرفت و او را به راهی هدایت کرد که به شکوفایی خلاقیت او می انجامید. اندیشه ساختن خودرو، آرام و قرار او را سلب کرده بود. این نکته را همواره باید به خاطر سپرد که به شکوفایی خلاقیت اومی انجامید که تا اراده ی هست، راهی نیز هست. هنری فورد ایمان داشت که راههای گوناگونی برای رسیدن به آرزوهایش وجود دارد. او برای تأمین نیروی محرکه خودروی خیالی خود، مدتها در اندیشه استفاده از بخار آب بود.

در جایی دیگر اقبال لاهوری می فرماید:

 

زنـدگــی بر آرزو دارد اســاس

خویشتن را، زِ آرزوی خود شناس

پس از دو سال کار دریافت که این روش، راه به جایی نخواهد برد. او هر نشریه ی علمی را که به دست می آورد، با حرص و ولع، از نظر می گذرانید او می خواست اطلاعات بیشتری از رشته ی مورد نظر خود به دست آورد. به این ترتیب با تلاش فراوان و با مطالعه ی نشریاتی که مطالب تازه ای را در زمینه ی ماشینها به چاپ می رساندند، جای خالی تحصیلات رسمی خود را پر کرد.

به پیش بینی این نشریات گاز حاصل از تبخیر بنزین، می توانست روزی سوخت ماشین ها را تامین کند. مردم عادی چنین اکتشافی را صرفا کنجکاوی های فنی و تخیلات علمی تلقی می کردند و نمی توانستند باور کنند که روزی این ابداعات در کار و زندگی مردم جهان، تحولی بزرگ را ایجاد کند. متخصصان و کارشناسان، اتفاق نظر داشتند که بنزین نخواهد توانست جایگزین نیروی حاصل از بخار آب شود و در موتور اتومبیل به کار برده شود. اما جوانی که در شهری کوچک در میشیگان می زیست، طور دیگری فکر می کرد.

فورد که در شرکت وستینگهاوس به عنوان سر مکانیک خدمت می کرد، کارش را رها کرد و به مزرعه ی خانوادگی خود بازگشت. کارگاه فنی او تمام آلونک را اشغال کرده بود. پدرش به او قول داد که اگر از این ماشین لعنتی دست بردارد، قطعه زمینی را به او خواهد داد .اما فورد این پیشنهاد را نادیده گرفت و استوار به راه خویش ادامه داد. او می گوید:

«هر وقت مجبور نبودم که در مزرعه به بریدن الوار بپردازم، بر روی طرح موتور بنزینی خود کار می کردم و اندک اندک اجزاء آن و چگونگی کارش را کشف می کردم. هر چه به دستم می رسید می خواندم و به همین ترتیب، بیشترین دانش را برای انجام کار اندوختم»

او ایمان کامل داشت که روزی خواهد توانست در کارگاهش خودرویی پدید آورد. به همین دلیل برای تحقق رویای خود بی امان کار می کرد. زندگی در مزرعه همچنان با مزاج او ناسازگار بود. ذهنش عرصه ی تاخت و تاز خلاقیت ها شده بود و کار طاقت فرسای جسمانی در مزرعه، حتی یک دم از تصورات خلاقانه اش نمی کاست. همین که شرکت ادیسون دیترویت، شغل مهندسی ماشین سازی را به او پیشنهاد کرد، بی درنگ آن را پذیرفت

ادامه دارد.....

منتشر شده در :

آکادمی نوآوری و کارآفرینی فردوسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۴
mina nikseresht
جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ب.ظ

شکست، شخص نیست!

شکست، شخص نیست!


یکی از مریدان استادی فرزانه، تاجری ورشکسته بود. روزی استاد برای تصمیم‌گیری درباره‌ی موضوعی تجاری به مشورت نیاز داشت. به‌همین‌سبب از شاگردان خواست تا وی را نزدش آورند. یکی از شاگردان اعتراض کرد: «اما او تاجری ورشکسته است و نمی‌توان به مشورتش اعتماد کرد.»

استاد پاسخ داد: «شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی‌که شکست خورده، درمقایسه با کسی‌که چنین تجربه‌ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به‌روشنی لمس کرده است، تارهای متصل به شکست را می‌شناسد و بهتر از هرکس دیگری می‌تواند سیاه‌چاله‌های شکست را به ما نشان دهد. آگاه باشید وقتی کسی شکست می‌خورد، هزاران چیز آموخته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد، می‌تواند به دیگران نیز منتقل کند. پس هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است!»

نکته: شکست، رویدادی ساده است و به تحولاتی عظیم وابسته نیست. ما یک‌شبه شکست نمی‌خوریم، بلکه این رویداد، نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر انباشتِ تفکر یا گزینش‌های نادرست است و به‌بیانی‌دیگر چیزی جز تکرار اشتباه در قضاوت‌های روزمره‌ی ما نیست. اینک باید پرسید چرا برخی افراد در قضاوت‌هایشان به اشتباه دچار می‌شوند و چرا این‌قدر حماقت به‌خرج می‌دهند و هر روز آن خطاها را تکرار می‌کنند؟

باید پاسخ داد آن‌ها فکر نمی‌کنند که این موضوع آن‌قدرها هم مهم باشد. به‌نظر این‌گونه افراد، اقدام‌های روزمره‌ی ما انسان‌ها چندان مهم نیست. کوته‌بینی، تصمیمات نادرست یا هدر دادن زمان‌های ارزشمند عمر، اغلب به تأثیری قابل توجه منجر نمی‌شود. بیشتر مواقع، ما از نتیجه‌ی بی‌واسطه و فوری کردار خویش فرار می‌کنیم. برای مثال اگر طی سه ماه گذشته زحمت خواندن حتی یک کتاب را هم به خود نداده‌ایم فکر می‌کنیم این کار هیچ‌گونه تأثیر آنی بر زندگی ما ندارد زیرا پس از سه ماه هیچ اتفاقی برای ما نمی‌افتد؛ لذا این اشتباه در ماه‌های بعد همچنان تکرار می‌شود، بدون آن‌که مهم به نظر برسد؛ اما باید توجه داشت در آن خطری بزرگ نهفته است؛ زیرا بدتر از کتاب نخواندن، نفهمیدن اهمیت کتابخوانی است. کسانی که غذای ناسالم می‌خورند، به سلامتشان در آینده آسیب می‌رسانند، افرادی که زیاد سیگار می‌کشند، سال‌ها این اشتباه خود را تکرار می‌کنند، چون به‌ظاهر برای آن‌ها مشکلی پیش نمی‌آورد؛ اما درد و رنج ناشی از لذت امروز، در آینده به‌سراغ فرد می‌رود و او را از اعمال خود پشیمان می‌سازد. به‌ندرت پیش می‌آید که پیامد کشیدن سیگار آنی باشد. با وجود این روزی فرا می‌رسد که فرد را از پا در می‌آورد و در آن زمان او باید بهای این اشتباه را یک‌جا پرداخت کند؛ اشتباهی که پیش از این، چندان مهم به‌نظر نمی‌آمد.

خطرناک‌ترین چیز درباره‌ی شکست، ظرافت آن است

اشتباهات در کوتاه‌مدت، کوچک به‌نظر نمی‌آید و هیچ اختلالی ایجاد نمی‌کند، زیرا این اشتباهات تلنبار شده و ناگهان در زندگی‌مان خود را آشکار می‌سازد. از آن‌جا که هیچ مشکلی برای ما پیش نمی‌آید و هیچ پیامدِ آنی توجه ما را به خودش معطوف نمی‌کند، ما به‌راحتی امروز را سپری می‌کنیم، به فردا می‌رسیم و خطاهایمان را تکرار می‌کنیم. در این میان افکار پلید را از سر بیرون نمی‌کنیم، به آواهای نادرست گوش می‌سپاریم، به گزینش‌های اشتباه روی می‌آوریم و با خود می‌گوییم چون دیروز آسمان آفتابی نبود، پس کارهای نادرست دیروز، احتمالاً اشکالی ندارد و...

اما شرایط این‌گونه نیست! اگر در پایان روزی که نخستین اشتباه خود را مرتکب می‌شویم، آسمان بر زمین می‌آمد، دیگر هیچ‌گاه آن اشتباه را تکرار نمی‌کردیم. درست مثل کودکی که به‌رغم هشدارهای والدینش، دست خود را در تنوری داغ فرو می‌کند، در نهایت ما نیز به پیامدهای اشتباهات خود دچار می‌شویم. متأسفانه شکست هیچ‌گاه فریاد نمی‌کشد و همانند والدین هشدار نمی‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
mina nikseresht
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

فرار از مشکلات ممنوع

فرار از مشکلات ممنوع

آنتونی رابینز

سخنران و نویسنده‌ی مشهور بین‌المللی

چندین سال پیش شرکتی افتتاح کردم و در آن مشغول به کار شدم. مدت چند سال سر از پا نمی‌شناختم و تلاش می‌کردم و بسیار موفق هم بودم. همچنین اوضاع مالی بسیار عالی بود. توانسته بودم فرارت از همه‌ی محدودیت‌های خود قدم بردارم و رشد کنم، هر کاری از من ساخته بود.

بعدها فهمیدم شریک و همکارم اختلاس کرده و قرض بالا آورده است! مشکل کوچکی نیست، نه؟ همه می‌گفتند محال است بتوانم این مشکل را حل کنم، اما گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود.

یک سال طول نکشید که راه حلی پیدا کردم و اوضاع را متحول ساختم. این مشکل باعث شد امروزه با هر مشکل دیگری که مواجه شوم، حل آن برایم ساده باشد. اصلاً خودم را نمی‌بازم. فوری از خود می‌پرسم چه کار باید بکنم که وضعیت را به نفع خود تغییر دهم؟ و هم مشکل را حل کنم و هم موفقیت دیگری از آن به دست آورم؟ از خود می‌پرسم چگونه می‌توانم از آن هم برای امروز و هم فردای خود استفاده کنم؟

در باتلاق نیفتید

وقتی عصبانی و ناراحت هستید در مشکل خود به دام می‌افتید. هر چه بیشتر عصبانی شوید و دست‌وپا بزنید، بیشتر در باتلاق مشکلات فرو خواهید رفت. اگر مدام روی مشکل و نه به راه حل تمرکز کنید، تنها مشکلات را دیده و راه‌حل‌ها را نخواهید یافت.

فرار از مشکلات ممنوع

وقتی ما انسان‌ها با مشکلی مواجه می‌شویم روی خود را برمی‌گردانیم و دوست داریم وانمود کنیم که هیچ مشکلی وجود ندارد. می‌خواهیم باغچه یا باغی زیبا و پرگل داشته باشیم اما وقتی با علف‌های هرز مواجه می‌شویم خود را می‌بازیم.

خودمان را گول می‌زنیم و با گفتن این جمله که: «کدام علف هرز؟ باغچه‌ی من پر از گل‌های زیباست. یک دانه علف هرز نمی‌توانی پیدا کنی.» خود را فریب می‌دهیم. بهترین روش برای فرار از مشکلات آن است که به روی خودمان نیاوریم که مشکل داریم و مشکلات را انکار کنیم. همان کاری که بسیاری از ما در زندگی انجام می‌دهیم.

دوستای خوبم، هرگز نمی‌بایست از مشکلات روگردان باشیم. شاید بهتر باشد بعضی وقت‌ها از حضور و وجود مشکل هیجان‌زده شویم. من وقتی در زندگی شخصی یا کاری خود با مشکلی مواجه می‌شوم می‌گویم: «مشکل پیش آمده که بسیار هیجان‌انگیز است!؟» در این مواقع از واژه‌ی هیجان‌انگیز استفاده می‌کنم تا احساسی را که در قبال آن دارم تغییر دهم! برای توصیف مشکل و مسأله‌ی خود می‌توانم از واژه‌های دیگری استفاده کنم اما این کار را نمی‌کنم و معمولاً سعی می‌کنم از واژه‌های مثبت‌تری استفاده نمایم.

نخستین قدم آن است که خودمان را نبازیم و ناراحت و عصبانی نشویم. چون وقتی عصبانی هستیم نمی‌توانیم روی راه‌ حل‌ها تمرکز کنیم. چنان چه بر مشکلات تمرکز کنیم و مدام بگوییم: «آه خدای من چرا همیشه این بلاها سر من می‌آید» به جایی نخواهیم رسید.

درس‌آموزی از مشکلات

دوستان و عزیزان من، گاهی‌اوقات درد و رنج بهترین دوست و معلم ماست. گاهی درد و رنج مطالبی به ما می‌آموزد که لذت و شادی هرگز نمی‌تواند بیاموزد. گاهی‌اوقات به هنگام رویارویی با مشکلات است که شروع به تفکر و تعمق می‌کنیم و پوست می‌اندازیم و آب‌دیده می‌شویم.

تعمق و تفکر کمک می‌کنه نکته‌های اساسی و کلیدی را درک کنیم و این نکته‌ها هستند که در نهایت موجب رشد و پیشرفت ما می‌شوند. اما آیا این بدان معناست که به دنبال مشکلات و دردسرها بگردیم؟ خیر. نیازی نیست به دنبال آن‌ها باشید. شاید بگویید که دیگر خسته شده‌اید و به مشکلات بیشتری نیاز ندارید. اما واقعیت امر آن است که دارید خودتان را گول می‌زنید. زیرا تا زمانی که انسان زنده است، گه‌گاهی در زندگی‌اش با موانع و مشکلاتی مواجه می‌شود. سعی نکنید بر آن سرپوش بگذارید. با آرامش آن را حل کنید و از آن‌ها درس بیاموزید.

همواره در آینده با موقعیت‌هایی مواجه خواهید شد که در آن‌جا آموخته‌هایتان کمکتان خواهد کرد و مفید خواهد بود. آموخته‌هایی که نتیجه‌ی مشکلات و دشواری‌های گذشته است. لحظه‌ای به تمام آنچه مشکلات به شما آموخته‌اند نگاه کنید. شگفت‌انگیز است که چقدر از مشکلات و سختی‌های زندگی می‌آموزید و رشد می‌کنید بی‌آن‌که خودتان بدانید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۶
mina nikseresht
چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ

آرامش خریدنی نیست؟

آرامش خریدنی نیست؟

خالق هستی این فرصت را در اختیار هر یک از ما قرار داده است تا شادمانه زندگی کنیم و از زندگی خود نهایت لذت را ببریم.. بهتر است بدانید آرامش و آسایش فرد نقش تعیین کننده‌ای در نحوه زندگی او دارد.

آرامش چیزی نیست که بتوان آن را با پول و ثروت خرید. آرامش و آسایش همان لذت بردن از زیبایی‌های اطرافمان است. داشتن ارتباطی مؤثر و صمیمی با نزدیکان و ابراز عشق کردن به آن‌هاست.

یک محقق استرالیایی طی تحقیقات خود بدین نتیجه دست یافته است که عوامل مؤثر در شادی تنها به مسایل ارثی و شیمیایی بدن برنمی‌گردد، بلکه نوع نگاه ما به زندگی، اهداف و تصمیم‌گیری‌هایمان نیز در آن دخیل است. تحقیقات دیگر بیانگر این حقیقت است که نیمی از عوامل شادی در انسان به عوامل دیگری به غیر از مسایل بیولوژیکی برمی گردد. ده درصد آن به اوضاع و شرایط زندگی‌مان و چهل درصد باقی‌مانده به تصمیماتی که در زندگی‌مان می‌گیریم، بستگی دارد.

این که بخواهید شاد باشید یا نباشید به انتخاب شما بستگی دارد. بنابراین تصمیم بگیرید تا از هر روز خود لذت ببرید، تا سالی پر برکت و پیروزمند داشته باشید. ممکن است برخی عوامل بازدارنده سد راهتان شود، اما نگذارید چنین عواملی تصمیم شما را برای شاد زیستن تغییر دهد. همواره به سرور و شادمانی بیندیشید. مهم نیست چه اتفاقاتی برایتان می افتد، چه امکاناتی دارید یا چه امکاناتی ندارید، بلکه تنها طرز نگرش و تصمیماتی که در زندگی می‌گیرید از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند. وقتی دخترم الکساندر بسیار کوچک بود، هر روز صبح به اتاقش می‌رفتم و و او را بغل می‌کردم. وقتی صدای پاهایم را می‌شنید شروع به بالا و پایین پریدن می‌کرد. دو دستش را باز و محکم بغلم می‌کرد و با تمام وجود مرا می‌بوسید.

دلیل این همه هیجان او چه بود؟ او فقط به خاطر این که روز دیگری را آغاز می‌کرد خوش‌حال بود. الکساندرا برای این که می‌توانست یک روز دیگر هم زنده باشد و از زندگی لذت ببرد خوش‌حال بود. این همان شوری است که خداوند در درون هر یک از ما قرار داده است. ما هیچ‌گاه نباید فراموش کنیم که هر روز می‌تواند بهانه‌ای برای شاد بودن و شادمانی ما باشد. اما همین‌طور که بزرگ‌تر می‌شویم، اجازه می‌دهیم تا موانع و مشکلات، زندگی ما را تحت‌الشعاع خود قرار دهند و روح ما را تیره و غمگین سازند.

ما باید این موضوع را درک کنیم که هر روز هدیه‌ای است از جانب خداوند. ما هرگز نمی‌توانیم لحظات و روزهای از دست رفته مان را دوباره به‌دست آوریم. اگر روزهایمان را با منفی‌نگری، ناامیدی، بدخویی و ترشرویی سپری کنیم، روزها و فرصت‌هایمان را یکی پس از دیگری از دست خواهیم داد. برخی افراد تنها به این خاطر که برخی از اطرافیانشان رفتار نامناسبی با آن‌ها داشته‌اند، زندگی بر وفق مرادشان نیست یا نقشه‌ها و برنامه‌هایشان آن طور که می‌خواهند پیش نمی‌رود، عمر خود را با غمگینی و ناراحتی تلف می‌کنند. من به‌شخصه تصمیم گرفته‌ام که دیگر هیچ یک از روزهای عمرم را بیهوده تلف نکنم و هر روزم را با سرور و شادمانی جشن بگیرم. زیرا می‌دانم که هر روز هدیه‌ای است از جانب خداوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۲
mina nikseresht